اینجا راحله میفروشند؛ سیزده ساله، بی شناسنامه، بی هویت، ناقابل! دو میلیون تومان. “دو میلیون را بده، بچه را ببر، هرجا که خواستی”. برادرش میگوید که حالا تنها سرپرست اوست.
اینجا پسرکی پنج ساله را میفروشند؛ به امید رسیدن به سرپناهی. “شوهرم تصادف کرده و زمین گیر است، خودم مریضم و پول دکتر ندارم. چارهای نداریم. هر جا رفتیم کسی کمکمان نکرد”. اینها را مادرش میگوید. آگهی فروشش را گذاشتهاند؛ ناقابل! در ازای اجارهی یک خانهی کوچک در شهرستان.
اینجا بچه پولدارهایی هستند که پورشههای میلیاردی سوار میشوند، برای پارتیهای آخر شبشان خاویار سرو میکنند، و برای دسرشان، شیرینی و بستنی با روکش طلا سفارش میدهند؛ ناقابل! دو میلیون تومان.
اینجا بیمارستانهایی دارد شبیه به وال استریت، بازاری برای خرید و فروش بچه. زنهایی میآیند، کودکشان را به دنیا میآورند، برگهای را امضا میکنند و بچه را میفروشند؛ ناقابل! بین پانصد هزار تا یک و نیم میلیون تومان.
اینجا بازارهایی دارد برای خرید و فروش حیوان. آدمهایی میآیند تا برای سرگرمی روزانهشان، پول خرج کنند. حیواناتی از هر نوع و هر نژاد؛ ناقابل! از صد هزار تا سی میلیون تومان.
اینجا کودکانی دارد که آموزش میبینند؛ نه در مدرسه که در خیابان. آموزش میبینند که از طلوع صبح تا بوق سگ برای اربابشان کار کنند. کارگرانی که اگر خوب کار کنند، قیمتشان بیشتر میشود. قیمت این کودکان برده، ناقابل! از صد هزار تا پنج میلیون تومان.
اینجا دانش آموزانی هستند که تعطیلات آخر هفتهشان مسافرتهای اروپایی است. خجالت میکشند که همکلاسیهایشان بفهمند برای تعطیلات عید به مالزی رفتهاند. شهریهی این مدارس، ناقابل! بین ۲۰ تا ۲۵ میلیون تومان در سال.
اینجا در زمستانهایش آدمها زنده، زنده در گور میخوابند. اینجا در پایتختش ۱۵ هزار آدم، مرد، زن، کودک، پیر، جوان، شبهای سرد زمستان را باید تا صبح گوشهی خیابانها کز کنند. اینجا با همهی آسمانخراشها و ادعاهای بلند مسئولانش، پایتختش، گرمخانهای برای گنجایش همهشان ندارد؛ پس گورخواب میشوند.
اینجا آدمهایی هستند که در گور میخوابند، در ساختمانهای مخروبه میخوابند، در میان لولههای فاضلاب میخوابند. تا از سوز سرمای زمستان در امان باشند.
اینجا مسئولینی هستند که گورخوابها را جمع میکنند و به گوشهی خیابان میفرستند، مسئلهشان را حل میکنند؛ در سرما گوشهی خیابانها یخ میزنند و میمیرند. بدتر از آنها، اینجا قلم بدستانی داریم که سرشان را بالا میگیرند، باد به غبغبشان میاندازند و با بیسوادی تمام میگویند: شاید گورخوابها خودشان مقصر باشند.
اینجا آقازادههایی هستند که آب معدنیهای مارکدار نروژی مینوشند؛ ناقابل! لیتری شصت هزار تومان.
اینجا کارگرانی هستند که از صبح تا به شب، آویزان در میان زمین و هوا، بر روی داربستها، با جانشان بازی میکنند؛ ناقابل! فقط برای چهل هزار تومان.
اینجا بچه پولدارهایی هستند که پول توجیبی ماهانهشان کفاف خرجشان را نمیدهد و معترضاند؛ ناقابل! ماهانه بین ۳۰ تا ۴۰ میلیون تومان.
اینجا معلمان بازنشستهای هستند که پول بازنشستگی کفاف زندگیشان را نمیدهد، پس از شب تا به صبح نگهبانی میدهند؛ ناقابل! فقط برای ماهانه ششصد هزار تومان.
اینجا همه، از مسئول و کارشناس و روشنفکر و دانشگاهی و قلم به دست، هر روز اندرز میدهند و شما را میترسانند. از فقر و بدبختی، از روند رو به افزایش شکاف طبقاتی. و به شما هشدار میدهند،که ادامهی آن، آتشی به پا میکند و همه را میسوزاند.
این جاست که باید سر را بالاگرفت، چشم در چشمشان دوخت و با لبخندی بر لب چنین گفت: شوخی نکنید آقایان! جهنم همینجاست. همین لحظه، همین اکنون؛ ناقابل! درست زیر پاهایمان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر