۱۳۹۶ فروردین ۱۱, جمعه

سر اومد زمستون... شکفته بهارون



نوروز در زندان... . نوروز در زنجیر
کمتر از 4 دهه از حکومت نکبت‌بار آخوندی می‌گذرد. نزدیک به 4 دهه زندان، شکنجه، تیرباران، قتل‌عام، قتلهای زنجیره‌یی و مشکوک، آدم‌ربایی، 8سال جنگ خمینی ساخته، اعتیاد، بی‌کاری، غارتهای نجومی، چوبه‌های دار و همه آنچه که دست آوردهای ویرانگر حکومت آخوندی است که شادی و طراوت را در این سرزمین فسرده است.

خمینی دایناسور منجمدی که از ورای 14 قرن پیش، در اثر غفلت ملل، به قرن بیستم پرت شده بود، از ابتدای حکومت جهل و جورش، همه ترفند ها را به کار بست که جمود و سکون را بر جامعه حکم فرما کند. وی نه تنها ملتی را به اسارت و زنجیر کشید، بلکه همه تلاش خود را به کار بست تا هر آنچه را که می‌توانست با انگ‌هایی چون ضداسلام، شرک، کفر و خرافات مسخره آتش پرستان و مجوسان، در پای این گوساله جدید سامری و بت جدید (بنیادگرایی) قربانی نماید.

وی به درستی می‌دانست که یگانه پادزهر جهل و ارتجاع، آگاهی و شادی و شعف است و برای جایگزین کردن آن با غم و عزا و ماتم با سوء‌استفاده از قیام حسینی فریاد برآورد ' ما هر چه داریم از این محرم است... محرم و صفر است که اسلام (بخوانید اسلام فقاهتی و ارتجاعی) را زنده نگه داشته است“.

وی تیشه ویرانی را به دست گرفت تا ریشه هر آنچه را که بوی امید و مقاومت می‌دهد نابود سازد. باتلاقی را موجب گشت که فرزندان خلفش چون طالبان و داعش با الهام از جدشان هر آنچه را که اثری از رحم و مروت و تمدن یافتند به یک‌باره ویران ساختند.

همو خمینی که شاعرانش با الهام گرفتن از تفکرات فاشیستی وی و شعار جنگ نعمت الهی است شعرها و سروده‌هایی در زمان جنگ ضدمیهنی خلق کردند که فقط از ذهن بیمار خمینی بر می‌آمد:
' یا همه عالم بگیریم یا که عالم برکنیم'.
یکی از اولین قدم هایش در این راه برچیدن بساط عید و نوروز بود. هر آنچه در چنته داشت بکار گرفت تا سمبل ماندگاری ملتی را به خاک سپارد. او که با تاریخ بیگانه بود، نمی‌دانست که چگونه نیاکان ما در بیشمار حملاتی که بیگانگانی چون او در طی قرون به این سرزمین اهورایی داشتند آنان را به کرنش در برابر خود واداشتند. فاتحان جسمها در برابر روح مقاومت و یگانگی سرانجام شکست را پذیرفتند و به‌اجبار خود بدین رنگ در آمدند. وی نمی‌دانست که نوروز رمز مقاومت مردمان است، خط سرخ آنان است و کسی را یارای نابودی این درفش کاویانی نیست. حفظ نوروز بی‌بها نبود، چه جانها که برای حفظ آن، بر زمین نیفتاد و چه جویهای خون که برای حفاظت از آن جاری نشد. حتماً که در این میان خائنینی نیز بودند که بر آن مقاومت ها خرده می‌گرفتند و ریشخند می‌کردند و مقاومت کنندگان را مشتی ماجراجوی لجوج می‌شماردند که حاضر به کرنش در برابر قدرت فائقه (ظل الله) نبودند. حتماً کم نبودند نان به نرخ روز بخورهایی از جنس نوری زاده‌ها، ابراهیم نبوی‌ها، بهنودها، تریتا فارسی‌ها، هوشنگ امیر احمدیها و... که مقاومت آن روز یلان را به سخره گرفتند و به خدمت حاکمان و فاتحان در آمدند. همانهایی که اهل باد و قدرتند (و می‌گفتند هر کی خره ما پالونیم... هر که دره ما دالونیم).

نوروز سمبل مقاومت تا پیروزی است. پیروزی بهار است بر زمستان سرد و فسرده، پیام نوروز جز مقاومت تمام عیار در برابر ظلم و ظالم نیست. پیام نوروز چنگ زدن به اصول و پرنسیپ‌ها و خط قرمز هاست و آن کسی که عاری از این پیام است نوروز را نشناخته است، پس نو نگردد، تازه نگردد، سبز نگردد، دچار مرگ و نیستی گردد، چر اکه در قاموس تکامل، تنها مرگ است جزا و سزای پدیده‌های میرا.

این پیام دهه هاست که در ایران اشغالی طنین‌اندازست. با این پیام و جاودانگیش هزاران شهید جان خود را تقدیم خلقی کردند و اسیران در زندانها و شکنجه‌گاهها دوام آوردند تا مبادا بشکنند، همین پیام بود که در زمستان حکومت خمینی، در دل نیروهای بالنده جوانه زد و از دل آن، درخت تنومند ارتش آزادیبخش به ثمر نشست. درختی که چون نوروز به سمبل مقاومت تا پیروزی مبدل گشت. درختی که امروز تحت درایت و توانمندیهای باغبانش به جنگلی بی‌کران و سرسبز بدل گشته است. رزمندگان و سروقامتانی که در دل زمستانهای بی‌رحم و شلاق های آن چون سیزده سال اسارت در قرارگاه اشرف، زندان لیبرتی و حملات ددمنشانه رژیم و شرکا، با سربلندی از مهلکه بیرون آمدند تا نه تنها ایران را بلکه منطقه و جهان را با عطر شکوفه‌های خود به وجد و رقص آورند.

به‌عنوان یک زندانی پیشین زندان خمینی، با چشم خود شاهد بودم که چگونه زندانیان با تکیه بر پیام بی‌شکست نوروز و مقاومت تا پیروزی نهایی با تاسی به راه و مرام نیاکان نیک خود در دل خود آتش‌ها افروختند تا با گرمای آن امید و یقین به بهار و سپری شدن زمستان و روسیاهی ذغال؛ جلادان؛ مزدوران و خائنین را به زانو درآوردند و چنین شد و چنین می‌کنند. تجربه پدران و مادرانمان را به عینه به شهود نشستیم و رمز ماندگاری را از آنها آموختیم. میله‌های سخت پوسیدند و اراده‌ها بر آهن غلبه یافت. جوانه‌های سبز مقاومت چون درختی تنومند به دور میله‌های قفس و سیم های خاردار پیچید تا کمر آنان را بشکنند و چنین شد، تا بمانند و شاهد نوروز و پیروزی و نوروز پیروز باشند.

امروز هم این زمزمه و سرودهای پیروزی نه تنها در آلبانی بلکه در جای جای میهن آخوندزده به‌روشنی شنیده می‌شود. مهمتر از همه این زندانهای خمینی است که غریو شادی و فریادهای تبریک نوروزی اسیران مقاوم است. پیام کاملاً روشن است، نوروز ماندنی است و زمستان رفتنی.

پیام های مقاومت تا پیروزی، از درون بندها و دهلیزها با سرعتی باورنکردنی خود را از لابلای میله‌ها می‌لغزانند و از فراز دیوارهای بلند و سیم‌های خاردار پر می‌کشند تا رها شوند و سرود پیروزی را بر فراز ایران اشغالی و بدون آخوند فردا طنین‌انداز شوند.

سراومد زمستون... شکفته بهارون... 
زنده باد بهار و نوروز پیروز نابود باد قاصدان یاس و نا امیدی

زنده باد مقاومت تا پیروزی... پیروز باد ارتش آزادی... نابود باد حکومت آخوندی

رضا از انگلستان
8 فروردین 1396.

عمری به بام دریا‌...شعري از ع. طارق



 
عمری به بام دریا‌، چون موج ناغنودن
در خون و درد و شعله‌، از جان خود سرودن؛
بر راههای پولاد‌، با پای سر دویدن
در قلبِ مرگ حاکم‌، دیوانه وار‌، «بودن»؛
چون سنگریزه در رود‌، عمری تراش خوردن
آیینه‌سان‌، سراپا‌، خود را زخود زدودن؛
پا بر جبین خورشید‌، از کهکشان گذشتن
الماس اختران را‌، از آسمان ربودن؛
همسایه با شقایق‌، بر خوان خون شکفتن
بوی بهارِ نو را‌، از رگ به رگ شنودن؛
چونان گوزن عاشق‌، در خود به گل نشستن
در عطر گیج شبدر‌، بر ماه شاخ سودن؛
خنجر به شب نهادن؛ با شب زیان خفته
در شط خون یاران‌، خورشید را نمودن؛
 
...
در نقره‌ها نشستن‌، هم‌چون ستاره‌، بیدار؛
این‌است‌، نَفْسِ «بودن». این‌است نَفْسِ «بودن».
 
ع. طارق.

«بتهوون؛ سراینده نغمه‌ی شادی» ب . بهمني






به‌مناسبت یکصد و نودمین سالگرد درگذشت بتهوون


یاران من! این‌سان ــ غمین ــ نسرایید! بگذارید تا نغمه‌یی دیگر ساز کنیم
نغمه‌یی شادی‌افزاتر

شادی... شادی
شادی، ای زیبا اخگر خدایان، ای دخت محبوب بهشت
مدهوش از آذر تو ره می‌یابیم، به بارگاه اهوراییِ تو ای بارقه‌ی افلاکی
… 

ای آدمیان، به سجده درمی‌آیید؟ 
ای جهانیان، آیا از پروردگار خود آگاهی ندارید؟ 
او را برفراز خیمه‌ی ستارگان بجویید
که او بر بام اختران منزل گرفته‌است.
لودویگ وان بتهوون، نابغه‌ی بزرگ موسیقی و پر آوازه‌ترین آهنگساز همه قرون و اعصار، در یک خانواده‌ی پر جمعیت با 7 فرزند در 17دسامبر 1770 در شهر بن آلمان به دنیا آمد. در زندگی لودویگ از آغاز تا انتها، گویی همه عوامل دست به دست هم داده‌اند که از ”بتهوون“ شدن او جلوگیری کنند. از همان دوران کودکی، سرنوشت، جنگی سخت و نابرابر را برای او تدارک دیده بود. 
پدر، یوهان وان بتهوون، اهل هلند، یک خواننده‌ی اپرا که توان مالی ضعیفی در اداره چنین خانواده‌ای داشت و مادر، ماگدالِنا کِوِریچ، زنی زحمتکش که از طریق رختشویی، خرج خانه و فرزندان را تأمین می‌کرد. این خانواده صاحب هفت فرزند شد که چهارتن از آنان در کودکی درگذشتند.

پدر بر آن بود که از همان کودکی، نواختن پیانو را به لودویگ بیاموزد. او در فرزند خود، آرزوی نابغه‌ی موسیقی عصر، موتسارت دوم، را در سر داشت. لودویگ هم استعداد و علاقه شدیدی به موسیقی از خود نشان می‌داد، ولی پدرش مردی عصبی و دائم‌الخمر بود و طبق معمول که شبها دیروقت به خانه می‌آمد، لودویگ کوچک 5ساله را از خواب بیدار می‌کرد و او را تا صبح به تمرین و نواختن پیانو وامی‌داشت و خودش هم با دوستانش گرم می‌گرفت و گاهاً خطاب به بتهوون کوچک فریاد می‌زد «بنواز!» و خطاب به بتهوون کوچک فریاد می‌زد: «بنواز» 

لودویگ در حالی‌که مجبور بود برای فشار دادن کلاویه‌های پیانو یک چارپایه زیر پاهایش بگذارد، با پای برهنه بالا می‌رفت و نواختن را ادامه می‌داد. گاهی اوقات خواب شیرین کودکانه به سراغش می‌آمد و ناخواسته سر بر کلیدهای پیانو می‌گذاشت تا لختی بیاساید، اما ضربه‌ی کمربند بود که او را به خود می‌آورد. 
... و به این ترتیب، «سرنوشت» بی‌رحم و سنگدل، از همان دوران کودکی برای کودک خردسال چنین رخ نمود. شاید اگر کسی دیگر به جای او بود از همین نقطه به تنفر از موسیقی می‌رسید. اما گویی کودک خردسال عزم دیگری در سر داشت. 
دوران کودکی لودویگ با از دست دادن پدر مصادف شد ولی او هم‌چنان در راهی که قدم گذاشته بود، گام برداشت و به آن ادامه داد. تنها مشوق لودویگ، مادرش بود. بزرگترین آرزوی بتهوون این بود که روزی نزد موتسارت، که برجسته‌ترین آهنگساز آن دوران بود، برود و موسیقی را نزد او ادامه دهد. به همین منظور در ایام نوجوانی رهسپار وین شد. در همین زمان که بتهوون می‌رفت تا در کنار موتسارت به آرزوهای دیرینه‌ی خود جامه عمل بپوشاند، ناگهان به او خبر رسید که مادرش به‌شدت بیمار است. او که سخت مادرش را دوست می‌داشت، از وین به نزد مادر بازگشت. اما پس از چند روز مادرش در کنار او جان سپرد. در این‌جا سرنوشت اولین تهاجم جدی خود را آغاز کرد. فقدان مادر نه تنها یک ضربه‌ی روحی بزرگ برای بتهوون جوان بود، بلکه بار مسئولیت تمام خانواده را نیز روی دوش او می‌گذاشت. 
دوران نوجوانی با از دست دادن مادر طی شد. مصیبتی که بر رنج و حرمان بی‌پایان او در زندگی افزود و زخمی عمیق بر روح حساس او نهاد. بتهوون تمام سعی‌اش این بود که با سخت‌کوشی و کار طاقت‌فرسا پشتوانه‌ی مالی مناسبی برای خانواده‌اش ایجاد کند تا بتواند مجدداً برای ادامه‌ی کار موسیقی نزد موتسارت برود و آرزوی دیرینه‌ی خود را جامه عمل بپوشاند. سرانجام او موفق شد به وین برود. اما مدتی قبل از رسیدن او، موتسارت در سن 37سالگی زندگی را بدرود گفته بود. باری، سرنوشت سرمست از خنده‌های زهرآگین آمیخته با جنون قدرت، یکبار دیگر راه را بر بتهوون بست و او را به تسلیم دعوت کرد. 
او برای خود فقط نبرد را ترسیم کرده و در نظر گرفته بود و همین انگیزه بود که تا پایان عمر سرلوحه‌ی همه ساخته‌ها و نغمه‌های او قرار گرفت: «نبرد با سرنوشت». 
بتهوون نزد یکی دیگر از اساتید وقت موسیقی، یعنی ژوزف هایدن رفت و کار موسیقی را نزد او ادامه داد. ورود بتهوون به وین همزمان بود با روزهای پر غوغا و پرشور انقلاب کبیر فرانسه که تاثیر ژرفی بر روح آزاده‌ی بتهوون به جای گذاشت و او را به سرنوشت مردم سخت علاقمند کرد. او معتقد بود که این سرنوشت در میدان مبارزه معین می‌شود. سمفونی‌ها و آثار او سرشار از این بینش و این طرز تفکرند. بنابراین دست به‌کار ساختن یک سمفونی شد:
سمفونی سوم، اروئیکا، (سمفونی قهرمانی) 
«مبارزه‌ی یک قهرمان به‌خاطر آزادی و سعادت انسانها، مبارزه‌یی سخت و مداوم». 
سمفونی سوم، اولین سمفونی در نوع خود برای معرفی سبکی نو و انقلابی در موسیقی بود. بتهوون با این سمفونی ظهور بلامنازع خود را در تاریخ موسیقی اعلام نمود. اینک حرفی برای گفتن وجود دارد. حرفهایی جدید و بدیع.

بتهوون سمفونی شماره ۳ (اروئیکا) را که در سال‌های ۱۸۰۳–۱۸۰۴ ساخته بود بهترین سمفونی خود به‌شمار می‌آورد. او این سمفونی را ابتدا به ناپلئون هدیه کرد و نام «بناپارت» را بر آن نهاد تا تجلیلی باشد از او و ایستادگی‌هایش. اما زمانی که باخبر شد ناپلئون خود را امپراتور نامیده، او را یک مرد سراپا عادی و یک مستبد خواند و از خشم روی نام او را در تقدیم‌نامه آن‌قدر خراش داد تا سوراخی ایجاد شد و نام بناپارت از بین رفت. آنگاه دقایقی چون یک شیر غران در طول اتاق قدم زد و ناگهان قلم به دست گرفت و روی آن تقدیم‌نامه نوشت: «اروئیکا»، تقدیم به یک قهرمان.

سمفونی با تمام فراز و نشیب‌هایش اما با یک جوهر واحد می‌گوید: مبارزه‌یی سخت و مداوم در جریان است. نیروهای دشمن گاه عقب می‌نشینند و گاه آزادیخواهان را که برای آزادی و عدالت می‌جنگند متوقف می‌کنند، اما نبرد... و باز هم نبرد، پیکاری شدید و قطعی... و سرانجام پبروزی! 
بعد از طی فراز و فرودهایی، موسیقی رنگ شاد به خود می‌گیرد. ناگاه قسمت دوم، آداژیو، یک مارش عزا که با استادی و درایت تمام، عمیق‌ترین حالات و احساسات بشری را برمی‌انگیزد. پیروزی به بهای گزافی به‌دست می‌آید. در پیکاری سخت و وحشتناک، قهرمانان و سردارانی به خاک می‌افتند. موومان دوم، «به یادبود یک قهرمان»، با تعظیم در برابر روح پر فتوح قهرمان ملی بپایان می‌رسد.

سرود شادی، نغمه‌ی جاودان آزادی
اما بتهوون با مراسم عزا سمفونی خود را پایان نمی‌دهد، چرا که سرداران و قهرمانان مردم به‌خاطر آینده و به‌خاطر زندگی سعادتمند انسانها جان‌باخته‌اند. این‌جاست که قسمت آخر سمفونی را تصاویری از یک جشن با شکوه ملی تشکیل می‌دهد. آری، موسیقی بتهوون، سرود شادی برای یک زندگی مغلوب نشدنی و فناناپذیر در مبارزه برای آرمان آزادی است؛ و او چنین زندگی و حیاتی را ستایش و تبلیغ می‌کند. (1) 
کم کم آوازه‌ی بتهوون به‌عنوان آهنگسازی توانا و پیانیستی چیره دست در همه جا پیچید. گویی بخت و اقبال برای اولین بار در زندگی‌اش به او روی آورده بود. اما غول سرنوشت تاب تحمل این موفقیت را نداشت.

تهاجم سهمگین سرنوشت
در این زمان که بتهوون 30ساله بود و می‌رفت که به‌زودی صحنه‌ی تمامی اپراهای اروپا را تسخیر کند، دچار عارضه‌ای شد که موجب کم شدن شنوایی‌اش می‌شد. بتهوون که خود به جنگ مردم با جبرهای برده ساز توجه داشت و برای آنها می‌نوشت و می‌ساخت، اکنون خود نیز درگیر جنگی سخت و سترگ با سرنوشت شده بود. سرنوشتی که این بار با تمام قوا به میدان آمده بود تا بتهوون را مغلوب سازد. روز بروز از قدرت شنوایی او کاسته می‌شد و بسوی ناشنوایی مطلق می‌رفت.

به دنبال این ناشنوایی بتهوون به‌شدت افسرده شد و همین ‏افسردگی بود که باعث مهاجرت وی از وین به شهر کوچکی در اتریش به نام «هایلیگن اشتات» ‏شد. جایی که در آنجا وصیتنامه‌ی مشهور خود را به‌نام «وصیت‌نامه‌ی هایلیگن اشتات» را به رشته تحریر درآورد و در آن نوشت: «اگر به‌عنوان یک موسیقیدان دیگر توانایی شنیدن نداشته باشم، دیگر دوست نخواهم داشت که به این زندگی ناعادلانه ادامه دهم». ‏ اما روح عصیانی او از یک سو و عشق بیکرانش به موسیقی مانع از خودکشی شد و بتهوون دریافت که هنوز زوایای ‏بسیاری از توانایی انسان را کشف نکرده است. به همین دلیل نه تنها خودکشی نکرد بلکه با ‏وجود اشراف به این‌که ناتوانی جسمی وی روزبه‌روز بدتر خواهد شد، با ایمان و اعتقادی عمیق به اصالت و قدرت انسان گفت: «می‌خواهم چنگالهای خود را در گلوی سرنوشت فرو ببرم و به او بگویم که قادر نیست پشت مرا بخاک بمالد».

موسیقیدان بزرگ که به‌خوبی دریافته بود این بار سرنوشت قصد چیزی را کرده که به‌زودی از طریق آن می‌تواند او را نه تنها وادار به تسلیم کند بلکه به زندگی‌اش نیز خاتمه بدهد، با خلق سمفونی پنجم، به سرنوشت اعلان جنگ داد و بسوی او تهاجمی پیروزمند را آغاز کرد.
سمفونی پنجم، نبرد با سرنوشت 
در تمامی آثار بتهوون یک چیز موج می‌زند و آن، نبرد با سرنوشت و از دل آن خلق شادی و رهایی از اسارت و پیروزی انسان بر سرنوشت است. سمفونی شماره 5 با چند نغمه‌ی مُقطّع و ضربه‌ای شروع می‌شود که وقتی از آهنگساز در مورد این نحوه‌ی شروع سؤال می‌کنند، می‌گوید: «آن ضربات وقتی است که سرنوشت به در می‌کوبد». در این سمفونی او شعار زندگی خود را به شکل حیرت‌انگیز و زیبایی بیان کرده است. موتیف اصلی این سمفونی را فقط چهار نت تشکیل می‌دهند. در این سمفونی بتهوون جنگ انسان با سرنوشت را به‌گونه‌یی ترسیم کرده که در آن مردم به‌خاطر رسیدن به زندگی بهتر نبرد می‌کنند چون می‌خواهند سازندگان آینده‌ی خود باشند. نبردی سهمگین که با کوبیدن مشتهای سنگین سرنوشت بر درهای زندگی آغاز می‌شود. در طول سمفونی نبردی بین انسان و سرنوشت جریان دارد، اما در هر حال این انسان است که با غلبه و چیرگی بر سرنوشت غدار به پیروزی می‌رسد. (2)

یکبار بتهوون در پاسخ به سوالها و انتقادها و حمله‌هایی که به او و آثارش می‌کردند گفت: «نوازندگان فعلی فقط آن را می‌نوازند، تنها 50سال بعد خواهند فهمید که چه می‌نوازند». آهنگساز بزرگ به‌خوبی دریافته بود که چه راه و روش نو و بدیعی را در موسیقی پایه‌گذاری کرده است. خط و رسم و راه و روشی که ریشه در متن واقعیات سرسخت زندگی داشت.

اگمونت، سردار آزادی
آخرین موزیک تأترال بتهوون، بر روی درام «اگمونت» نوشته‌ی گوته، ساخته شد. نمایشنامه اگمونت گوته دارای مضمونی آزادیخواهانه است. کنت اگمونت که یک هلندی آزادیخواه است، برای رهایی از سلطه اسپانیا به‌پا می‌خیزد. موسیقی بتهوون بیان‌کننده کشمکش اگمونت بر سر عواطف وی به خانواده‌اش از یک سو و حس مسئولیت وی در راه مبارزه برای آزادی مردم خویش از سوی دیگر است. اما اگمونت، فرمانده‌ی دلاوری است که تصمیم قطعی خود را برای آزادی مردمش می‌گیرد و در راه آزادی مردمش از جان خود می‌گذرد و سرانجام توسط گزمه‌های حکومت مستبد دستگیر و کشته می‌شود. با وجود پایان تراژیک نمایشنامه که به مرگ دوک اگمونت ختم می‌شود، قطعه پایانی که «سمفونی پیروزی» نام دارد، نوایی از پیروزی قهرمان داستان را سر می‌دهد.

در این اثر مفاهیمی مانند آزادی، محرومیت و مظلومیت مردم، شجاعت و فداکاری قهرمانان... ، بسیار واضح‌تر از کلمات و در قالب موسیقی بیان می‌شوند. اگمونت، درامی است در بیان جدال طولانی مردم برای آزادی.

شکوفایی و خلاقیت
برخی از بزرگترین آثار بتهوون در زمانی کوتاه به فاصله 9سال از 1803 تا 1811 به‌وجود آمده‌اند که از لحاظ عظمت و ژرفا فراتر از آثار هر هنرمند دیگری در جهان است و آنها هرگز نتوانسته‌اند در زمانی به این کوتاهی، آثاری به این عظمت بیافرینند. در میان آثار شناخته شده‌ی بتهوون در این فاصله‌ی کوتاه می‌توان از سمفونی سوم، سمفونی پنجم، سمفونی نهم، سونات پیانوی پاتتیک، سونات مهتاب، و سونات پیانوی هامرکلاویِر نام برد.

آثار بسیار برجسته‌ای که درون مایه اکثر آنها شجاعت، نبرد و ستیز است و از بزرگ‌ترین و مشهورترین آثار موسیقی کلاسیک به‌شمار می‌روند.
او که برای چالاکی انگشتان و قدرت نوازندگی، توقعات زیادتری از نوازندگان داشت؛ در تغییر مقام یا مدولاسیون راه خود را از لطف و نرمی تا صلابت و قدرت پیمود؛ سپس ابتکار خود را در واریاسیون و سلیقه خود را در بدیهه سازی آزاد گذاشت، اما این هر دو را تابع منطق همبستگی و تکامل کرد. آنگاه سونات و سمفونی را تغییر جنسیت داد و آنها را از لطافت و احساسات به اراده و جسارت سوق داد. او در این دوره در حرکت (موومان) سوم سمفونی یا سونات به جای مینوئه (که معمول آن دوران بود) یک اسکرتسو با نشاط سرشار از نت‌های شاد وارد کرد که گویی دارد به چهره کریه سرنوشت می‌خندد و قدرت پوشالی او را به سخره می‌گیرد.

مهربانی و صلابت
«اگر می‌خواهی خوشبخت باشی، برای خوشبختی دیگران بکوش، زیرا آن شادی که ما به دیگران می‌دهیم، به دل خود ما بر می‌گردد».

این جمله‌ی ماندگار بتهوون بیانگر شخصیت ناب انسانی اوست که زندگی را در پرداخت به دیگران معنی و مفهوم می‌کند. او خود یکبار گفته بود که: «هنر من باید برای سعادت بیچارگان اختصاص یابد». اما در عین‌حال روح سرکش و عصیانی او در برابر ستمگران آن‌چنان برجسته و درخشان بود که یکبار در برابر تهدید و تمهیدات کارگزاران حکومتی و اشرافیان دربار که می‌خواستند او برای آنها آهنگ بنویسد گفته بود: «حتی به ازای نصف کره زمین حاضر نیستم در مقابل هوی و هوس این و آن تسلیم شوم و چیز بنویسم؛ مسلماً چیزی را که از درونم برنخاسته باشد، هرگز نخواهم نوشت».

بتهوون هیچگاه در خدمت اشراف وین نبود. در یکی از روزهای ملاقات گوته با بتهوون در سال ۱۸۱۲ چنین نقل می‌کنند: «روزی گوته و بتهوون در کوچه‌های وین در حال قدم زدن بودند. جمعی از اشراف‌زادگان وینی از مقابل آن دو در حال عبور از همان کوچه‌ی تنگ بودند. گوته به بتهوون اشاره می‌کند که بهتر است کناری بروند و به اشراف‌زادگان اجازه عبور دهند. بتهوون با عصبانیت می‌گوید: «ارزش هنرمند بیشتر از اشراف است. آنها باید کنار بروند و به ما احترام بگذارند». گوته بتهوون را رها می‌کند و در گوشه‌یی منتظر می‌ماند تا اشراف‌زادگان عبور کنند. کلاهش را نیز به نشانه‌ی احترام برمی‌دارد و گردنش را خم می‌کند. اما بتهوون با همان آهنگ به راهش ادامه می‌دهد. اشراف‌زادگان با دیدن بتهوون کنار می‌روند و راه را برای عبور وی باز می‌کنند و به وی ادای احترام می‌کنند. بتهوون هم از میان آنها عبور می‌کند و فقط کلاهش را به نشانه‌ی احترام کمی با دست بالا می‌برد. سپس در انتهای دیگرِ کوچه منتظر گوته می‌شود تا پس از عبورِ اشراف‌زاده‌ها به وی بپیوندد.

درخشان‌ترین صفحه‌ی زندگی
اما درخشان‌ترین فراز زندگی بتهوون، آخرین صحنه‌ی زندگی اوست که طی آن آخرین سمفونی‌اش را نیز به بشریت تقدیم می‌کند. این صحنه بیان کننده‌ی مقاومت و نمایانگر شکوه و عظمت اراده انسان است.
آهنگساز بزرگ، رنجور و بیمار و در ناشنوایی مطلق، در این حال باز هم در فکر این است که چگونه می‌شود آخرین قدرت‌نمایی‌اش را در مقابل سرنوشت و جبر کور به ظهور برساند و این بار او ”سرنوشت“ را به زانو در آورد.

سمفونی نهم، سمفونی شادی (3) 

9 سمفونی بتهوون چون گوهری گرانبها در گنجینه‌ی موسیقی و فرهنگ و هنر بشری می‌درخشند. اما، در این میان سمفونی شماره 9 شاهکاری است بی‌همتا؛ و یگانه اثر بی‌مانندی که تاریخ نظیر آن را تجربه نکرده است. سمفونی شماره 9 یا سمفونی کورال به‌نام «آواز شادی» (چکامه شادی) با اقتباس از منظومه‌ای به همین نام اثر «یوهان فریدریش فون شیللر»، شاعر، نمایشنامه‌نویس و فیلسوف پرآوازه آلمانی ساخته شده است. این سمفونی در شرایطی ساخته شد که آهنگساز به‌طور کامل شنوایی خود را از دست داده بود و از درد جانکاه اندام شنوایی خود رنج می‌برد. او اثری را خلق کرد که خود کمترین نغمه‌ی آن را نشنید، اما از آن طریق، شادمانی را به جهانیان عرضه کرد. در سمفونی شماره 9 لطیف‌ترین عواطف و احساسات بشری موج می‌زند. بتهوون در این سمفونیِ با کلام از اشعار جاودانه و بشر دوستانه‌ی شیللر استفاده کرده است. این اشعار به نوعی بازگویی مضمون شعر بلند سعدی است که می‌گوید: «بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند».

ارتجاع مذهبی
در بحبوحه‌ی فشارهایی که حکومت وقت و جلوگیری از افزایش قیمت بلیط توسط پلیس که خود محدودیت و فشار مالی شدیدی بر بتهوون برای به روی صحنه آوردن آخرین اثرش وارد می‌کرد، از طرف دیگر کلیسا می‌خواست از اجرای قسمتی از این سمفونی که کمی تم مذهبی داشت جلوگیری بکند. بتهوون شخصاً به دیدار متولیان کلیسا رفت و اجازه این کار را تحصیل کرد و قرار شد که فقط سه پنجم از آن اجرا شود، آن هم بشرط این‌که آن را به‌منزله سرود اعلام کنند. آری، ارتجاع در همه دورانها نیش زهرآگین خودش رو در تن بشریت وارد می‌کند.

هفتم ماه مه، تالار کٍرنت‌نِرتور، وین 
بتهوون جوراب پشمی ساده و سیاه رنگی در پا دارد و در جایگاه رهبر ارکستر ایستاده است. کمی پایین‌تر و در پشت سر او شخص دیگری قرار دارد که به‌طور واقعی او ارکستر را رهبری می‌کند.
موومان اول سمفونی با حالتی اسرار‌آمیز و در عین‌حال نگران و مضطرب شروع می‌شود. این تم و چنین فضایی که گویی جهان هستی را با همه دردها و رنجهایش مجسم می‌سازد، تصویری است از شخصیت و چهره آهنگساز. ریشارد واگنر قسمت اول را توفان زندگی می‌نامد. توفانی سهمگین پر از نشیب و فراز. این قسمت از مرز زمان و مکان می‌گذرد و انسان را به دنیای کائنات همراه با درام زندگی بشر می‌کشاند. سرانجام قسمت اول سمفونی با صلابت تمام که نشان از نبرد دائمی انسان و سرنوشت جهت نیل به آزادی و یگانگی است، با ضرباتی پیروزمند به پایان می‌رسد.

قسمت دوم سرشار از امید و سرزندگی است. آهنگساز می‌خواهد روح آتشین قسمت اول را بدون وقفه در این‌جا نیز ادامه می‌دهد. به همین دلیل تم اصلی قسمت دوم سمفونی مانند یک گلوله آتشین در سرازیری رود. ضربات طبل در قسمت دوم تلاش انسان را برای رهایی از سیاهی به نور نشان می‌دهد.

موومان سوم یک نوای عارفانه و دل‌انگیز با پاکی و لطافت تمام، نشان از سرچشمه‌ی وجود و فوران همه تواناییها و استعدادات نهفته‌ی انسانی که تاروپود آن با استادی تمام تنیده شده است و نغمات آوازگونه‌ی آن سالها و سالها الهام‌بخش موسیقیدانان بوده است؛ و بالاخره موومان چهارم، یعنی خلق شاهکار دنیای موسیقی، یک فراخوان برای شادی و شاد زیستن، برای مقاومت و رهایی از اسارت، در نبرد با سرنوشت و دستیابی به آزادی و فتح قلل رفیع ظرفیت انسانی.

«شادی! ای دختر محبوب بهشتی، ما در آستان مقدس تو گرد آمده‌ایم. معجزة تو آنچه را که به قهر و غضب جدا شده پیوند می‌دهد، آن‌کس که سعادت یافته که با دوست خوبی دوست باشد… در این شادمانی شرکت می‌کند، اما بگذار آن‌کس که در جهان فقط وجود خود را می‌بیند، گریان و نالان خارج از این حلقه مقدس بماند. همه جهانیان با هم برادرند و به‌سوی شادمانی حقیقی گام برمی‌دارند. پس بیایید دفتر دیون خود را درهم بریزیم، کینه‌ها را فراموش کنیم، … و جهان را غرق نعمت کنیم…
با فرا رسیدن فراز نهایی سمفونی، گروه کر با عظمت می‌خواند: «ای مردم همدیگر را دوست بدارید».
در این‌جا بتهوون آینده‌ای را تصویر می‌کند که در میان دستان همه انسانهای جهان، از زن و مرد قرار گرفته است. انسانهایی که در راه رسیدن به صلح، آزادی و سعادت تلاش می‌کنند.
در اولین اجرا در سالن کنسرت شهر، حاضران آن‌چنان تحت‌تاثیر سمفونی قرار گرفتند که در طول اجرا 5 بار به‌پاخاسته و برای آهنگساز کف زدند. آنها به سرعت روح عصیانی سمفونی نهم را درک کردند. هنگامی‌که اجرای سمفونی کورال به پایان رسید صدای کف زدنها به حدی بود که به نظر می‌رسید دیوارهای تالار می‌شکافند و فرو میریزند. اما افسوس که این صداها به گوش بتهوون نمی‌رسید و او در حالیکه سر خود را پایین انداخته بود پشت به جمعیت در جایگاه رهبر ارکستر ایستاده بود و دفترچه‌ی نت خود را ورق می‌زد.

کارولینه اونگر، خواننده‌ی جوان اپرا که در صحنه حضور داشت با جسارت روی بتهوون را به سوی جمعیت حاضر در تالار، که با شور و شعف بسیار او را تحسین می‌کردند، برگرداند. رهبر ارکستر، در حالی‌که اجرای سمفونی را متوقف کرده و اشک از چشمانش سرازیر شده بود، دست بتهوون را گرفته توجه او را به ابراز احساسات حضار جلب کرد. سایر نوازندگان نیز باچشمانی گریان از جا برخاسته و در برابر آهنگساز بزرگ تعظیم کردند.
خبر ابراز احساسات پرشور مردم نسبت به آهنگساز بزرگ و سمفونی بی‌مانند او به گوش امپراتور رسید و او هم سربازان خود را برای برهم زدن کنسرت و متفرق کردن مردم گسیل داشت؛ چرا که سنت زمانه این بود که نشانه‌ی بالاترین احترام به یک مقام 3 نوبت کف زدن باشد، و این هم جز برای امپراتور برای کس دیگری جایز نبود. حال آن‌که برای بتهوون 5 بار کف زده شده بود و این برای امپراتور قابل‌تحمل نبود.
پس از به‌هم خوردن کنسرت توسط سربازان حکومتی، آهنگساز بزرگ در خانه‌ی محقر خود، در تنهایی کامل در حالی که در طول زندگی هرگز تن به ازدواج و زندگی آسوده نداده بود، بر روی کاناپه‌ی خود با رضایت خاطر در افکار توفانی خود غوطه‌ور شد. این بار بتهوون، پیروزمند و سرفراز، سرنوشت، ارتجاع و قوای حکومتی را به زانو در آورده بود.
... و بالاخره ساعت 17 و 45دقیقه روز 26مارس 1827 (بعدازظهر روز ششم فروردین) فرا می‌رسد. بتهوون رنجور و بیمار در بستر خود آرمیده است. ناگهان هوا توفانی می‌شود. رگبار و غرش رعد به همراه صاعقه. آهنگساز، که در واپسین لحظات حیات خود می‌باشد، چشمان نافذ خود را می‌گشاید. او با مرگ لحظةی بیش فاصله ندارد، اما مثل همیشه معتقد است که تسلیم جایز نیست و تنها با مبارزه می‌توان به پیروزی رسید. شاید در لحظه مرگ، چون همیشه، در فکر خلق اثر دیگری در سرایش شادی و خوشبختی است. او مشتهای گره کرده خود را به آسمان بلند می‌کند تا پوزه‌ی مرگ را به خاک بمالد که: «در نبرد با سرنوشت، تسلیم هرگز!» و به این ترتیت شعاری را جاودانه کرد که شعار همه قهرمانان دلیر و بی‌باک تاریخ است.
بتهوون باز هم فاتح شد. مرگ به سراغش نیامد، بلکه جاودانگی از او استقبال کرد. او به پیروزیهای خود ادامه می‌دهد. با گذشت زمان، انسانهای بیشتری در راه آزادی و برای ایجاد آینده‌ای روشن و تابناک، که لودویک وان بتهوون بشریت را به ساختن آن تشویق می‌کرد، گام برمی‌دارند.

پانویس‌ها ---------------------------------------------------

(1) - در 16مرداد 1395 وقتی رهبران ارکستر جهان بیست سمفونی برتر دنیا را انتخاب کردند، این سمفونی اروئیکا یا سمفونی قهرمانی بتهوون بود که در ردیف نخست جدول جای گرفت و بهترین سمفونی تاریخ موسیقی به‌شمار رفت.

(2) - بتهوون در انتخاب این موتیف، از مورسی که در تلگراف به‌کار می‌رود الهام گرفته است. در ارتباطات تلگرافی آن زمان، سه ضربه کوتاه و یک ضربه بلند بیانگر و علامت حرف «وی v» انگلیسی است که علامت پیروزی است و بتهوون با این انتخاب خواسته است تا سمفونی‌اش را به‌نام «جنگ انسان با سرنوشت» نامگذاری کند با این دیدگاه که در این جنگ پیروزی نهایی در هر حال از آن انسان است.

(3) - سمفونی نهم یکی از آثاری است که در تاریخ سیاست از آن استفاده شده است و در میان هر دسته و هر ایدئولوژی‌ای طرفداران بسیاری دارد. فریدریش انگس می‌گوید: «روزی که بشر سمفونی نهم را آیین رفتاریِ خود قرار دهد آن روز بتهوون جایگاه حقیقی خود را یافته‌است».

بیسمارک در مورد سمفونی نهم می‌گوید: «اگر من سمفونی نهم را بیشتر گوش کرده بودم امروز بسیار شجاع‌تر بودم».

و سرانجام موومان چهارم این سمفونی یعنی سرود شادی (Ode to Joy) به‌عنوان سرود رسمی اتحادیه‌ی اروپا انتخاب شد.

ب. بهمنی

م. سروش: ای تازه تر از باران در صبح سحرگاهی

ای نام تو خوشبوتر از جمله گلستانها
برآمده ای چون گل در باغ و به بستانها

هنگامه به پا خیزد آنگه که سخن گویی
از معجزۀ باران در خاطر ریحانها

یک دشت شقایق را هر جا نگری، بینی
پرورده و رویانده از خاک به دورانها

ای تازه تر از باران در صبح سحرگاهی
با نام تو می روید در باغ، بهارانها

چون گشته عجین نامت با فصلِ شکوفایی
شوق تو فروزان شد، در بارگه جانها

آن لحظه که می گفتی از سرو و گل لاله
از خاطر من یکجا، رفتند زمستانها

ای صبح شکفتنها در فصل گل و سبزه
در مقدم سبز تو آباد همه ویرانها

در فصل بهارِ تو گل می دهد اندیشه
شاداب گلستانها از نم نم بارانها

گفتند و من این نکته یک بار دگر گویم
با عطر گل مریم زیباست بهارانها

ای نام تو خوشبوتر از جمله گلستانها م. سروش



ای نام تو خوشبوتر از جمله گلستانها
برآمده ای چون گل در باغ و به بستانها

هنگامه به پا خیزد آنگه که سخن گویی
از معجزۀ باران در خاطر ریحانها

یک دشت شقایق را هر جا نگری، بینی
پرورده و رویانده از خاک به دورانها

ای تازه تر از باران در صبح سحرگاهی
با نام تو می روید در باغ، بهارانها

چون گشته عجین نامت با فصلِ شکوفایی
شوق تو فروزان شد، در بارگه جانها

آن لحظه که می گفتی از سرو و گل لاله
از خاطر من یکجا، رفتند زمستانها

ای صبح شکفتنها در فصل گل و سبزه
در مقدم سبز تو آباد همه ویرانها

در فصل بهارِ تو گل می دهد اندیشه
شاداب گلستانها از نم نم بارانها

گفتند و من این نکته یک بار دگر گویم
با عطر گل مریم زیباست بهارانها
Submit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to Telegram

۱۳۹۶ فروردین ۸, سه‌شنبه

هادی مظفری: بهار آمد



ردای سبز بر دوش از کوه و دشت و دره عبور کرد، وارد خیابان ها شد و سر از کوی و برزن و خانه ها در آورد. ردّ پایش را در هر باغ و باغچه ای می توان نظاره کرد.
همیشه همینگونه است. وقتی که می آید به سرعت برق و باد نه فقط در روح طبیعت که در جسم و جانِ انسانها نیز می دمد و معجزه ای سبز را رقم می زند. از اینرو مصداق بارز و مجسم (محوّل الحول و الاحوال) است.
بهار یعنی انقلاب؛ یعنی تحولی عظیم و شگفت انگیز؛ یعنی تغییر؛ یعنی تبدیل شاخه ای خشک و بی مقدار، به بیشمار شکوفه های رنگارنگ.
 جان گرفتن دوبارۀ طبیعت. ذوب شدن برفها از روی قله ها و سرازیر شدن در دشتها. برآمدن لاله ها و برافروخته شدن شقایقها.
 بازگشت پرستوها و شوق و شور بی حد و حساب پرندگان در باغ و دشت و صحراها؛ یعنی یکی در جسم و کالبد طبیعت دمیده و روح یخزده و منجمدش را دوباره احیاء کرده است.
از اینرو بهار آموزگار بزرگی است که باید از او آموخت.
 درس اول، هیچ زمستانی ابدی و جاودانه نخواهد بود.
 درس دوم، هر کوچ بزرگی، بازگشتی شادمانه در پی خواهد داشت. (پرستوها نماد بارز این واقعیتند).
 درس سوم، از تسلط پائیز و سیطرۀ زمستان نباید بیمی به دل راه داد. در تیرگی زمستانهای سرد باید چراغی از امید در دلها برافروخت و در پرتو و تشعشع نور گرم و دلپذیرش، به بهاری که در راه است و همیشه هم سروقت آمده و هیچگاه خلف وعده نکرده، دل بست.
بهار آمده است. باز هم خواهد آمد. سرسبزترو پرشکوه تر و با وقارتر از همیشه. درست مثل خورشید سر از افق سرزمین باستانی مان در خواهد آورد و طلوع خواهد کرد. این باوری است تردید ناپذیر که به هر قلبی راه یابد، سرسبز می کند در خزان و شعله ور می شود در زمستان.

ما هرگز زمستان را
به رسمیت نشناخته ایم
هرگز تن به سرما و سستی و رخوت
نداده ایم
با شکوفه هایی در دستان خویش
و بهاری که در قلبهامان روئیده است
از پس و پشت هر خزان و زمستان تیره
دوباره آغاز کرده ایم
دوباره در باغ و دشت و باغچه رُسته ایم
دوباره گل داده ایم.
 ***
سرانجام در آستانۀ یک صبح دلپذیر
در امتداد شکوفه های گیلاس و عطر اقاقی ها
به بار خواهیم نشست
سبز و شاداب و پر طراوت
و شادی چلچله ها را در آسمان آبی
به تک تک سلولهای آن خاکِ زر نشان
پیوند خواهیم زد
ایمان بیاوریم به آغاز این بهار

۱۳۹۶ فروردین ۷, دوشنبه

تبدیل حکم اعدام همسر مائو رهبر انقلاب چین به حبس ابد



مجازات اعدام «جیانگ جینگ» همسر مائوتسه تونگ رهبر انقلاب چین که به اتهام سازمان دادن انقلاب فرهنگی چین دستگیر شده بود, به حبس ابد تبدیل شد. هدف از انقلاب فرهنگی چین زدودن تفکرات غیر سوسیالیستی از جامعه اعلام شده بود.
در۲۵ ژانویه ۱۹۸۱ میلادی جیانگ چینگ همسر مائو تسه تونگ، رهبر حزب کمونیست چین بود. نام او بیشتر در جریان انقلاب فرهنگی چین و بخاطر تبلیغات او در مورد هنر مائوئیستی مطرح شد.
پس از مرگ مائو در ۱۹۷۶ او به همراه سه نفر از همکارانش که «گروه چهار» را تشکیل می‌دادند، به جرم طراحی کودتا دست‌گیر و محاکمه شدند. جیانگ در این محاکمه به مرگ محکوم شد اما این مجازات بعدها به حبس ابد تقلیل یافت.بسیاری از جریان‌های مائوئیستی سراسر جهان و در واقع اکثر آن‌ها حذف «گروه چهار» و عروج جناح‌های دیگری همچون جناح هوآ گوئو فنگ و دنگ ژیائو پینگ را «سلطهٔ رویزیونیسم در چین» می‌دانند و از این رو از جیانگ چین به عنوان یکی از مهم‌ترین رهبران خود نام می‌برند.
«جینگ» در سال۱۹۹۱ برای درمان بیماری به بیمارستان انتقال یافت و پیش از بازگشت به زندان, در ۷۷سالگی درگذشت

جشن باستانی «نوروز»

جشن باستانی «نوروز»
هيچ كس نمي داند جشن آغاز سال نو, از چه زماني پديد آمد؛ از زماني كه سرزمين آبايي ما, ايران ناميده شد, يا بسا بسا پيش تر از آن. 
    در اسطوره هاي ايراني, نوروز, روزي است كه جمشيد, نخستين شهريار ايران, به تخت شاهي نشست. جمشيد شهرياري بود دادگر, كه براي چيره شدن بر قهر طبيعت, رسم و آيينهاي تازه يي را پي نهاد؛ هم او بود كه وقتي اهريمن, بلاي خشكسالي و قحطي را بر ايران زمين گسترد, با اهريمن چنگ در چنگ شد و پس از نبردي سخت و سنگين, بر او چيرگي يافت و «روي زمين از رنج بياسود». 
اين چيرگي در طليعۀ بهار رخ داد و جشن نوروز به شاديِ اين پيروزي برپاشد. 
نوشته اند كه جمشيد «... بفرمود گرمابه هاي بسيار ساختند و سيم و زر از معادن بر آوردند و ديباي ابريشمي بافتند...» 
 فردوسي در شاهنامه, به جز ساختن گرمابه و برآوردن سيم و زر از معادن، كشف راه و رسم درمان دردها؛  ساختن كشتي و به آب افكندن آن؛ نرم كردن آهن و ساختن خود و زره از آن؛ نخ ريشتن و پارچه بافتن و از آن لباس فراهم آودن؛ خشت زدن و از گچ در كار بنا استفاده كردن را هم به جمشيد نسبت مي دهد.
     ضحّاك (ماردوش), كه به بيدادگري و كشتار و آزار مردم, معروف است, پادشاهيِ جمشيد را برانداخت و بر ايران چيرگي يافت و پس از اين چيرگي, همه رسم و راههايي را كه جمشيد براي آسايش مردم پي افكنده بود, ازميان برد و دست به بيداد و مردمكشي گشاد. 
     دوران چيرگي ضحّاك بر ايران از سياه ترين روزگاران ايران زمين بود؛ دوران ماتم و سوگ و تيره روزي و ويرانگري. ضحّاك كه زاده و پروردۀ ايران زمين نبود, بيم و باكي از ويراني و نابوديِ سرزمين كيان نداشت.
    فريدون با همپشتي كاوۀ آهنگر و مردم داغدار ايران زمين در ماه مهر بر ضحّاك شوريد و  بر او چيره شد. دوباره  تخت شاهي به دست شهرياران ايراني افتاد و «جشن مهرگان» به شادي اين پيروزي برپا شد. 
     از اين رو, جشن نوروز و مهرگان دو جشن ملي و بسيار كهن است كه هزاران سال است كه  به شاديِ پيروزي جمشيد و فريدون بر اهريمن و دست پروردگانش برپا مي شود؛ يكي شادباشي است به فرخندگي به تخت نشستن نخستين شاه ايراني و  پاگرفتن ايران و سربه هم دادنِ همه مردم اين سرزمين در زير يك پرچم؛ و ديگري جشني است به شادي چيرگي بر ضحّاك كه از تبار ايرانيان نبود و چيرگيش را ايرانيان بر نمي تافتند. از اين رو, تا ايران به جاست اين دو جشن نيز پابرجا خواهند ماند و از باد و باران و توفان گزندي نخواهند ديد.
اكنون هزاران سال است كه ايرانيان با نوروز كدورتهاي زمستاني را از دل و جان مي شويند و «شور يكپارچگي» را, دوباره, برپا مي كنند؛ همگي با هم بر سفرۀ آبايي مي نشينند و پيوند و خويشي و همگونگي, غبار غمها را از چهره ها مي شويد و دلها به هم پيوند مي خورد؛ پيوندي كه ضحّاك ها و حجّاج ها و تيمورها و خميني ها را, كه جز ويراني ايران و نابودي ايرانيان, انديشه يي در سر نپروردند,  تا بُن استخوان به وحشت مي افكند و تب لرزۀ مرگ بر وجودشان جاري مي كند.
نوروز, ايرانيان و مشتاقان آزادي و بهروزي ايران زمين را با گذشته هاي بسيار دورِ سرزمين آبايي شان پيوند مي دهد و اين اميد را در دلها زنده مي كند كه اين ملّت تناور و رويين تن, همواره در سراسر تاريخ هزاران ساله اش, از زير سهمگين ترين رنج و آزار و داغ و درد و كشتارها و بيخانمانيها, بي آن كه كمر خم كند, گذركرده و چون رودي همواره خروشان و تيزتاز از هر گذرگاه پرخوف و خطر گذشته و بر پيكرش اگرچه بسا زخم تير و تازيانه و خنجرهاست امّا, همچنان, تيزگام و سخت سر و استوار, به پيش مي تازد؛ نوروز ياد آرش ها, سياوش ها و رستم ها را, بارديگر, در دلها زنده مي كند؛ خاطره هاي سهمگين يورشهاي اسكندر و حجّاج ها و غُزها و مغولها را در پيش چشمانمان مي روياند و باز هم اين اميدِ داغ را در دلها مي پرورد كه سرزميني كه كشتارهاي تيمورها را از سرگذراند و از پاي و پويه نماند, از ايلغار ميراثداران ضحّاك و حجّاج و تيمور ... درهم نخواهد شكست و اين بار نيز روسياهي را نصيب داعيه داراني خواهد كرد كه دين را دستمايۀ فريب و غارتگري و كشتار مردم كرده اند.
نوروز از روزگار آغازين تا امروز, همواره فريادگر اين پيام است كه زمستانِ بيداد, با تمام سنگيني و داغ و دردش, رفتني است و بهار ايران نيز مانند بهاران طبيعت, سرانجام فراخواهد رسيد:
«بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر  
    بار دگر روزگار چون شكر آيد» (حافظ)
نوروز پرچم سرفرازِ بيمرگي ايران زمين است؛ نوروز به ما همواره اين درس را مي آموزد كه:
      «بايد كه دوست بداريم ياران
      بايد كه چون خزر بخروشيم, 
     فريادهاي ما اگرچه رسا نيست,
     بايد يكي شود.
    بايد در هر سپيدۀ البرز
    نزديكتر شويم,
    بايد يكي شويم.
   اينان هراسشان ز يگانگي ماست.
   بايد كه سرزند طليعۀ  خاور
   از چشمهاي ما.
   بايد كه دوست بداريم ياران,
   بايد كه قلب ما, 
    سرود و پرچم ما باشد...»

۱۳۹۶ فروردین ۶, یکشنبه

«قصّۀ عمو نوروز و ننه سرما»




«قصه عمو نوروز و ننه سرما» ـ منوچهر کریم زاده
«یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام "عمو نوروز"، که هر سال روز اوّل بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حَنابسته, کمرچینِ قَدَک (=جامۀ کرباسی) آبی, شال خلیل خانی, شلوار قَصَب «=کتانی) و گیوۀ تخت نازک، از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازۀ شهر.
 بیرون از دروازۀ شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباختۀ عمو نوروز بود و روز اوّل هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصّلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زَرَک (=زرورق) آرایش می کرد. یَلِ (=نیم تنه) تِرمه (=کرکی) و تنبان قرمز و شَلیته (=دامن کوتاه زنانه) پرچین می پوشید و مُشک و عَنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلوِ حوضچۀ فوّاره دارِ رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوۀ پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سُماق, سنجد, سیب, سبزی, و سَمَنو می چید و در یک سینی دیگر، هفت جور میوۀ خشک و نُقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. امّا, سرِ قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه "عمو نوروز" می نشست…
 چندان طول نمی کشید که پلکهای پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خُرناسش می رفت به هوا.
 در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخۀ گل همیشه بهار از باغچه می چید، رو سینۀ او می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پُک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد. آتش منقل را برای این که زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر، روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد.
 آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد. اوّل، چیزی دستگیرش نمی شد. امّا یک خُرده که چشمش را باز می کرد می دید ای دادِ بی داد، همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتشها رفته اند زیر خاکستر, لُپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.
 پیرزن خیلی غصّه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند. تا یک روزی کسی به او گفت چاره یی ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اوّل بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.
 پیرزن هم قبول کرد. امّا هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر اینها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده، پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند».
(کتاب «چهل قصه»، پژوهش و بازنویسیِ منوچهر کریم زاده، به همراه هشت تابلوِ رنگی از بهزاد غریب پور، نشر «طرح نو»، تهران، چاپ چهارم، ۱۳۷۹).

۱۳۹۶ فروردین ۲, چهارشنبه

از باد فرودین ع. طارق.



از باد فرودین‌ ، شد لاله آتشین
رنگین کمان شکفت‌ ، مستانه شد زمین
آمد بهار نو‌ ، با خنده‌های گل
آمد سبد سبد‌ ، با یاس و یاسمین
با نُقل و بید مشک‌ ، با آتش و سپند
با رقص ماهیان‌ ، با بوی هفت سین
 
نقرة ستاره ها‌ ، در زد شراره‌ها
بر شب زیان و شب‌ ، آمد سحر‌ ، ببین!
ای ماه دف زنان! باز آ و نغمه خوان‌ ،
از روی عاشقان‌ ، لبخند و بوسه چین!
در کوچه می‌دود‌ ، بوی سپید عید
رقص آ و گل فشان‌ ، در صبح فرودین
درگُل نشسته جان‌ ، در جان نشسته‌ ، گُل
از شعله‌های عشق؛ عشق تو بهترین
آمد بهار سبز؛ یعنی خزان شکست‌ ،
بشکف‌ ، بپا‌ ، تو نیز منشین حزین حزین!
فصل شکفتن است‌ ، از گِل چو گُل برآ!
تا چند اسیر شب؟! تاکی چنین غمین؟!
بشکف که بشکفد‌ ، از خنده تو‌ ، گُل
بر شحنگان ببار‌ ، آتشفشان کین
در تیرگی ممان‌ ، با روشنی بخوان‌:
«سوزد شب غمان‌ ، آید سحر‌ ، یقین».
 
ع. طارق.

بـهـار: ثروت امید و نشاط نـثـار



بهار، رویش ناگزیریست که تابلوهای «ممنوع!» را تسخیر می‌کند؛ 
نسیمی که سیم‌خاردار را به‌رسمیت نمی‌شناسد؛ 
اندیشه‌یی که زنجیر می‌گسلد؛ 
شاخه‌یی که با نیایش خود، سبزها را فتح می‌کند؛ 
پرنده‌یی که به آمدن و رسیدنش اعتماد دارد... 
پرند آرزوهایی آرمیده در فراخ دشتها؛ 
پچ‌پچی میان لاله‌ها و نسیم؛ 
جوانه‌یی بدل به گندمزاری تا موج خوشه‌اش لبخند کودک باشد و فرش زرینش، قرص برکت؛ 
شکفتن دانه‌های توانستن در شکاف صخره‌های عبث، آنگاه خاکساری بوسه‌گاه باران؛ 
سلام بنفشه از ساقه برف، آنک نشاط قوس و قزحی بر شانه‌های کوهسار استواری؛ 
سروش مردگان عاشق در تاب و تبِ لهیب فروزان لاله‌ها و شقایق‌ها؛ 
گامی از آنچه باید کَند و پیمود و فرودی بر آنچه باید رسید؛ 
آغازی بر سرانجام «بودن» تا سرانجام آغازِ «شدن» ؛ 
تکرار ناقوسی همیشه شنیدنی برای دوباره‌های برخاستن؛ 
طنین گام شهرآشوب ستاره در سکوت شب‌های تاریخ؛ 
عبور ممتد خط سرخی که آفتاب و باران روزگاران، کدر نمی‌کندش و سم‌ضربه‌های تباهی، نمی‌سایدش؛ 
گلچینی از پردیس‌های شکوه‌وارِ یادهای عزیز و گرامی بر طاقدیس افق‌های نگاه؛ 
کشتگاه آفرینشی که ثروتمان می‌دهد و نثارمان می‌کند‌ ... 
بهار، همیشه‌یی آمدنی! 
باورش کنیم تـا ببینیمش...

۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

فرودین‌ها رفت، آمد... تو بمان! س . ع . نسيم




اشک ابر و بوی خاک و رقصِ باد
تـاب نـرمِ مـاهیان شـاد یـاد

لحظه‌ها ـ این لحظه‌های بیش و کم ـ
با نوا و نغمه‌های زیر و بم

بی‌دلی‌هایم غم و شادی اگر
روز و شب‌ها مهر آزادی اگر،

می‌شمارم اختران راه تو
می‌نویسم نامشان بر ماه تو

ای شکیب روی تو زیباترین!
ای نجیب چشم تو غوغاترین!

با تو رؤیاهای من رؤیاترین
رنج‌های این جهان زیباترین

بس سرشک سنگ‌ها دیدم ز عشق
ژاله‌های لاله می‌چیدم ز عشق

ژاله‌های ابـر و رقص شاد برگ
خندة مستانـه بـر سودای مرگ

«جنبش زنجیرها از چیست این؟» (1)
گردش پرگار بیداریست این

در صُراحیِ دو چشمت آب، نـه!
چشمة نوشین ـ شراب ناب، نـه!

تشنگان مهر، بر مژگان تو
شیر می‌نوشند از چشمان تو

ای نـوای فرودین از نـای تو!
ای بهاران با صدای پای تو!

فرودین‌ها رفت، آمد... تو بمان!
ای که زیبا هست با تو این جهان!

29اسفند 95
س.ع.نسیم

------------------------------
(1)گر ز جبرت آگهی، زاریت کو؟
جنبش زنجیر بیداریت کو؟ (مولوی)