۱۳۹۵ بهمن ۲۱, پنجشنبه

شاملو: «شاه ساعدی را نابود کرد"»!



مصاحبه مجلۀ‌ «آدینه» با احمد شاملو:
– «... از اواخر نخستین دهۀ قرن هجری شمسی حاضر (۱۳۰۱ تا ۱۳۱۰) ... آثاری در شعر و ادبیات فارسی به وجود آمده که در سرتاسر جهان نظیری نداشته...
 اوایل فروردین ۱۳۵۱ در رم، آلبرتو موراویا، که هفته‌ یی پیش، از خواندن چندمین بارۀ ترجمۀ "بوف کور" هدایت به ایتالیایی فارغ شده بود به من گفت: "چه حادثۀ غریبی! پس از چندبار خواندن هنوز گرفتار گیجی نخستین باری هستم که کتاب را تمام کردم. حس می‌کنم ترجمه نمی‌تواند برای حمل همۀ بار این اثر به قدر کافی امانت‌دار باشد. چه قدر دلم می خواست آن را به فارسی بخوانم!"
 – و این اثری است که در دهۀ دوم این قرن شمسی (سالهای ۱۳۱۱ تا ۱۳۲۰) نوشته شده و آن چه نقل کردم سخنی است که از دهان مرد فهمیدۀ محترم بسیار خوانده و نوشته‌ یی بیرون آمده.
 تاریخ نگارش "بوف کور" مقارن ایّامی است که نیما هم نوشتن نخستین اشعار مکتب خودش را آغاز کرده بود...
در دهه‌ی سوّم (۲۱ تا ۳۰ ) گیله مرد را داریم از بزرگ علوی و بعد، در سال‌های دهۀ پنجم (۴۱ تا ۵۰ ) "عزاداران بَیَل" را داریم از ساعدی (که به عقیدۀ من پیش‌کسوت گابریل گارسیا مارکز است) و "ترس و لرز" [ساعدی] را داریم و "توپ" را و آثار کوتاه و بلند دیگرش را.
 بعد "معصوم دوّم" و "شازده احتجاب" هوشنگ گلشیری از راه می رسد و پس از آن سر و کلّۀ "جای خالی سُلوچ" و داستان بلند و رشک‌انگیز "کَلیدَر" محمود دولت آبادی پیدا می‌شود.
 این‌ها در نظر من که متأسفانه در این دو سه مسألۀ اخیر حافظۀ آزار دهنده‌ یی پیدا کرد‌ه ‌ام، حکم قلّه ‌هایی را دارد که از مِه بیرون است...
 ... در مورد ساعدی باید بگویم آنچه از او زندان شاه را ترک گفت جنازۀ نیمجانی بیش‌تر نبود. آن مرد با آن خلّاقیّت جوشانش پس از شکنجه‌ های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین دیگر مطلقاَ زندگی نکرد، آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ما در لندن با هم زندگی می‌کردیم و من و همسرم شُهود عینی این مرگ دردناک بودیم. البته اسم این کار را نمی‌ توانیم بگذاریم "دخالت ساواک در موضوع خلّاقیّت ساعدی". ساعدی برای ادامۀ کارش نیاز به روحیات خود داشت و این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می ‌بالد و شما می ‌آیید و آن را ارّه می‌کنید. شما با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده ‌اید بلکه خیلی ساده "او را کشته ‌اید". اگر این قتل عمد انجام نمی‌شد، هیچ چیز نمی ‌توانست جلو بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمی ‌بالد، و شاه ساعدی را، خیلی ساده، "نابود کرد". من شاهد کوشش‌های او بودم. مسائل را درک می‌کرد و می‌کوشید عکس‌ العمل نشان بدهد، امّا دیگر نمی ‌توانست. او را ارّه کرده بودند...»
(سایت رسمی احمد شاملو ـ خلاصه یی از پاسخهای احمد شاملو در مصاحبه با مجلۀ‌ «آدینه»)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر