۱۳۹۶ اسفند ۷, دوشنبه



(عملیات شبانه در قطعه ۳۳ بهشت ‌زهرا)

کاوه ‌گوهرین، گردآورندۀ مجموعۀ آثار خسرو گلسرخی: «این نوشته به خاطرۀ دوست از دست رفته "جلال فرشی احمدی" تقدیم می‌شود».

«... روز پنجشنبه، بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۸۲ سیاوش شاملو زنگ زد و خبر داد که فردا، یعنی جمعه آخر سال، قصد دارد سنگ مزار زنده ‌یاد احمد شاملو را که شکسته است، برداشته و سنگ تازه‌ یی نصب کند و از من هم خواست که در این مراسم حاضر باشم. پذیرفتم و چه از این بهتر که آخرین ساعات سال کهنه را به کنار یاران هم‌ قلمی باشی که دلت سخت تنگ است برای آنان... فردا، بر سر مزار یاران شدیم... آیدا با شاخه گلی آمده بود و با نگاه پرمهرش انبوه آمدگان را می‌ نگریست. به هنگام تعویض سنگ، مقادیری از گل و خاک مزار شاملو، روی مزار همجوار ریخته شد. آیدا با دست‌هایش این خاک و گل را می ‌زدود و وقتی به او گفتند که در پایان کار همه‌ جا رُفت و روب خواهد شد با لبخند مهربانانه‌ یی گفت: "ما حق نداریم مزاحم همسایه شاملو باشیم..."

بعد از پایان مراسم هم، این او بود که تمامی گل‌های نثارشده بر مزار شاملو را با دقّت تمام و به تساوی بر گورهای همجوار نهاد.

من کناری ایستاده بودم و نگاهم بر خاک بود. فضای مزارستان مرا پرتاب کرد به سال‌هایی دور‌تر که به همراه دوست از دست رفته ‌ام "جلال فرشی احمدی"، در دل تاریکی شبِ بهشت ‌زهرا، برای تعویض سنگ مزار زنده ‌نام "خسرو گلسرخی" رفته بودیم و من اینک آن را گزارش می‌کنم تا تو بدانی.

بعد از چاپ نخستینِ "ای سرزمین من"، دفتر اوّل از شعرهای خسرو، علیرضا رئیس دانایی، مدیر انتشارات "نگاه"، مبلغی را بابت حق ‌التّالیف پرداخت و من مانده بودم با این مبلغ چه کنم. در دیداری که با فرهاد گلسرخی، برادر خسرو، در رشت داشتم و آن زمان هنوز مادر خسرو هم زنده بود، پیشنهاد کردم که این مبلغ را برای تهیۀ سنگ مزار جدیدی صرف کنیم. مادر خسرو این پیشنهاد را پسندید، امّا برادرش فرهاد گفت: اوایل انقلاب، سنگ نفیسی را برای خسرو فراهم کرده بودیم که امکان نصبش فراهم نشد و این سنگ هم‌ اکنون در منزل یکی از دوستان خسرو است که نقّاش است و خانه‌ اش را هم نمی‌شناسم امّا تو می‌توانی از طریق دوستان اهل قلم او را پیدا کنی و سنگ را از او بگیری، به این‌گونه ما هم راضی‌تر خواهیم بود.

با حیرت پرسیدم مگر دوست خسرو گم شده تا او را پیدا کنم؟ فرهاد گفت: آری، تا آنجا که من می‌دانم همسرش از او جدا شده و به خارج از کشور رفته و دخترش هم بیمار است و وضع مالی خوبی هم ندارد و هیچ‌کس هم از او خبری ندارد.

در بازگشت از رشت، پیگیرانه به جست‌ و جوی آن دوست نقّاش برآمدم و سرانجام در دیداری با دوست فرزانه "خشایار دیهیمی" دانستم که دوست نقّاش آدرس و تلفن ثابتی ندارد و هر از گاهی به دفتر کار خشایار سر می‌زند. از خشایار خواستم تا در صورت آمدن دوست نقاش شمارۀ تلفن مرا به او دهد و تأکید کند که با من تماس بگیرد.

پس از گذشت حدود یک ماه، روزی تلفن خانه من در زنجان به صدا درآمد. آری، دوست نقّاش بود که پیغام مرا از خشایار گرفته بود.

چند روز بعد من در تهران بودم و کنار دوست نقّاش و پشت میز رستورانی و پس از گپ و گفتِ آغازین، او گفت: برای چه دنبال من می‌گشتی؟ ماجرای چاپ "ای سرزمین من" و تصمیم به تعویض سنگ مزار خسرو را گفتم. کتاب را دیده بود. به او گفتم سنگی را که نزد تو امانت است، می‌خواهم. مرا، فرهاد، برادر خسرو، مأمور یافتن تو کرده است.

با نگاهی شرمگینانه، از اوضاع بد زندگی و بیماری دخترش گفت و این که چون قادر به پرداخت اجارۀ آپارتمانش نیست، مدت‌هاست به آنجا سری هم نزده است و اسباب و اثاثیه ‌اش نیز همان جاست و بعد گفت صاحبخانه‌ اش یک سرهنگ بازنشسته قبل از انقلاب است و سخت به دنبال اجاره ‌های معوّقه و سنگ هم در زیر پلۀ‌‌ همان خانه به پشت افتاده است و رویش لاستیک مُستعمَل و آجر چیده‌ اند.

به او گفتم نگران پول نباشد چرا که حق ‌التألیفِ حاصل از چاپ اول کتاب نزد من است و با پرداخت اجاره‌ بهای معوّقه، هم اثاثیه او را آزاد می‌کنیم و هم سنگ را.

قراری برای سه روز بعد گذاشتیم تا آن دوست بیاید و خانه سرهنگ را بنماید (=نشان دهد). نگران سنگ بودم مبادا که آسیب دیده باشد یا این که سرهنگ بدقِلِقی کند و سنگ را تحویل ندهد.

روز موعود رسید. اکنون در کوچه‌ یی هستیم که خانۀ سرهنگ در آن واقع است. دوستِ نقّاش می‌گوید من روی دیدن سرهنگ را ندارم. از سر کوچه خانه را نشان می‌دهم و پشت همین دیوار می‌مانم. حساب و کتاب سرهنگ را که دادی و سنگ را تحویل گرفتی، همدیگر را پیدا می‌کنیم. پذیرفتم و با دلهره از او جدا شدم و زنگ در خانه را به صدا درآوردم. صاحبخانه باشی و سرهنگ شاهنشاهی و اجاره خانه ‌ات را نداده و در رفته باشند... چه شود؟

درِ آپارتمان تَقّی کرد و بازشد. مردی بلندقد با سر و رویی آراسته پیداشد و مهربانانه پرسید: با چه کسی کار دارید؟

با صدایی لرزان و شرم ‌آلود ماجرای دوست نقّاش و سنگ امانتی را بازگفتم و این که آمده ‌ام حساب و کتاب معوّقه را صاف کنم و سنگ را تحویل بگیرم.

آتشی عجیب در نگاهش دوید. به تندی دست مرا گرفت و به راهرو کشید و به صدای بلند گفت: "خوب نگاه کنید، این سنگ شماست، صحیح و سالم زیر این لاستیک‌هاست. ۱۵ سال است (از سال ۵۸ تا ۷۳) این سنگ همچون امانتی در اینجا خفته است. من این سنگ را نخواهم داد تا دوست نقّاشت خودش بیاید... "

با لحنی التماس ‌آمیز گفتم: ببینید جناب سرهنگ، تمام اجاره به اضافۀ دیرکردِ آن، نزد من است و تقدیم خواهد شد. فقط سنگ را بدهید تا رفع زحمت کنیم.

جناب سرهنگ، برافروخته فریاد زد: "مگر من از شما پول خواستم؟ من می‌خواهم به آن دوست هنرمند شما بگویم که یعنی من آنقدر بی‌ وجدان بودم که وضع او را درک نکنم. من اگر از او اجاره می‌خواستم که این همه مدت اجارۀ‌ او به تعویق نمی‌افتاد. من می‌خواهم به او بگویم با معرفت! این سنگ را گرو نگه داشتم تا روزی بیایی و به تو بگویم که مرا هرگز نشناخته‌ای... "

نمی‌دانستم چه باید بگویم؟ اشک در چشمانم حلقه بسته بود و از پشت آن، چهرۀ سرهنگ شاهنشاهی تار و درهم بود. مرا در آغوش کشید و گفت: "شوخی کردم. من کتاب خسرو را دیده ‌ام. نام شما را هم می ‌شناسم. چه کار خوبی می‌کنید که می‌خواهید پس از سال‌ها این سنگ را به جایگاه اصلی‌اش ببرید... "

در برابر این مهر او، دیدم نمی‌توانم صادق نباشم، گفتم: "راستش این دوست نقّاش در همین پیچ کوچه ایستاده و منتظر من است. امّا شرم مانع شد که با شما رو به‌ رو شود. خواهش می‌کنم از من نشنیده بگیرید... "

این را که شنید از پله ‌ها پایین دوید و طول کوچه را پیمود و در خم کوچه دوست نقاش ما را گرفت. نقّاش زبانش را گم کرده بود. جناب سرهنگ در آغوشش گرفت و بوسه‌ بارانش کرد.

وای این جهان هنوز زیباست و می‌شود در آن زندگی کرد. تا این قبیل انسان‌ها هستند و تا "شقایق هست زندگی باید کرد..."

بعد وانتی گرفتیم و به یاری همدیگر سنگ را از راه‌ پله به کوچه آوردیم. جناب سرهنگ شِلَنگ آب خانه ‌اش را بیرون کشید و غبار از سنگ زدود. بعد آن را پشت وانت گذاشتیم و پتویی رویش کشیدیم.

جناب سرهنگ دیناری بابت کرایه گذشته و دیرکرد آن نگرفت و سنگ را پس از ۱۵ سال به ما تحویل داد. خوشحال بودم که هم دوست نقّاش به عظمت روح و بزرگ‌مَنشی‌ اش پی برده و هم من سنگ مزار خسرو را، که الحق سنگ نفیسی بود، به دست آورده ‌ام و همین امشب باید به فرهاد در رشت زنگ بزنم و خبر تحویل سنگ را بدهم و بعد قراری بگذاریم برای نصب آن در محل مزار...

به سیم‌هایی می ‌اندیشم که آن شب صدای مرا با خود از فراز کوه‌ها و جنگل‌ها برد و به فرهاد گلسرخی رساند که نگران همسر بیمارش بود. "فرهاد جان، من سنگ خسرو را یافتم، کی می‌توانی به تهران بیایی تا مراسم نصب سنگ را انجام دهیم؟"

صدای خستۀ فرهاد مرا نگران کرد. فرهاد را می‌شناسم. او در برابر هر سختی آنچنان مقاوم است که باورکردنش مشکل است. او سختی‌های فراوانی را تجربه کرده و سربلند از کوران حوادث بیرون آمده، امّا اکنون احساس می‌کنم که تاب و تحمّلش همچون کاسه‌ یی است سرریز...

ـ "کاوه عزیز، همسرم سخت بیمار است... سرطان... می‌دانم که او را از دست خواهم داد. نمی ‌دانم به دختر کوچکم مریم باید چه جوابی بدهم... اگر می‌توانی دو هفته‌ یی کارِ نصب سنگ را به تعویق بینداز تا من هم بتوانم کنارت باشم. تا ۲۹ بهمن،‌ سالگرد خسرو، هنوز زمان داریم و تا آن وقت من مجالی خواهم یافت تا به تهران بیایم. برای پیگیری معالجه همسرم هم که شده باید از رشت به تهران بیایم. خواهشم این است کمی صبر کنی"...

رویم نشد که به فرهاد بگویم در این دو هفته مهلتی که او می‌خواست، من سنگ را کجا نگهداری کنم... در آن سال، من به دلایل شغلی، ساکن زنجان بودم و نمی‌خواستم حتّی از دوست یا فامیل تقاضا کنم که سنگ قبری را به امانت در منزل خود نگهداری کنند...

یاد دوستی افتادم که خود را خیلی چپ می‌داند. آنقدر چپ که فکر می‌کنی پسرخالۀ استالین است. از سبیل‌هایش که دیگر نگو... هنوز هم از پس سال‌هایی که از گند آن حزب معلوم‌ الحال گذشته است، به حضَراتی همچون خودش، «رفیق» خطاب می‌کند و به طاق ابروی پرپشت برژنف کذایی قسم می‌خورد... و کلّی برای آزادی بیان و اندیشه یقه جِر می‌دهد. پس دیگر چه باک...؟

گوشی تلفن را برمی‌دارم و شماره را می‌گیرم و صدای رفیق! در گوشم می‌پیچد. با کلی معذرت‌ خواهی و شرمندگی خواسته ‌ام را می‌گویم. می‌دانم که همسر و فرزندان او ساکن کشور آلمان هستند و خود رفیق هم شهروند آلمانی است و در سال چهار ماه را کنار خانواده‌ اش می‌گذراند و مبالغی را که دولت آلمان به حساب بانکی ‌اش واریز کرده، برداشت می‌کند و هشت ماه بقیّه را در ایران زندگی می‌کند و خانه دوطبقه‌ اش هم همیشه خالی است و در حیاط آن حتماً جایی برای این سنگ هست که به پشت بیندازیمش تا کسی حتی نتواند سطرهایی از آن را بخواند...

ـ "کاوه جان راستش را بخواهی من حوصلۀ دردسر ندارم. اصولاً سری را که درد نمی‌کند مگر دستمال می‌بندند...؟"

و من می‌مانم با پیشانی عرق کرده و دستانی لرزان که نمی‌تواند گوشی را نگه‌ دارد... به همین راحتی رفیق جا می‌زند و حاضر نمی‌شود که یک سنگ مزار را برای دو هفته کنار دیوار حیاط خانه خالی‌ اش بگذارد... امّا یک سرهنگ، آن هم از نوع شاهنشاهی‌اش، ۱۵ سال تمام این سنگ را در راه ‌پلۀ‌ آپارتمانش حفظ می‌کند تا به دوست نقّاش ما ثابت کند که بی ‌معرفت نیست و دوستی‌‌ها را پاس می‌دارد...

ناامیدانه به یکی از دوستان که با پدر و مادر و برادرش در یک خانه زندگی می‌کند، زنگ می‌زنم و ماجرای سنگ را بازمی‌گویم. او که نه ادّعای پسرخالگی استالین را دارد و نه فعّال آزادی‌ بیان و اندیشه است و نه دعوی شاعری و نویسندگی دارد، با صفایی غیرقابل توصیف می‌پذیرد که سنگ را برای دو هفته در خانه ‌اش نگهداری کند.

برای دلداری من می‌گوید: "هیچ کاری از دستم بر نیاید کار سیمان و ماله را بلدم. حتّی روزی که قصد نصب آن را داری خودم می‌آیم و کار‌هایش را انجام می‌دهم. مایه ‌اش یک کیسه سیمان و یک کیسه ماسه است... نگران نباش بگذار ما هم در این کار سهمی داشته باشیم... "

دو هفته می‌گذرد و کار فرهاد به سامان نمی‌رسد. بیماری همسرش هر روز سخت‌تر می‌شود. در این مدت چند بار به دفتر بهشت‌ زهرا مراجعه کردم تا بتوانم مجوّزی بگیرم و به صورت قانونی اجازۀ نصب سنگ را بگیرم. هر بار به شیوه‌ یی دست به سر شدم و پاسخ روشنی نشنیدم. در نمی‌دانم چندمین مراجعه به دفتر، جوانکی که مسئول قسمتی بود، مرا به کناری کشید و گفت: "ببین برادر، صدور مجوّز کتبی برای تغییر سنگ در این قطعه، برای ما مقدور نیست... شما بروید در یک روز خلوت یا شب تاریک، سنگتان را نصب کنید... ما هم قضیه را ندید می‌گیریم. پس دیگر وقت خودتان و ما را تلف نکنید"...

حرفش به دلم نشست و صداقتش را آفرین گفتم... تصمیم گرفتم که چه فرهاد بتواند بیاید یا نتواند در یک شب تاریک کار را تمام کنم. دوست داشتم امسال که دوستداران خسرو بر سر مزار او و کرامت گرد می‌آیند با این سنگ زیبا رو به ‌رو شوند. سنگ کرامت دانشیان سالم و خوانا بود، امّا سنگ خسرو شکسته و از بین رفته بود...

دو هفته سپری شد. باز هم سیم‌ها صدای مرا از فراز کوه‌ها و جنگل‌ها به رشت برد و فرهادِ خسته این بار رضایت داد که بی ‌او کار نصب را انجام دهیم. برای او مقدور نبود که به تهران بیاید... به او اطمینان خاطر دادم که کار را در ‌‌نهایت دقت و تمیزی انجام دهیم...

راننده‌ وانت مردی میانسال بود که با لهجه‌ مشهدی حرف می‌زد. من و جلال به او گفته بودیم که می‌خواهیم سنگی را ببریم و در بهشت ‌زهرا نصب کنیم، امّا نگفته بودیم سنگ چه کسی را...

وانت به در خانه جلال رسید. کیسۀ سیمان و ماسه و ابزار کار را جلال از پیش تدارک دیده بود. وانت آنقدر دنده عقب آمد تا این که بتوانیم سنگ مرمر سفید سنگین را سه نفری، و آن هم به سختی، در قسمت بار وانت قرار دهیم. عصر یک روز سرد هفتم بهمن ماه...

راننده با لهجه مشهدی پرسید: "چرا این وقت می‌خواین برین بهشت زهرا... تا بخواین بجنبیم شب شده..."

جلال گفت: "برادر، ما با تو طی کرده‌ ایم و تو کرایه ‌ات را تمام و کمال می‌گیری. نگران شب و روزش نباش.."

راننده سری به رضایت تکان داد و پشت فرمان نشست. من و جلال هم کنارش. برای این که دیر‌تر به بهشت ‌زهرا برسیم و هوا تاریک‌تر شده باشد به راننده گفتم اگر می‌شود کمی آهسته برو... آخر این سنگ قیمتی است می‌ترسم بشکند و راننده‌ سر به راه پذیرفته بود...

در شب هم بهشت‌ زهرا، مثل روز روشن است. خیابان‌های آسفالته با چراغ‌های فراوان و درختانی که سر به آسمان کشیده ‌اند. امّا از این روشنی، قطعه ۳۳ سهمی نبرده است.

راننده‌ وانت کنار قطعه ایستاد. تا سر مزار خسرو و کرامت راه زیادی بود و امکان نداشت که ما سه نفر بتوانیم سنگ را تا مکان اصلی حمل کنیم. به راننده گفتم: مبلغی اضافه بگیر و با همین وانت برو تا سر خاک...

راننده دودل بود. با مهارت از میان قبر‌ها می‌گذشت و گاهی چرخش به بلندی گوری می‌گرفت امّا رد می‌شد. در آن ظلمات، نور چراغ‌های ماشین، قطعۀ ۳۳ را به گونه‌ یی وَهمناک روشن کرده بود.

سرانجام رسیدیم. به راننده گفتیم وانت را جوری پارک کند که بتوانیم سنگ را با لیزدادن روی سنگ قبلی قرار دهیم. این کار هم به خوبی انجام شد و جلال با پایین آوردن کیسۀ سیمان و ماسه و دَبّه ‌های آب، مشغول فراهم کردن مَلات شد.

در ذهنم این شعر خسرو جاری شد:

"تو رفتی

شهر در تو سوخت،

باغ در تو سوخت،

امّا دو دست جوانت

بشارت فردا

هر سال سبز می‌شود

و با شاخه‌های زمزمه‌گر در تمام خاک

گل می‌دهد؛

گلی به سرخی خون..." (۱)

جلال و رانندۀ‌ وانت، مشغول هم زدن سیمان و ماسه بودند که از میان تاریکی مردی با چراغ ‌قوّه‌ یی در دست و شولایی بر دوش پیدا شد که فریاد می‌زد: آهای... آهای... چکار می‌کنید... آهای...

شاید فکر می‌کرد داریم به دنبال گنج می‌گردیم...؟

ما هم این گنج را بی ‌رنج به دست نیاورده‌ بودیم... برخاستم و به سویش رفتم...

نور چراغ قوه، مستقیم توی چشمانم بود. دستم را جلوِ چشمانم گرفتم. مرد با شولایش یک لحظه این مصرع "نیما" را به ذهنم آورد: "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ خود را...؟"

به جلال و راننده وانت گفتم که کارشان را دنبال کنند و بعد با صدای بلند گفتم: "خسته نباشی. شما گشت بهشت ‌زهرا هستید؟" در پاسخ خندۀ تلخی کرد و گفت: "نه بابا، مرده‌ ها که گشت نمی‌خوان... من از کارگرای اینجام. این وقت شب چراغ ماشین شما را دیدم، آمدم ببینم که چه خبره...؟"

با خونسردی گفتم: "ما از شهرستان آمده‌ ایم. می‌خواستم سنگ قبر این عزیزمونو که شکسته عوض کنیم. تو راه ماشین خراب شد و خوردیم به تاریکی... گفتیم تو نور ماشین کارمونو تمام کنیم و برگردیم شهرستان....

یک لحظه چشمان رانندۀ وانت توی چشمانم افتاد.

می‌دانست که دروغ می‌گویم و می‌خواهم آن مرد را دست به سر کنم...

پاکت سیگارم را بیرون آوردم. جلال سیگار نمی‌کشید، امّا به آن مرد شولابردوش و رانندۀ وانت تعارف کردم. هر دو برداشتند. دود سیگار در برابر نور چراغ‌های وانت، همچون مهی غلیظ با باد می‌رفت...

شولا به‌ دوش که چراغ ‌قوّه ‌اش را خاموش کرده بود، زمزمه کرد: "می‌خواین بیام کمک؟" جلال گفت: "نه برادر، دستت درد نکنه. کار ما هم تموم شده. دستامونو که بشوریم حرکت می‌کنیم..."

شولا به ‌دوش با اشاره گوشه‌ یی را در آن سوی قطعه نشان داد و گفت: اونجا یه شیر آب هست، می‌تونید دستاتونو بشورید. بعد خداحافظی کرد و در میان تاریکی ناپدید شد. امّا نور چراغ قوّه‌ اش که به روی زمین افتاده بود تا لحظاتی روی سنگ مزار‌ها چرخ می‌زد...

جلال از کار خودش راضی بود. رانندۀ وانت هم در سکوت کامل دَبّه‌ های خالی آب و بیل و کلنگ و ماله را پشت وانت انداخت. جلال گفت: "باید چند روز دیگه که سیمان خودش رو گرفت یه آب حسابی بهش بدیم..."

بعد بی ‌آن که دست و بالمان را بشوییم سوار شدیم و راننده راه بازگشت را در پیش گرفت. همین که وارد خیابان آسفالت شدیم، مبلغ مورد توافق را به اضافه دو هزار تومان دیگر روی داشبورد وانت گذاشتم و گفتم: "دستت‌ درد نکنه، خیلی زحمت کشیدی... ممنون..."

راننده همان‌طور که رانندگی می‌کرد اسکناس‌ ها را شمرد و دوباره روی داشبورد گذاشت و گفت: "آقا ما از ساعت دو و نیم، سه با شما هستیم، الآن ساعت نزدیک نه ‌و نیم شبه... آخه این انصافه...؟"

هزار تومان دیگر روی اسکناس‌ها گذاشتیم. باز هم راننده راضی نشد.

جلال گفت: "خیلی دندون‌گردی می‌کنی، سه هزار تومان بیشتر از مبلغی که با هم طی کردیم بهت دادیم دیگه چی می‌خوای؟"

راننده گفت: "آقا به خدا ما زن و بچه داریم. من فکر کردم کارمون زود‌تر تموم می‌شه امّا چند ساعت طول کشید... تازه ما قرار کارگری نداشتیم. من مثه یک کارگر پا به پای شما کار کردم... انصافاً تو این وقت شب با این پول اصلاً یه نفر رو از وسط بهشت‌ زهرا تا خونه ‌اش می‌برن... دو هزار تومانِ دیگه بدین دعاگو می‌شم... "

دست بردم که از جیبم پولی درآورم. جلال به پایم زد که یعنی نه. در گوشش گفتم: "بابا این پول خود خسرو هست و ما که از جیب خودمون نمی‌دیم. تازه اینم یک کارگره... خسرو برای اینا رفت جلوِ گلوله... "

جلال گفت: "قبول، ولی اینم دیگه خیلی دندون‌گردی می‌کنه و بعد خودش یک اسکناس هزار تومانی روی اسکناس‌های روی داشبورد گذاشت و گفت: "دیگه نِق نزن و بگو برکت..."

راننده در سکوت اسکناس‌ها را برداشت و در جیب بغلش گذاشت. آشکار بود که راضی شده است. در حالی که تبسّمی روی لب‌هایش بود گفت: "آقا شما که به مراد دلتون رسیدید و تو این سرما و تاریکی این سنگ قبرو سر جاش گذاشتین، می‌شه من یک سؤال بکنم؟" گفتم: "بگو. حرفت را بزن". و راننده با‌‌ همان لهجۀ مشهدیِ گرمش گفت: "می‌شه به من بگین صاحب این سنگ چه نسبتی با شما داشت و چرا به اون کارگر بهشت ‌زهرا دروغ گفتین؟"

جلال باز هم به پایم زد که یعنی مبادا چیزی بگویی و من باز هم کنار گوشش نجوا کردم که اگه این کارگر ندونه پس کی باید بدونه و بعد از راننده پرسیدم: "شما سال ۱۳۵۲ و دادگاه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان یادت می‌آد؟" و او سری تکان داد و گفت:‌ "ها... بله... خدا بیامرزدشون، عجب مردایی بودن!"

جلال با خنده گفت: "این سنگ همون خسرو گلسرخی بود..."

با شنیدن این جمله مرد راننده، چنان پایش را روی پدال ترمز کوبید که نزدیک بود من و جلال با سر از شیشه مقابل اتومبیل به بیرون پرتاب شویم. جلال فریاد زد چی شد؟

راننده وانت در را گشود و چمباتمه روی زمین نشست و در حالی که گریه می‌کرد و به سرش می‌زد گفت: "من برای سنگ گلسرخی از شما پول بگیرم... مگه من نامردم؟" بعد اسکناس‌ها را بیرون آورد داخل اتاقک وانت انداخت.

من و جلال بُهت‌زده به این صحنه می‌نگریستیم و نمی‌دانستیم چه باید بگوییم؟ جلال پیاده شد و سر راننده را در آغوش گرفت و گفت: "ببین برادر، تو کارگری و زن و بچه‌ دار، این پول رو ما از جیب خودمون نمی‌دیم تو فکرت راحت باشه..."

راننده این بار با غیظ گفت: "شما می‌خواین ثواب این کار و تنهایی ببرین، نه، پولاتون رو ور‌دارین. من از شما پول نمی‌گیرم...!"

هر چه اصرار کردیم که "آقا عزیز، تو کارگری، زحمتکش و عیالواری، این پول حق توست"، زیر بار نرفت که نرفت و تا پول را پس نگرفتیم پشت فرمان ننشست...

دم در منزل جلال که رسیدیم باز هم تلاش کردیم پول را به او بازگردانیم ولی نتوانستیم.

مرد راننده گفت: "اگه اجازه بدین بیام داخل منزل یک استکان چایی با شما بخورم. می‌‌خوام به خانواده و فامیل بگم که با دوستای گلسرخی چایی خوردم و اگه اجازه بدین گاهی خانواده‌ ام رو سر خاک خسرو و کرامت ببرم..."

ما نمی‌دونستیم به این کارگر و راننده عیالوار چه بایستی بگوییم... مگر خسرو مال ما بود.

به او گفتم: "عزیز جان، تو امشب معرفت را در حق ما تمام کردی. بعد از این همه زحمت و مرارت و نصف روز دویدن، پول که نگرفتی هیچ ما را شرمنده هم کردی و تا اینجا رسوندی. چایی و شام را در خدمتت هستیم..."

به ‌گاه خداحافظی، این انسان شریف و رانندۀ زحمتکش دست ما را به گرمی فشرد. ما هم شانه‌ هایش را بوسیدیم. تا خم کوچه به دنبال وانتش رفتیم... پرده‌ های اشک فرود می ‌آمد و صدای خسرو در گوشم بود که:

"شب که می‌آید و می‌کوبد پشت در را

به خودم می‌گویم:

من همین فردا

کاری خواهم کرد؛

کاری کارستان...

...

و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود

و همه مردم، با فداکاری یک بوتیمار

کار و نان خود را در دریا می‌ریزند

تا که جشن شفق گستاخ مرا

با زلال خون صادقشان

بر فراز شهر آذین‌ بندند

و به دور نامم مشعل‌‌ها بفروزند

و بگویند: "خسرو" از خود ماست

پیروزی او،

دربست بهروزی ماست...

و در این هنگام است

که به مادر خواهم گفت:

غیر از آن یخچال و مبل و ماشین

چه نشستی دل غافل، مادر

خوشبختی، خوشحالی این است

که من و تو

میان قلب پرمهر مردم باشیم

و به دنیا نوری دیگر بخشیم"» (۲)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت‌ها:

۱ـ «خسته‌تر از همیشه»، مجموعه شعر خسرو گلسرخی، به کوشش کاوه گوهرین، نشر آرویج، صفحه ۱۰۲.

۲ـ «خسته‌تر از همیشه». بخشی از شعر «خواب یلدا»، خسرو گلسرخی.

(روزنامۀ "شرق"، 2 اسفند1390 ـ به نقل از «تاریخ ایرانی»).
طبله عطار - علي معصومي
سایت همبستگی ملی

۱۳۹۶ اسفند ۶, یکشنبه

کاظم مصطفوی: طنین



برای هموطنان بی صدایم
 که مظلومانه و بی وقفه اعدام می شوند
هرکاری می کردیم تا قانونش را در آوریم نمی شد. گاهی از راست می بردند و گاهی از چپ. وقتی از راست می بردند ما به کنار دیوارهایمان می رفتیم و با مورس به سلول بغلی می گفتیم امروز از راست بردند. و براساس این خودمان را آماده می کردیم برای فردا. کسی که در سمت راست قرار داشت آرامترین شب زندگی اش را می گذراند. تا صبح خوابش نمی برد و همین طوری که در کف سلولش طاقباز خوابیده بود با سقف تاریک حرف می زد. من خودم چندین بار وقتی زیاد به سقف تاریک خیره شدم آن را واقعا آسمان دیدم. یک آسمان بزرگ و درندشت که هیچ ستاره ای در آن نمی درخشد. سکوت تنها چیزی بود که خودش را در تار و پود آن تنیده بود. ولی من دست بردار نبودم. همین طوری خیره می شدم. خیره می شدم تا در از دورترین نقطه سیاهی ستاره ای شروع می کرد به چشمک زدن. بعد تا صبح با آن ستاره حرف می زدم. و قبل از آن که آنها بیایند بلند می شدم و شال و کلاه می کردم تا یکی بیاید اول دریچه کوچک سلول را از بیرون باز کند. بعد با همان صدای تلخ و رگ دار بپرسد:‌هستی؟ من باید می گفتم بله. تا بعد از چند دقیقه برگردد و در را باز کند و بگوید راه بیفت!. می دانستم که وقتی در را باز کند باید راه بیفتم. نیازی به گفتن او نبود. برای همین هم دلم نمی خواست غافلگیر شوم. مثلا خواب بمانم و بعد خواب آلود بلند شوم و دستپاچه و گیج به این طرف و آن طرف بروم و بعد با «یا الله» آنها بیشتر دست و پایم را گم کنم. بالاخره که می رفتم! یا اگر هم نمی رفتم آنها آمده بودند که مرا ببرند. یعنی مرا می بردند. پس چرا من خودم از اول آماده نباشم؟
اما مشکل این جا نبود. مشکل این جا بود که فردای همان روز به جای این که از سمت راست سلولها نفرات را صدا کنند از سمت چپ می بردند. بعد نفر سمت راست که تا صبح با سقف تاریک حرف زده بود بور می شد.
از این بلبشو قانونش را در آوردیم که یک روز از چپ به راست و یک روز از راست به چپ می برند. اما باز هم این غلط از آب در می آمد. صبح صدای پوتین چند نفرشان در راهرو می پیچید و در حالی که ما دل توی دلمان نبود آنها جلو سلول وسط ردیف ما می ایستادند. یکی از آنها دریچه کوچک آهنی را باز می کرد و می گفت:‌«آماده ای؟» و ما می فهمیدیم که امروز نه از چپ یا راست که از میانه ردیف سلولها نفر را می برند. هرچند اول یک مقدار جا می خوردیم ولی عادت کرده بودیم.
یک نفر بود که اصلا برایش فرقی نمی کرد. تا می دید که پیش بینی هایمان غلط از آب در آمده می آمد کنار سلول می ایستاد به مورس زدن. کی حاضر بود برای فردا شرط ببندد؟ از چپ یا راست؟ فردا از کدام طرف می آیند؟ نوبت سلول سمت راستی است یا سمت چپی؟ بعد دعوا راه می افتاد. تا خود فردا که همه چیز روشن می شد بین نفر سلول سمت راست با نفر سلول سمت چپ دعوا بود. یکی از مأموران یک دفعه عصبانی شد و داد زد که ما چه جور آدمهایی هستیم؟ برای عروسی که نمی رویم. ما را می برند که طناب یبندازند گردنمان و آویزان مان کنند. بعد این جوری دعوا می کنیم که چرا از سمت راست برده اند یا سمت چپ؟ اینجا بود که ما فهمیدیم همه مراعات هایی که می کردیم تا ارتباطات مان از نظر مأموران مخفی بماند باد هوا بوده است. نامردها همه را می شنیده اند. همه را می دانستند...
یکی، که هشت سال توی انفرادی در انتظار بود، می گفت روز اول خیلی از مرگ می ترسیده است. ولی الان از بیدار خوابی بیشتر از مرگ می ترسد. او وقتی به زندان آمده بود هفده ساله بود. دیروز جشن تولد بیست و شش سالگی اش را با روشن کردن بیشت و شش چوب کبریت شروع کرد. ما هم که می دانستیم مأموران همه چیزمان را می دانند زدیم به سیم آخر. با صدای بلند تولدش را تبریک گفتیم. فردای همان روز صدایش کردند. او هم که تازه از خواب بیدار شده بود با مأمور بردنش دست به یقه شد. می گفت چه خبر است؟ خوب می آید دیگر!‌ اما مأمور گفت وقت ندارد و وقتی او راه افتاد چهار مأمور دیگر آمدند به دستهایش دستبند زدند. او هم اصلا انگار نه انگار که کجا می رود، رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.
بعد از او ما یقین داشتیم که فردا نوبت سلول سمت چپ است. تا صبح با نفر سلول سمت چپ حرف زدیم. پیر مردی بود که در ده خودشان برادر زنش را در یک دعوای خانوادگی با بیل کشته بود. تا صبح هرچه خواستم او را آرام کنم و دلداری بدهم نتوانستم. گریه می کرد که سه بچه دارد! دختر کوچکش هشت ساله است. و معلوم نیست بعد از او سر سفره چه کسی باید بزرگ شود؟ دو تای دیگر پسر بودند و یک جوری گلیم خودشان را از آب بیرون می کشیدند. اما یک دختر هشت ساله با مادرش تنها می ماند. چه خاکی می توانست برسرش بریزد؟ آخر سر عصبانی شدم و با تشر به او گفتم بابا از کجا معلوم که فردا او را ببرند؟ گریه می کرد و می گفت آخر امروز از سمت راست برده اند! با این که دل خودم هم همین را گواهی می داد ولی زدم زیر حرفش و گفتم خوب معلوم نیست که فردا نوبت تو باشد. آرام نگرفت تا فردا صبح آمدند سروقتش. همین که صدایش کردند های هایش بلند شد. مأمور در سلول را باز کرد و اسمش را پرسید. او عوض این که جواب بدهد خودش را انداخت روی پای مأمور و شروع به قسم دادنش کرد. مأمور هاج و واج مانده بود که دو تا مأمور دیگر به کمکش آمدند. پیرمرد را بلند کردند و دستهایش را بستند و او را بردند. یک ساعتی بود که داشتم با دختر هشت ساله اش حرف می زدم که در «بند» با صدای همیشگی اش باز شد. چیزی غیر عادی بود. شاید آمده باشند برای بردن نفر دوم. همه جمع شدیم پشت در سلول هایمان. از شکاف دریچه کوچک روی در سلولها او را دیدیم. سه مأمور او را برمی گرداندند. پیر مرد از خوشحالی نمی دانست چه جوری راه می رود. مأموران در سلولش را باز کردند و او به داخل هل دادند. پیرمرد مهلت نداد حتی مأموران چند قدم دور بشوند. بلافاصله من را صدا کرد و گفت خدا را شکر نوبت او نبوده است! اسمش را عوضی خوانده بودند. بعد تا پای دار هم رفته و آنجا که اسمش را پرسیده اند متوجه اشتباه شان شده اند. بعد اضافه کرد در این فاصله صدبار مرده و زنده شده! 
خوشحال شدیم ولی ناگهان دلمان ریخت! قاعدتا باید برای بردن نفر دیگری بازگردند. پس نوبت چه کسی است؟ هرچه منتظر ماندیم خبری نشد. تا ظهر جان به لب شدیم. خبری نشد. فهمیدیم امروز جسته ایم. تا فردا هم خدا بزرگ بود.
شب با خیال راحت خوابیدم. فردا صبح مأموران آمدند. سه دسته بودند. رفتند روبه روی سه سلول ایستادند و ما فهمیدیم امروز سه نفر را خواهند برد. یک دسته از مأموران رفتند سراغ پیر مرد و فرمانده شان صدایش کرد. پیر مرد هراسان بلند شده بود و قسم می خورد که اسمش را اشتباه خوانده اند. یکی از مأموران با خشونت گفت آن مال دیروز بوده است! بعد اسم پیرمرد را از روی ورقه ای خواند و پرسید مگر اسم تو این نیست؟ پیر مرد شروع به زاری کرد و گفت بله. بعد هم وا رفت و نقش زمین شد. دو مأمور زیر بغلش را گرفتند و او را کشان کشان، اول از همه، بردند. دو نفر دیگر دو برادر جوان بودند. هرکدامشان دو سالی بود که در سلول بودند. آرام و سر به زیر و کم حرف بودند. روز اولی که آنها را آوردند وقتی از آنها پرسیدیم جرمشان چیست خیلی ساده گفتند: سرقت! می دانستیم راست نمی گویند. حکم سرقت که اعدام نیست! یکی از کسانی در سلول تجربه بیشتری از ما داشت از آنها پرسید: مسلحانه بود؟ اینجا بود که برادر کوچکتر گفت بله. روزهای بعد برادر بزرگتر گفت برای تأمین هزینه بیمارستان خواهرشان که سرطان خون دارد رفته اند یک بانک را زده اند. همان فرد با تجربه پرسید: درگیر هم شدید؟ و معلوم شد که بانک را زده اند ولی لو رفته و وقتی خواسته اند آنها را دستگیر کنند کار به درگیری کشیده و یک مأمور را کشته اند. برادر کوچکتر گفت خون را او به گردن گرفته است اما قاضی قبول نکرده و حکم اعدام هر دو برادر را داده است. من پرسیدم: مطمئنی که فقط یک نفر کشته شد؟ برادر بزرگتر پوزخندی زد و گفت:‌آنها می گویند چهار نفر بوده اند! برادر کوچکتر با عجله گفت: ولی ما فقط یک نفر را زدیم. بعد هم بلافاصله اضافه کرد:‌ آن را هم من زدم!
یکی دو ساعت بعد از ناهار در «بند» با صدای همیشگی باز شد. سابقه نداشت که بعد از ظهر کسی را ببرند. همه بلند شدیم و دیدیم دو تا مأمور زیر بغل پیر مرد را گرفته و او را روی زمین می کشانند. طرف به هوش نبود. در سلولش را باز کردند و جسدش را انداختند توی آن و رفتند. ما از چپ و راست شروع کردیم به کوبیدن به دیوار تا بلکه جوابی دهد. اما اصلا هوش نبود. یک ساعتی بعد هوش آمد و زد زیر گریه. به هیچ یک از سوالات ما جوابی نداد. شروع کرد به کوبیدن به در سلول خودش. طنین صدای آن در راهرو می پیچید و کسی جواب نمی داد. پیر مرد مستأصل شد و های های زد زیر گریه. بعد بلند شد آمد دهانش را گذاشت روی دریچه کوچک در سلول و شروع کرد به فریاد زدن. داشتیم شاخ در می آوردیم. پیر مرد فریاد می زد و «قرمساق»ها را صدا می کرد. می گفت دیگر طاقت ندارد! ببرند راحتش کنند! آن قدر فحش داد تا در «بند» باز شد و چند مأمور باتوم به دست آمدند. یک راست رفتند سراغ او. پیرمرد همان طور یک ریز فحش های ناموسی می داد و از آنها می خواست ببرند دارش بزنند. آن قدر او را زدند که بیهوش شد. ما از چیزی سر در نمی آوردیم و نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. سر و صورت پیرمرد خونین بود. دو مأمور دستهایش را گرفتند و انداختندش توی سلولش. بعد که رفتند سکوت تلخی همه سلولها را گرفته بود. این بار چه شده بود که پیرمرد را برگرداندند؟ من که اصلا دلم نمی خواست حتی سوال کنم. پیر مرد همانطور فحش می داد و طنین صدایش در راهرو می پیچید. می خواست ببرند دارش بزنند!