۱۳۹۵ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

سهیلا دشتی:‌ شوخی نکنید آقایان؛ جهنم زیر پاهای شماست!



این مطلب را یکى از دوستان من که معلم است و خواسته که ناشناس باشد فرستاده است:
اینجا راحله می فروشند. سیزده ساله، بی شناسنامه، بی هویت، ناقابل! دومیلیون تومان.
"دومیلیون را بده، بچه را ببر، هرجا که خواستی "برادرش می گوید که حالا تنها سرپرست اوست.
اینجا پسرکی پنج ساله را می فروشندبه امید رسیدن به سرپناهی. شوهرم تصادف کرده و زمین گیر است، خودم مریضم و پول دکتر ندارم. چاره ای نداریم. هر جا رفتیم کسی کمکمان نکرد "مادرش می گوید. اگهی فروشش را گذاشته اند. نا قابل! در ازای اجاره یک خانه کوچک در شهرستان."

اینجا بچه پولدارهایی هستند که پورشه های میلیاردی سوار می شوند. برای پارتی های اخرشب شان خاویار سرو می‌کنند و برای دسرشان، شیرینی و بستنی با روکش طلا سفارش می‌دهند. ناقابل! دومیلیون تومان.

اینجا بیمارستانهایی دارد شبیه به وال استریت. بازاری برای خرید و فروش بچه. زنهایی می‌آیند. کودکشان را به دنیا می اورند، برگه ای را امضا می‌کنند و بچه را می فروشند. ناقابل! بین پانصد هزار تا یک و نیم میلیون تومان.

اینجا بازارهایی دارد برای خرید و فروش حیوان. آدم‌هایی می‌آیند تا برای سرگرمی روزانه اشان، پول خرج کنند. حیواناتی از هر نوع و هر نژاد. ناقابل! از صد هزار تا سی میلیون تومان.
اینجا کودکانی دارد که آموزش می‌بینند. نه در مدرسه که در خیابان. آموزش می‌بینند که از طلوع صبح تا بوق سگ برای اربابشان کار کنند. کارگرانی که اگر خوب کارکنند، قیمت شان بیشتر می‌شود. قیمت این کودکان برده، ناقابل! از صد هزار تا پنج میلیون تومان.

اینجا دانش امورانی هستند که تعطیلات آخر هفته‌شان مسافرت‌های اروپایی است. خجالت می‌کشند که همکلاسی‌هایشان بفهمند برای تعطیلات عید به مالزی رفته‌اند. شهریه این مدارس، ناقابل! بین ۲۰ تا ۲۵ میلیون تومان در سال.

اینجا آدم‌هایی هستند که در گور می‌خوابند. در ساختمان‌های مخروبه می‌خوابند. در میان لوله‌های فاضلاب می‌خوابند. تا از سوز سرمای زمستان در امان باشند.
اینجا مسئولینی هستند که گورخوابها را جمع می‌کنند و به گوشه خیابان می‌فرستند. مسئله‌شان را حل می‌کنند. در سرما گوشه خیابانها یخ می‌زنند و می‌میرند. بدتر از آن‌ها، اینجا قلم‌به‌دستانی داریم که سرشان را بالا می‌گیرند، باد به غبغبشان می‌اندازند و با بی سوادی تمام می‌گویند: شاید گورخوابها خودشان مقصر باشند.

اینجا آقازاده‌هایی هستند که آب‌معدنی‌های مارک دار نروژی می‌نوشند. ناقابل! لیتری شصت هزار تومان.

اینجا کارگرانی هستند که از صبح تا به شب، آویزان در میان زمین و هوا، بر روی داربست‌ها، با جانشان بازی می‌کنند، ناقابل! فقط برای چهل هزار تومان.

اینجا بچه پولدارهایی هستند که پول توجیبی ماهانه‌شان کفاف خرجشان را نمی‌دهد و معترض‌اند. ناقابل! ماهانه بین ۳۰ تا ۴۰ میلیون تومان.

اینجا معلمان بازنشسته‌ای هستند که پول بازنشستگی کفاف زندگی‌شان را نمی‌دهد. پس از شب تا به صبح نگهبانی می‌دهند. ناقابل! فقط برای ماهانه ششصد هزار تومان.

اینجا همه، از مسئول و کارشناس و روشنفکر و دانشگاهی و قلم‌به‌دست، هر روز اندرز می‌دهند و شما را می‌ترسانند. از فقر و بدبختی، از روند رو به افزایش شکاف طبقاتی؛ و به شما هشدار می‌دهند که ادامه آن، آتشی به پا می‌کند و همه را می‌سوزاند.

اینجاست که باید سر را بالا گرفت، چشم در چشمشان دوخت و با لبخندی بر لب چنین گفت:
شوخی نکنید آقایان! جهنم همین جاست. همین لحظه، همین اکنون. ناقابل! درست زیر پاهایمان.

#کودک_فروشی #گور_خوابی

«چه آذرها به جان، از عشق آذربایجان دارم»



عارف قزوینی (تولّد: 1259 شمسی ـ درگذشت: اوّل بهمن 1312شمسی در 53سالگی) در سال 1303شمسی به تبریز رفت و در «عمارت تجدّد، مجمع سابق فرقۀ دموکرات آذربایجان» با «هم مسلکان و یاران شیخ محمد خیابانی» دیدارکرد. 
 داستان این دیدار را دکتر رضازاده شفق در شمارۀ 6 سال سوّم مجلۀ «ایرانشهر» زیر عنوان «صدای عارف از تبریز» نوشت. خلاصه یی از آن مقاله را در زیر می خوانید:
 «...پیک این هفته صدای تازه یی از عارف به گوش ما می رساند. ولی این دفعه از آذربایجان... عارف در اصفهان و تهران و خراسان کنسرتها داده و حقیقتهای تلخ را در سخنان شیرین و صدای بسیار دلنشین خود به گوش صاحبدلان آن سامان رسانده بود. ولی راز و نیازش با آذربایجان تنها از دور بود. تصنیفهای شهناز و «جان، بَرخیِ (=فدای) آذربایجان» و اشعاری که در آنجا از ثِقَة الاسلام و خیابانی نام برده است، جمله شاهد این راز و نیاز و حاکی از داستانهای دراز است. 
 آخِر عارف به آذربایجان آمد و مأوا جست. آذربایجانی که از دیرباز شیفتۀ حسّ آزادی و حلاوت بیان و تأثیر زبان عارف بود، توانست صدای این شاعر وطن پرور ایرانی را به گوش خود بشنود.
 اشعار و تصانیفی که در ذیل تقدیم خوانندگان "ایرانشهر" می گردد، آخرین و تازه ترین اشعار عارف است که به نام آذربایجان سروده و در شبهای 27 و 28 (=اسفند) 1303 شمسی در تبریز در حضور و ازدحام مردم درمیان صداهای آفرین و کف زدنها و هیجانهای سامعین (=شنوندگان) سروده است».
 بیت اوّل این غزلها را در زیر می خوانید:
 1 ـ «چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم 
 من این آتش خریدارش به جانم، تا که جان دارم»
2 ـ «ز عشق، آتشِ پرویز (=خسرو پرویز) آنچنان تیز است
 که یک شرارۀ سوزان سوار شَبدیز (=اسم اسب خسرو پرویز) است»
(آتش دل خسرو پرویز از عشق شیرین آن چنان شعله ور است که گویی به جای خسرو، یک شراره و جرقّۀ سوزان سوار شبدیز شده است)
3ـ «دل اگر جا به سرِ طُرّۀ جانان گیرد
 به پریشان وطنی سازد و سامان گیرد».
4ـ «با من این روحِ سبُک سیر، گرانجانی کرد
 تنم از پای درآورد و رَجَزخوانی کرد».
5ـ «داد حسنت به تو تعلیم خودآرایی را
 زیبِ اندام تو کرد این همه زیبایی را». 

از سايت همبستگي 

۱۳۹۵ بهمن ۱۱, دوشنبه

«شهر سوخته» زابل، زادگاه رستم!



خرابه های شهر سوخته, که در حدود سه هزار سال پیش از میلاد, یکی از مراکز مهم شهرنشینی آن دوران بود, در 56 کیلومتری جنوب زابل (بر سر راه زابل ـ زاهدان) قراردارد. باستانشناسان در این منطقه قبرستانی با حدود 20 هزار قبر از زیر خاک و شن و ماسه بیرون آوردند.
 بنای «شهر سوخته» از ۳۲۰۰ سال قبل از میلاد آغاز شد. این شهر دوبار در میانۀ سالهای 3200 تا 2750 ق.م, به کام آتش افتاد و از این رو «شهر سوخته» نام گرفت. 
این شهر که در کنارۀ رود هیرمند قرارداشت، تا هزار و نهصد سال پیش از میلاد آباد بود و از آن پس در زیر تلی از شنهای روان به خاک سپرده شد.



(شماری از گورهای به جامانده از «شهر سوخته»)

در این منطقه که اکنون بیابان است و جز درختان کویری «گز» در آن گیاه دیگری دیده نمیشود, در چند هزار سال پیش از میلاد, که رودخانۀ هیرمند, پرآب بود, منطقه یی کاملاً سبز و خرّم بود و زمینی بسیار حاصلخیز داشت. به هنگام پاگرفتن این شهر, دریاچه هامون دریاچه یی بود بزرگ و پرآب.
در کاوشهای «شهرسوخته» انواع ظرفهای سفالی و سنگی، پارچه های یکرنگ و چند رنگ و حصیر و قلّابهای ماهیگیری و... به دست آمده است.
 پیشینیان بر این باور بودند که شهر سوخته زادگاه رستم, جهانپهلوان ایرانزمین است.
از سايت همبستگي 

زمین‌گیر شدن صنعت فرش در ایران




بحران رکود اقتصادی که به گفته بسیاری از کارشناسان حکومتی به فاجعه‌ای برگشت‌ناپذیر در ایران تحت حاکمیت آخوندی تبدیل شده است، اکنون دامن صنعت فرش، این بزرگترین و قدیمی‌ترین صنعت کشور را نیز گرفته است.
سخن از صنعتی شناخته شده و ارزشمندی است که نه تنها در سطح ملی بلکه فراتر از مرزهای کشور همواره سهم مهمی برای اقتصاد ایران ایفا نموده است. قدمت فرش ایرانی به حدی است که برای نمونه: «قدیمی‌ترین نمونهٔ قالی ایرانی که یافته شده قالیچه‌ای است با نقوش اصیل هخامنشی که در گور یخ‌زدهٔ یکی از فرمانروایان سکایی در درهٔ پازیریک در ۸۰ کیلومتری مغولستان بیرونی پیدا شده و قالی پازیریک نامیده می‌شود. پژوهشگران این قالی را از دست‌بافت‌های پارت‌ها و یا مادها می‌دانند». (دانشنامه ویکی پدیا)

اما بحران در صنعت فرش، به‌ویژه از زمان بروی کار آمدن رژیم آخوندی تابدانجا رشد و نمو یافته که یک گزارش حکومتی ضمن اعتراف به بلبشو در سیاست‌های راهبردی حاکمیت برای جلوگیری از رشد بحران، ازجمله می‌نویسد: «چند سالی است که صنعت فرش ایران حال و روز خوشی ندارد و گرفتار سیاست‌های اجرایی نادرست و شرایط نامناسب جهانی بر علیه ایران شده است. این در حالی است که ایران تا سال‌ها با این صنعت در سطح جهان شناخته شده بود». (خبرگزاری حکومتی مهر 8 بهمن 1395)

به‌یقین نقش دیگر کشورهای صادرکننده فرش در بازار جهانی که اساسا دارای کیفیت مرغوب و نهادینه شده فرش ایرانی نیستند، قابل چشم‌پوشی نیست، اما بزرگترین ضربات را همواره حکومت ولی‌فقیه با انواع و اقسام سیاست‌های دلالی و رانتخواری و همچنین باندهای مافیایی از طریق استثمار فرش‌بافان به بازار مهم داخلی وارد نموده است. برای نمونه عدم حمایت از این صنعت ملی، عدم سرمایه گذاری، واردات بی‌رویه فرش‌های ماشینی که عمدتا در قراردادهای بای بک نفتی و گازی ملاحظه شده‌اند، افزایش بهای بی‌رویه تولیدات، بروز نبودن تجهیزات صنعت فرش، استثمار کارگران فرش‌باف، ازجمله عواملی هستند که به بازار داخلی ضربات جبران‌ناپذیری وارد نموده است. این بحران به حدی رشد و نمو یافته که بسیاری از صنعتگران در بخش فرش، اکنون با تعطیلی کارگاه‌های فرش‌بافی به مشاغل کاذب دیگر روی آورده‌اند.

همچنین این گزارش با اشاره به این واقعیات می‌افزاید: «چالش‌های صنعت فرش دستباف به ٢ دسته کلی، چالش‌های بالادستی و درون بخشی تقسیم می‌شود. چالش‌های بالادستی به نبود یک برنامه راهبردی مشخص تحت نظر یک متولی واحد با ضمانت‌های اجرایی لازم در یک بازده زمانبندی شده اشاره دارد و چالش‌های درون بخشی به مشکلات عملیاتی از فرآیند تولید و عرضه یعنی تأمین مواد اولیه، تولید فرش تا توزیع و بازاریابی و فروش را شامل می‌شود».

واقعیت دیگر در حاکمیت آخوندی این است که همواره دولت‌های دست‌نشانده ولی‌فقیه به این صنعت با نگاه «نفتی» نگریسته‌اند و آن را به یکی از منابع درآمدهای کلان، برای پر کردن صندوق حکومت تبدیل کرده‌اند. این دیدگاه که با خود ضربات سنگینی را به صنعت فرش وارد نموده است تا بدان جا پیش رفته است که ارزش این کالای ملی و هنری در حاکمیت فاسد آخوندی تنها به‌عنوان منبع درآمدی برای رسیدن به «دلار» تعریف شده است.
در این رابطه مرکز پژوهش‌های مجلس حکومتی در گزارشی با اعتراف به این دیدگاه صرفاً تجاری می‌نویسد: «بازارهای دارای اولویت بالاتر برای صادرات فرش دستباف ایران بر اساس شاخص‌های رشد واردات، درآمد سرانه، رشد جمعیتی، ثبات سیاسی و اقتصادی، موانع تعرفه‌ای و فاصله جغرافیایی به ترتیب آمریکا، امارات، آلمان، قطر و ایتالیا هستند که در گروه اولویت اول تعیین شده‌اند».
از سايت هميستگي

۱۳۹۵ بهمن ۸, جمعه

«مؤسسه لغتنامه دهخدا»


«مؤسسه لغتنامه دهخدا»
روز 25 دیماه 1324شمسی, در مجلس شورای ملی ایران, طرحی با دو فوریت به امضای 24تن از نمایندگان مجلس, از جمله دکتر محمد مصدق, دکتر زنگنه, دکتر عبدالله معظّمی, برای چاپ «دائرة المعارف فارسی» «استاد علی اکبر دهخدا» به مجلس شورا تقدیم شد. طبق این طرح که در مجلس شورا به تصویب رسید, قرار بر این شد که «پس از اتمام طبع, نصف مجلدّات مزبور که با بودجه مجلس و به وسیله مجلس به چاپ خواهد رسید, به مؤلف داده می شود و وزارت فرهنگ نیز مکلّف است که عده یی کارمند در اختیار استاد دهخدا بگذارد».
فردای آن روز در مجلس اعلام شد که «آقای دهخدا اطلاع داده اند که به هیچ وجه نظر مادی در چاپ این فرهنگ ندارند و نصف مجلّدات و حق التاٌلیف را هم نمی خواهند. در نتیجه ماده واحده جلسه قبل تصحیح شد و به این شرح در مجلس قرائت و تصویب شد و هیاٌت رئیسه مجلس مکلّف است وسایل طبع لغت دهخدا را فراهم نموده و هر نوع کمک و وسیله یی را که آقای دهخدا لازم داشته باشد در اختیار ایشان بگذارد و قراردادی که مورد موافقت طرفین باشد با ایشان منعقد نماید».
 علامه دهخدا بنا بر نام نخستین فرهنگ فارسی (لغتنامه اسدی طوسی) دوره لغت خود را «لغتنامه دهخدا» نامید.
البته جلد اول با نام «فرهنگ دهخدا» به چاپ رسید و از جلد دوم «لغتنامه دهخدا» نامیده شد.
«استاد دهخدا جلد اول فرهنگ خود را که از (آ) شروع و به (ابوسعد) ختم می شود و 502صفحه است شخصاً و بی دستیاری دیگران به طبع رسانید. ولی چون این عمل مستلزم مدتها صرف وقت بود لذا به پیشنهاد استاد دهخدا برای همکاری در تدوین و تکمیل دو میلیون یادداشت موجود, عده یی از اهل فضل از قبیل دکتر صفا, دکتر معین, دکتر بیانی و دکتر زنگنه و دکتر صدیق تعیین گردیدند» (مجله بخارا, شماره 27, بهمن و اسفند 13849).
 تا سال 1334 (پیش از درگذشت استاد), 20 جلد لغتنامه در «مطبعه مجلس» و زیر نظر خود استاد دهخدا به چاپ رسید.
در دیماه سال 1333, «کمیسیون بودجه مجلس تصمیم گرفت که کار چاپ لغتنامه دهخدا را که تا آن زمان زیر نظر مجلس شورا انجام می گرفت به «وزارت فرهنگ» واگذارکند.


استاد دهخدا (که در آن زمان 74ساله بود) در مصاحبه با خبرنگار مجله تهران مصوّر (شماره 593, 24دیماه 1333), در باره ضرورت تدوین لغتنامه می گوید: «از 45سال قبل, پس از مطالعات زیادی, بدین فکر افتادم که لغتنامه یی که از هر حیث جامع و کامل باشد, تهیه کنم, زیرا یکی از علل عقب ماندگی و بدبختی ما ایرانیها, به نظر من, عدم توجه به فرهنگ و بی علمی ماست و یگانه وسیله برای بالارفتن سطح معلومات و فرهنگ مردم دانستن ریشه لغات و کلمات است. از این جهت, از آن روز گوشه انزوا اختیار کردم و با خواندن کتب متعدد و مختلف به تنهایی موفق شدم دو میلیون فیش و یادداشت تهیه کنم».
استاد در ادامه مصاحبه می گوید: «طبق قانونی که در سال 1324 به تصویب رسید اعتبار طبع این کتاب ضمن بودجه مجلس تاٌمین گردیده, من از پذیرفتن حق التألیف خودداری نمودم و با وجودی که 28نفر عائله دارم معذالک با ماهی هزار تومان حقوقی که بابت خدمت شصت ساله خود از فرهنگ می گیرم قناعت نموده ام و در این سن و سال با وجود ضعف و پیری و داشتن ضیق نفَس (=تنگی نفس) و خرابی قلب, به خدمت فرهنگی خود ادامه داده ام و تا کنون موفق به چاپ 20جلد از کتاب لغتنامه خود شده ام».
علّامه دهخدا درباره کار توانفرسای بیست و چند ساله اش در راه تدوین «لغت نامه» می نویسد:
«... کار فَحص و تتبّع بیش از بیست و اند سال بکشید, پیوسته و بی هیچ فصل و قطعی, حتی نوروز و عیدین و عاشورا, بیرون از دو بار بیماری صعب چند روزه و دو روز هنگام رحلت مادرم رحمت الله علیه, که این شغل تعطیل شد...»
مؤسسه یا سازمان لغتنامه دهخدا که ابتدا در منزل خود استاد در خیابان ایرانشهر تهران دایر شد, در سال 1334 به مجلس شورای ملی منتقل شد و در پایان سال 1336به دانشکده ادبیات (دانشگاه تهران) انتقال یافت. مجموعه «لغتنامه دهخدا» مشتمل بر 50 جلد در همین «سازمان» به چاپ رسید.
از سايت همبستگي ملي

نشستن برای مدت طولانی سرعت پیر شدن را افزایش می‌دهد



آژانس ایران خبر :۹۵/۱۱/۴
مطالعات زیادی در باره اثرات زیانبار نشستن منتشر شده است، اما یک تحقیق جدید بسیار تکان دهنده است.
دانشمندان دانشکده پزشکی دانشگاه کالیفرنیا در شهر سن‌دیه‌گو اخیرا میزان سلامتی ۱۵۰۰ زن را اندازه‌‌گیری کردند. آنها متوجه شدند زنانی که در طول روز بیشتر نشسته‌اند و فعالیت کمی می‌کنند سلول‌هایی دارند که از نظر بیولوژیکی ۸ سال پیرتر از زنان همسن و سال خودشان است.
اگر بخواهیم دقیق‌تر سخن بگوییم، زنانی که در طول روز بیش از ۱۰ ساعت می‌نشینند و کمتر از ۴۰ دقیقه در روز به فعالیت‌های بدنی متوسط تا شدید می‌پردازند، «تلومرهای» کوتاه‌تری دارند. تلومرها کلاهک‌هایی هستند که در انتهای رشته DNA قرار دارند و از کروموزم‌ها حفاظت می‌کنند.
معمولا تلومرها همراه با سن کوتاه می‌شوند، اما سلامتی و شیوه زندگی هم می تواند این فرایند را تندتر کند. تلومرهای کوتاهتر می توانند باعث بیماری‌های قلبی، دیابت و سرطان شوند.
همه این‌ها نشان می‌دهد که یک زندگی نشسته چقدر می تواند به ما آسیب برساند. چاقی، دیابت و مشکلات قلبی همگی با نشستن زیاد در طول روز ارتباط دارند. و از ۲ حالت خارج نیست، یا شما اهمیتی به این موضوع نمی‌دهید، و یا هنوز پیام لازم را نگرفته‌اید.
بر اساس این تحقیق، از هر ۴ آمریکایی یکنفر در طول روز اصلا هیچ فعالیت بدنی انجام نمی‌دهد- مرکز کنترل و پیشگیری از بیماری‌ها می‌گوید این افراد هرچه بیشتر با خطر حمله قلبی، دیابت و سرطان روبرو هستند.

آوای وحش از شورای وحش




«به‌جرأت می‌توان معروف‌ترین و پرمخاطب‌ترین اثر جک لندن را داستان «آوای وحش» او دانست. کتاب گزارشی است از سرگذشت سگ-گرگی که در خود، کششی به محیط جنگل احساس می‌کند و همین که اربابش به دست گروهی کشته می‌شود، روانه جنگل می‌شود تا به زندگی اجدادی خود بپیوندد و در میان برادران جنگلی، آوای وحش سر دهد…». (وب سایت فایندز- 30شهریور93) 

کتاب معروف جک لندن در عصر ما تنها در یک جا مصداق واقعی و حقیقی پیدا می‌کند، آنهم در رژیم آخوندی است. گرگهای دو باند مافیایی نظام ولایت که دارند اربابان خود را یکی یکی از دست می‌دهند، هر روز که می‌گذرد، بیشتر با برادران جنگلی خود درگیر می‌شوند. کانون وحوش هم جایی است به‌نام مجلس شورای ارتجاع و دهها شورای وحش ریز و درشت دیگر. (ببخشید شورای شهر دیگر). اما محفلشان به تنها چیزی که نمی‌خورد، شور و مشورت و مشاوره است و کار شورایی و جمعی.

سری به شورای وحش تهران، یا همان شورای شهر تهران بزنیم. رئیس این محفل پاسدار مهدی چمران است با سوابق مشعشع «جانشین فرمانده ستاد جنگهای نامنظم» و «ریاست دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران»!

به این می‌گویند «جمع نقیضین». سایت حکومتی رهروان ولایت در اینباره می‌گوید:
در این‌گونه قضایا که متناقضین هستند، عقل آدمی بی‌درنگ و بدون هیچ استدلالی حکم می‌کند که این دو قضیه نمی‌توانند هر دو صادق باشند. در علم منطق به این‌گونه قضایا که نیازی به استدلال و برهان ندارد و در نزد عقل، روشن و واضح هستند، «بدیهیأت» گفته می‌شود… (سایت رهروان ولایت 2-12-93) 

… مجلس شورای وحش ارتجاع- 8 صبح سه‌شنبه 5بهمن 95 – خبرگزاری کار ایران، ایلنا

-تعدادی از اعضا: در مورد حادثه پلاسکو چند تذکر داشتیم.

- چمران: نمی‌شود. الآن موقع این کار نیست.
- رحمت‌الله حافظی: شما آقایان می‌خواهید همین جا بنشینید و حرفی نزنید.

- چمران: باشد، اما هر نماینده بیش از ٣ دقیقه صحبت نکند. آقایان دوربین و رسانه می‌خواهند.

حافظی: اگر مشروح جلسه ‌شنبه پخش می‌شود ما صحبتی نداریم.

عباس جدیدی با گمان این‌که نوبت اوست است، شروع به صحبت کردن می‌کند که… 

-محسن پیرهادی: من خودم حواسم به نوبتها هست. امروز حوصله ندارم و اعصابم خرده.

- عباس جدیدی (با عصبانیت): حواست باشه چه جوری با من حرف می‌زنی. مگه تو کی هستی که اینطوری با من حرف می‌زنی؟ دور برت داشته؟ نمی‌دونم این صندلی داغ چه حکایتی داره که هرکس روش می‌شینه جوگیر میشه!… آرتیست‌های سینما هم عرض‌اندام می‌کنن. این افراد نمی‌تونن شاخ بز را هم جدا کنن… 

خبرگزاری کار ایران، ایلنا- 5بهمن 95
این فقط یک پرده از جنگل وحوش شورای وحش تهران بود. پرده دیگر را هم ببینید:



… شورای وحش تهران- 29اردیبهشت 94، ساعت 8 صبح
- مرتضی طلایی، نایب‌رئیس شورای شهر تهران: اگر یک سند در خصوص مداخله ما در انتخابات داشتید، می‌پذیرم.

- سالاری: برای حرفهام سند دارم.
- مرتضی طلایی: سند ارائه کنید.

(احمد حکیمی‌پور، اسماعیل دوستی و محسن سرخو هم وارد ماجرا شدند. چمران نگذاشت آنها حرف بزنند. اسماعیل دوستی به چمران اهمیت نداد) 

-اسماعیل دوستی: چند روزیه که بعضی از اعضا عصبانی هستن. اگر شما دلواپسید، ما نیستیم.

- رضا تقی پور، سخنگوی شورای شهر: اینا (اصلاح طلبها) می‌خوان همه چیز رو دوباره از اول شروع کنن.

(درگیری لفظی بین سالاری و سروری) 
- اسماعیل دوستی: باز هم دوستان عصبانی شدن.
- تقی‌پور (با عصبانیت شدید): چرت و پرت می‌گید، اگه لات‌بازی دربیارید ۱۰ تای شما رو حریفم.

(کاشانی و رضازاده، تقی‌پور را کشان کشان به گوشه‌یی کشاندند) 

(چمران خلاف روال همیشگی‌اش که اغلب خودش عصبی می‌شد، این بار خونسرد بود).

-مختاباد، رئیس کمیته هنری! شورای شهر: اعضای شورای شهر یک چیزی می‌گویند و بعد می‌خوابند… (سایت فرارو – 30اردیبهشت 94) 

اما آیا فقط جنگل شورای وحش تهران این‌طور است؟ به تصاویری از جلسه‌ی شورای شهر اراک در تاریخ 19آذر 92 نگاه کنید. درگیری وحوش زیر عکس بزرگ خمینی دجال و خامنه‌ای شیاد.

آری، هر چه آوای وحش برادران جنگلی شورای شهر و برادران قاچاقچی مجلس ارتجاع در جنگل بزرگ نظام ولایت بالا و بالاتر می‌رود، دایناسورها و کفتاران عمامه به‌سر با از دست دادن اربابانشان هر چه بیشتر با هم گلاویز شده و هر چه بیشتر در باتلاق نظام پوسیده خود فرو می‌روند. تا روزی که مردم و مقاومت سرفراز مردم ستمدیده این جانواران وحشی را برای همیشه در گور ابدی خود جای دهد و ایران را از چنگال آنان آنها رها سازد.

۱۳۹۵ بهمن ۶, چهارشنبه

یادی از تختی، یک بچه محل پهلوان محمد اقبال



آقای عاملی معلم ادبیاتمان بود. یک مصدقی تمام عیار که این را از هیچکس هم پوشیده نمی داشت. من تمام شش سال دوره متوسطه آن موقع را در دبیرستان علم و هنر واقع در یکی از کوچه های میدان شاهپور تهران گذراندم. کلاس ششم متوسطه، ما که رشته مان ریاضی بود دیگر درس ادبیات نداشتیم اما آقای عاملی رابطه اش را هنوز با برخی شاگردانش از جمله من حفظ کرده بود. وقتی زنگ آخر خورد آقای عاملی دم در دبیرستان ایستاده بود و منتظر ما چند تا «دوستش». جمع که شدیم گفت: «تختی را کشتند... شاه تختی را کشت» و در حالی که می گریست رفت و ما از چند و چون قضیه بی اطلاع ماندیم.
موقع برگشتن با «دولت» یک همکلاسی که با هم از تختی خاطرات داشتیم رفتیم باشگاه پولاد در همان نزدیکی مدرسه در شاهپور، که قدیمها تختی در آنجا کشتی می گرفته، دیدیم چند تا پاسبان جلوی در ایستاده اند.
خانه ما آن زمان در کوچه مسجد قندی مقابل پادگان ژاندارمری شاهپور بود و فاصله خانه تا خانی آباد کمتر از نیم کیلومتر می شد. یک بار که جهان پهلوان از یکی از مسابقات المپیک بازگشته بود، خانی آباد را طاق نصرت زده بودند و تمامی آن منطقه چراغانی بود و روی زمین خیابان نیز فرش پهن کرده بودند که تختی آمد به آن محله و من هم در میان جمعیت او را تشویق می کردم.
آن روز با دولت برگشتیم رفتیم باشگاه خانی آباد، همان جایی که بعدها شد «باشگاه تختی». قبلا بارها به این باشگاه به آرزوی دیدن تختی رفته بودیم ولی هرگز موفق به دیدار او نشده بودیم. وقتی به خانی آباد رسیدیم، پاسبان و مأمور بیشتر بود، «دولت» خانه پدری تختی را بلد بود، آنچنان فضا پلیسی بود که امکان ورود به منطقه نبود.
پدر «دولت» در مسیر مدرسه به خانه ما یک بنگاه معاملات ملکی درست در ضلع جنوب شرقی چهارراه گمرک شاهپور داشت، وی دوست نزدیک تختی بود و وقتی «دولت» در همان کلاس اول دبیرستان گفته بود تختی گاهی به مغازه پدرش می آید از او خواسته بودم از پدرش اجازه بگیرد که وقتی تختی می رود مغازه ما هم برویم و ببینیمش و پدرش موافقت کرده بود. شاید سه چهار بار اتفاق افتاد که دولت یا قبلش اطلاع داد یا دوید خبرداد که تختی در بنگاه است. من و همکلاسی هم طبق شرط و شروط پدرش، دوتایی با هم می رفتیم و با فاصله روی صندلی می نشستیم، حرفهایشان را ولی نمی شنیدیم یا اگر می شنیدم یادم نمانده است. فقط یک بار که از مدرسه به خانه می رفتیم در مسیر دیدیم تختی آنجا نشسته و رفتیم سلام کردیم و نشستیم که بعدا آقای دولت پدر همکلاسی ام دعوایمان کرد که باید از قبل اجازه می گرفتیم.. هر بار تختی موقع ترک محل با مهربانی دست به پشت ما می کشید و یک «چطوری پسر؟»، یا «پسر درست رو خوب می خونی؟» یا مشابه این را هدیه مان می کرد و ما غرق شادی و سرور با رفتن او مغازه را ترک می کردیم و داستان دیدارمان با تختی را با آب و تاب برای همکلاسی ها و بچه محلها تعریف می کردیم.
خانه ما بعدا به کوچه علایی در چهارراه مختاری در نزدیکی همان کوچه مسجد قندی انتقال پیدا کرد. آن روز سنگین و سرد، عصر ۱۷ دی ۱۳۴۶، در مسیر برگشت به خانه، همه محله در ماتم بود، همه غمگین و ناراحت.
بعد از ظهر مدرسه نرفتم تا اخبار ساعت ۱۴ را گوش کنم و خبر را بشنوم، خبری نبود. رفتم محل کار پدرم در خیابان استانبول. هم می خواستم اول وقت از طریق روزنامه هایی که می خریدند در جریان قرار بگیرم و هم ببینم در هتل آتلانتیک که جنازه تختی در آن پیدا شده بود، چه خبر است؟ بارها این هتل را دیده بودم. هر وقت به محل کار پدر می رفتم، بارها تابلوی هتل آتلانتیک را دیده بودم. این بار که از جلوی هتل رد می شدم، بیرون خبری نبود اما درون پاساژی که هتل در انتهای آن قرار داشت چند پاسبان ایستاده بودند.
بالاخره به محل کار پدر رسیدم. هرکس مشغول کار خودش بود ولی همه گرفته و ناراحت. روزنامه کیهان که آمد یک ”حاجی کلاهی” بود ریش سفید کارگاه، اول او گرفت و پس از یکی دو دقیقه روزنامه را پرت کرد روی میز و گفت «هیچی» ننوشته. من رفتم پایین که در واقع فروشگاه متعلق به همان کارگاه محل کار پدر بود و منتظر شدم روزنامه اطلاعات آمد، این روزنامه هم هیچ خبری ننوشته بود. دیگر همه از «قتل» تختی صحبت می کردند. هرکس می آمد توی مغازه یک فحشی یا بد و بیراهی به شاه می داد، مثلا می گفت «کشتیدش اقلا خبرش را می زدید».
تختی در میان جوانان و اهالی جنوب شهر به عنوان یک چهره ملی که در مقابل رژیم قرار داشت و به طور خاص ضد شخص شاه و طرفدار جبهه ملی شهرت داشت. خوب است در اینجا به فضای سیاسی آن دوران اشاره کوتاهی بکنم. آن روزها چهار سال از پانزده خرداد ۱۳۴۲ می گذشت و خاطرم نیست در این فاصله چهارساله هیچ حرکت اعتراضی یا تظاهراتی دیده یا شنیده باشم.
جبهه ملی دوم که در حیات مصدق کبیر و در حالی که او در احمد آباد در تبعید بود، و در دوران نخست وزیری منوچهر اقبال در سال ۱۳۳۹ تشکیل شده بود و تختی از فعالان آن به شمار می رفت. آقای عاملی برایمان تعریف می کرد که در آن سالها جبهه ملی در خانه حاج حسن شمشیری در پیچ شمیران تشکیل جلسه می داد و حوزه های مختلف و سازماندهیهای مختلف داشت. نهایتا دو سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ کنگره جبهه ملی دوم تشکیل شد و همان حوزه ها نمایندگانی را به این کنگره فرستادند که غلامرضا تختی در آن زمان نماینده ورزشکاران بود و از نفراتی بود که رأی بسیاری در میان منتخبین کنگره جبهه ملی دوم آورده بود. محبوبیت این پهلوان ملی آنچنان بود که تعداد آراء او از مهندس مهدی بازرگان، و چند تن دیگر از نامداران جبهه ملی دوم بیشتر بود.
فعالیت جبهه ملی دوم در اواخر سال ۱۳۴۲ به علت مخالفتش با اصلاحات ادعایی شاه تحت عنوان «انقلاب سفید» و به دنبال انتشار یک اعلامیه این جبهه با شعار «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه»، تعطیل و فعالان و سران آن به زندان افتادند. اما شاه نتوانست تختی را به علت همان محبوبیت بالایی که داشت دستگیر کند. با تعطیل فعالیت جبهه ملی هیچ حرکت و فعالیت دیگری انجام نگرفت و تا مرگ تختی، یعنی قریب به چهار سال، سکوتی سنگین بر سراسر ایران و به طور خاص دانشگاهها حکمفرما بود.
در چنین شرایطی، و با سابقه یی که از تختی وجود داشت، افکار عمومی آن روزگار به طور مطلق خودکشی را باور نمی کرد و مرگ تختی را یک قتل از سوی رژیم شاه می دانست. از شنیده های آن روزهایم یکی این بود که شاهپور غلامرضا در استادیومی بوده که وقتی تختی وارد شده خیلی مورد تشویق جمعیت قرار گرفته و این موضوع به شاهپور غلامرضا خیلی برخورده و تصمیم به انتقام گرفته است. همین طور می گفتند که آثار ضربه در پشت سر تختی وجود داشته و کبود شده بوده است.
به هر حال فردای روزی که خبر آمده بود، کیهان که روزنامه مورد علاقه پدرم بود و شبها برای خواندن من و بقیه به خانه می آورد، بازهم هیچ اشاره یی نکرده بود اما روزنامه اطلاعات در خبر کوتاهی از «خودکشی تختی» خبر داده بود.
شب یکی از همکلاسی ها که تلفن داشت با آقای عاملی همان معلم ادبیاتمان صحبت کرده بود او گفته بود که صبح تشییع جنازه از امجدیه است. ما رفتیم امجدیه، تعداد محدودی آنجا بودند و خبری نبود، دست آخر خبر آوردند که اجازه داده نشده و جنازه را از پزشگی قانونی مستقیما برده اند به گورستان ابن بابویه در شهرری. با اتوبوسهای آن زمان به ابن بابویه رفتیم. در مسیر از تقاطع شوش تا شاه عبد العظیم مردم به طور پراکنده در حرکت بودند. وقتی رسیدیم جنازه دفن شده بود. آقای عاملی با بزرگان آن زمان که از جبهه ملی دوم بودند مشغول صحبت بود و به ما گفت که قرار است مراسم شب هفت برای تختی گرفته شود. آقای عاملی همچنین واسطه بین ما و دانشجویان آن زمان بود.
تا مراسم هفتم جهان پهلوان تختی چند مجلس ترحیم هم در تهران برگزار شد که من امکان شرکت نداشتم. اما روز برگزاری مراسم شب هفت تا آنجا که خاطرم هست یک روز تعطیل بود. حرکت از سه راهی شوش یعنی تقاطع شوش و جاده شهر ری آغاز شد. گروههای مختلف مردم با پلاکاردهای مختلف در حال تجمع بودند. نیروهای رژیم شاه هم از پلیس و ژاندارمری حضور داشتند. می گفتند ساواکی ها هم در بین جمعیتند. قبل از این که جمعیت به راه بیفتد آقای عاملی دو پلاکارد آورد و دست ما داد و گفت بگو بچه های مدرسه علم و هنر بگیرند و به کسی ندهید. روی یکی از پلاکاردها نوشته بود «گرامی باد یاد جهان پهلوان تختی» و روی دیگری نوشته بود «تختی را کشتند» و امضای هر دو «دانشجویان هنرسرایعالی نارمک» بود.
بعدا فهمیدیم این یک شگرد دانشجویان بوده است که پلاکاردها را عوض می کردند چون ساواک از طریق دانشگاه و عکس شناسایی می کرد، و وقتی روزهای بعد به رییس همان هنرسرای عالی (دانشکده علم و صنعت لاحق) مراجعه کرده و عکسهای افراد پلاکارد به دست را نشانش داده بودند و خواستار شناسایی شده بودند او پس از تحقیقات، پرونده را کوبیده بود روی میز و به مأموران ساواک گفته بود اینها دانشجویان من نیستند!...
در آن روز در سه راهی شوش خودروهایی نیز حامل عکس تختی بودند و برخی قرآن پخش می کردند. چندین اتوبوس و مینی بوس ورزشکاران و به طور خاص کشتی گیرها را سوار کرده بودند. در یکی از اتوبوس ها پهلوان مسلم اسکندر فیلابی را دیدم که کنار پنجره نشسته بود و در حال گریستن بود. پهلوان ما آن زمان هم از شهرت برخوردار بود و همه جا از او به عنوان کسی که جای تختی را می گیرد صحبت می شد.
تختی وصیت کرده بود که وی را در مقبره همان «شمشیری» از شخصیتهای خوشنام و مصدقی آن زمان دفن کنند. مشهور بود که شمشیری تمام دارایی های خود را صرف فعالیتهای سیاسی آن سالیان و جبهه ملی کرده است.
هرچه به مزار نزدیک تر می شدیم فضا متشنج تر می شد. به این ترتیب که هم دانشجویان و هم اداره کنندگان مراسم نمی گذاشتند تا مزار زیاد اوضاع به هم بریزد. اما در نزدیکی مزار شعارهای مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر ساواک در میان جمعیت پیچید. در کنار مزار چند نفر به شدت در حال صحبت با دیگران و اداره جمعیت بودند. من آن زمان هیچ یک از افراد خانواده رضایی را نمی شناختم، اما بعد از سال پنجاه دوستی که بعدا همراه با مجاهدین خلق به زندان رفت برایم تعریف کرد که یکی از افراد هدایت کننده یعنی همان پنج شش نفر که در واقع مرکز ثقل جمعیت بودند، مجاهد شهید احمد رضایی بوده است که همراه با چند تن از یارانش و به طور خاص دانشجویان آن زمان، باعث شکل گرفتن نطفه رادیکالیزه شدن تظاهرات و تبدیل یک مراسم شب هفت ساده به یک تظاهرات علیه رژیم شاه شده بودند.
در حین حرکت جمعیت که به صورت پیاده تا سه راهی شوش برگشتند، تراکتها و اعلامیه های زیادی پخش می شد، اما به سه راه شوش که نزدیک می شدیم از همان مرکز ثقل دستور آمد که پلاکاردها را جمع کنید و پارچه ها را تا کنید و بیندازید دور و چوبها را بگذارید کنار خیابان.
در نزدیکی سه راه شوش یک باره جمعیت متوقف شد. رژیم نمی خواست اجازه دهد که در واقع تظاهراتی که از شهر ری تا مرز ورودی تهران آن زمان شکل گرفته بود به درون پایتخت کشیده شود. نیروهای پلیس (گفته می شد گارد سلطنتی) صف کشیده و باطوم به دست راه را بسته بودند. یکی از میانه جمعیت فریاد کشید که «بنشینید، طبق قوانین بین المللی هیچکس حق ندارد به معترضین نشسته حمله کند»! عده یی متفرق شدند اما من در میان ساده لوحانی بودم که این حرف را باور کردم. به طور خاص دختران دانشجو و دانش آموز را در صفوف جلوتر چیدند که در واقع مانع از حمله شوند. چشمتان روز بد نبیند، نیروهای رژیم ریختند توی جمعیت و با باطوم افتادند به جان جمعیت و در حالی همگی شروع به دویدن کرده بودیم تا می توانستند حسابی هرکس را که دستشان می رسید زدند. و البته عده یی را هم دستگیر کردند.
این چنین بود که پس از چهار سال به یکباره سکوت عمیقی که دیکتاتوری شاه در جامعه ایجاد کرده بود فروریخت و این شروعی بود برای سایر اعتراضاتی که بعدها به طور خاص در دانشگاههای مختلف شکل گرفت.
یاد و راه جهان پهلوان تختی گرامی باد.
محمد اقبال 

بنیاد «مستکبران» فرو خواهد ریخت







پس از فاجعه‌ی پلاسکو، تنها ارگانی که تاکنون هیچ چیز نگفته و هیچ موضعی نگرفته، مالک پلاسکو یعنی بنیاد سراپا غارت و فساد موسوم به «بنیاد مستضعفان‌ » است. به‌طوری‌که حتی صدای خود کارگزاران حکومت ملاها نیز درآمده است. به این قسمت از گزارش خبرگزاری حکومتی کار ایران «ایلنا» توجه کنید:
«… هنوز پس از 72ساعت از وقوع این سانحه تلفات دقیق اعلام نشده است… اما نکته مهم غیبت مالک ساختمان در محل سانحه است. بنیاد مستضعفان به‌عنوان مالک ساختمان پلاسکو که جزو اموال مصادره‌یی این نهاد محسوب می‌شود، نه تنها هیچ توضیحی درباره علت وقوع این سانحه ارائه نداده، بلکه حتی از حضور در محل ساختمان و ابراز همدردی با خانواده‌ مصدومان سانحه و جامعه آتش‌نشانها هم دریغ کرد… در شرایطی که انگشت با وجودی که اتهام و عامل اصلی بروز این سانحه از سوی نهادها و ارگانهای مختلف به روی بنیاد مستضعفان کشیده شده و شهرداری مدعی است که تاکنون بیش از 16 بار به مالک این ساختمان اخطار داده اما بنیاد مستضعفان زیر بار انجام رعایت مسائل فنی نرفته است. با این حال باز هم بنیاد مستضعفان سکوت اختیار کرده است. این سکوت می‌تواند به‌معنای تأیید ادعاهای شهرداری باشد. در این رابطه یک مقام مسئول در بنیاد مستضعفان در گفتگو با خبرنگار اقتصادی ایلنا گفت: ”الان شرایط مناسبی برای پاسخگویی نیست“ ». (ایلنا- 2بهمن95) 

«… در شبکه‌های اجتماعی صحبت از این است که این فرو ریزش، خودخواسته بوده و بنیاد مستضعفان سودای احداث ساختمان 100 طبقه در این مکان را داشته است». (همان منبع) 

در چنین شرایطی خوب است ببینیم نطفه این موجود فاسد کی و چگونه بسته شد.

دزد بزرگ انقلاب، خمینی دجال، در اسفند ۱۳۵۷ با تعیین یک هیأت متشکل از آخوندها بهشتی، رفسنجانی، موسوی اردبیلی و خامنه‌ای از آنها خواست که با مصادره اموال یک بنیاد برای مستضعفان (و در واقع برای چپاول) تشکیل دهند. اما ترکیب هیأت مؤسس، خود گویای همه چیز بود:
این بنیاد در کنار بنیادهای غارت و فساد دیگر مانند بنیاد موسوم به شهید، ستاد فرمان امام و آستان قدس رضوی، تحت کنترل مستقیم ولی‌فقیه اداره می‌شوند. شورای نگهبان هر گونه تحقیق و تفحص از این نهاد را خارج از حیطه اختیارات مجلس دانسته و دولت اجازه دخالت در امور آن را ندارد. محسن رفیقدوست، از رؤسای سابق بنیاد، یکبار گفته بود: «… من بودم که اولین بار پیشنهاد فروش نفت توسط بنیاد مستضعفان را به رفسنجانی مطرح کردم». (روزنامه حکومتی دنیای اقتصاد، ۴تیر۸۷). و این در شرایطی اختیار فروش نفت بدون هر گونه محدودیت به بنیاد داده شد که هیچیک از ارگانهای نظارتی همچون سازمان بازرسی کل کشور، دیوان محاسبات و… امکان تحقیق و تفحص درباره این بنیاد را ندارند و این بنیاد در طول فعالیت خود از پرداخت مالیات معاف بوده‌ است. در حال حاضر این بنگاه بزرگ اقتصادی به‌عنوان بزرگترین مالک ایران مطرح است و متهم به فساد اقتصادی گسترده می‌باشد.

اما ببینیم برخی از رؤسای این بنیاد مستکبران، طی 38سال گذشته چه کسانی بودند و کارنامه‌ی آنها چیست:
محسن رفیقدوست (که در بین مردم از او به‌عنوان «محسن رفیق‌دزد» یاد می‌شود) از سال ۶۸ تا ۷۸ به مدت 10سال رئیس بنیاد مستضعفان بود.

آخوند گلپایگانی، رئیس دفتر خامنه‌ای، درباره نقش رفیقدوست در بنیاد مستضعفان می‌گوید: «یکبار حضرت آقا گفتند: ”زمانی این بنیاد ۱.۵ میلیارد تومان بیشتر درآمد نداشت. مسئولیت را به رفیقدوست واگذار کردم. او در دوران فعالیتش درآمد بنیاد را به ۶۰ تا ۷۰ میلیارد تومان رساند“ ». (سایت حکومتی دیدبان17شهریور1393) 

رفیقدوست پس از بنیاد مستضعفان در سال ۱۳۶۸ بنیاد نور را تأسیس کرد. بنیاد نور حامی مالی مؤسسه‌یی به نام «مؤسسه‌ی خیریه گل یاس» بود که مسئولان آن به همراه آخوند هادی منتظری مقدم در پی فرار یکی از دختران از این مرکز به اتهام تجاوز و سوء‌استفاده گسترده از دختران، دستگیر و محاکمه شدند. همچنین برادر محسن رفیقدوست به‌نام مرتضی رفیقدوست، در سال ۷۴ در پرونده اختلاس ۱۲۳ میلیارد تومانی مجرم شناخته شد و به حبس ابد محکوم شد ولی پس از ۱۰ سال از زندان آزاد شد.

رئیس بعدی بنیاد مستضعفان پاسدار محمد فروزنده بود. از فرماندهان سابق سپاه پاسداران و وزیر دفاع در دولت رفسنجانی و عضو کنونی مجمع تشخیص مصلحت. او از سال 78 تا 93 به مدت 155سال بر مافیای بنیاد مستکبران حکمرانی کرد. آخوند گلپایگانی درباره او نیز چنین گفت: « ”... پس از آقای رفیقدوست، آقای فروزنده بنیاد را تحویل گرفت. بنیاد مستضعفان نهادی مادی و پولساز است و پول و مال هم پسندیده است. اما آقای فروزنده به حرف کسی گوش نکرد...“». (سایت حکومتی دیدبان17شهریور1393) 

پس از فروزنده، پاسدار محمد سعیدی‌کیا از سوی خامنه‌ای به‌ریاست بنیاد منصوب شد. او در کارنامه‌ی خود سابقه‌ی وزارت در دولتهای مختلف از این سر طیف تا آن سر طیف را دارد. در واقع نان را به نرخ روز می‌خورد تا ثروت هر چه بیشتری کسب کند. پاسدار احمدی‌نژاد در مرداد ۱۳۸۴ او را وزیر مسکن کرد. پیش از آن وزیر راه و ترابری دولت رفسنجانی بود و پیش از آن هم وزیر راه دولت موسوی. او همچنین وزیر جهاد سازندگی دولت آخوند خاتمی بود. جالب این‌که در نمایش انتخابات ریاست‌جمهوری ۹۲ نام‌نویسی کرد ولی از سوی شورای نگهبان ارتجاع جزء عدم احراز صلاحیتها معرفی شد. سه ماه بعد در مهر ۱۳۹۲، طی حکمی از سوی مشاور آخوند روحانی به‌عنوان قائم‌مقام و معاون هماهنگی امور مناطق آزاد و ویژه اقتصادی منصوب شد و الآن هم از سوی خامنه‌ای رئیس بنیاد مستضعفان شده است. این‌طور به نظر می‌رسد که ”آقا ”سهم باندهای مختلف را می‌دهد و با آنها کنار می‌آید.

در اینباره بسیار می‌توان گفت. این فقط شمه‌یی بود از بنیاد غرق در فساد مستضعفان! فاجعه‌ی پلاسکو فقط قطره کوچکی از دریای فجایع و جنایات این مافیای قدرت ولی‌فقیه است. اما دور نیست که: «بنیاد مستکبران» به همت مردم و ایستادگی مقاومت مردم ایران از بن فرو ریزد.
از سايت مجاهد

۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

مردی بزرگ و کم نظیر




«یاد مردی بزرگ و کم نظیر» ـ (امیرکبیر)
«در تاریخ دو قرن اخیر ایران مردی از خانواده یی پیشه ور برخاست که نام پدرش کربلایی محمد قربان، اشپز میرزا عیسی (میرزا بزرگ) قائم مقام بود.
 کربلایی محمد همین سمت را در دستگاه میرزا ابوالقاسم قائم مقام ثانی هم داشت تا بعد ناظر و ریش سفید خانۀ قائم مقام شد. اما دیری نگذشت که پسر او، محمدتقی، در پرتو استعداد خداداد و حمایت و تربیت قائم مقام در خط و انشا به جایی رسید که قائم مقام در نامه یی به برادرزادۀ خود نوشت: «باری حقیقت من به کربلایی قربان حسد بردم و بر پسرش می ترسم... این پسر خیلی ترقّیات دارد و قوانین بزرگ به روزگار می گذارد. باش تا صبح دولتش بدمد».
 همین پسرِ کربلایی محمد است که وقتی پس از طی مراحل و درجات مختلف در دورۀ ناصرالدین شاه قاجار به صدارت رسید منشأ کارهای با نام شد...
 این مرد بزرگ، باهوش سرشار و تجربه و کاردانی فراوان و دلیری بارز و احساس مسئولیت، در ایران نظامی را برقرارکرد که مبنی بود بر قانون و عدالت، تربیت ملت، حمایت از تودۀ مردم و رعایت آسایش و رضایت آنها. به علاوه، در زمینه های مختلف گامهای بلند و بی نظیر برداشت: در اصلاح امور اداری و نظامی و سیاسی و قضایی مملکت و استقرار امنیّت و مبارزه با انواع مظاهر فساد و اصلاح اخلاق جامعه، برقراری سیاست خارجی مستقل، آبادانی کشور و گسترش کشاورزی، ترویج دانش و فرهنگ و صنایع بومی و جدید، حفظ و تقویت اقتصاد ملی در برابر استعمار بیگانگان، ترجمه و انتشار کتاب، ایجاد ابنیه و بسیاری امور دیگر...


شرح کارهای امیر را در آنچه راجع به او نوشته اند، به خصوص در کتاب محققانه و ارجمند آقای دکتر فریدون آدمیّت، به نام "امیرکبیر و ایران"، به شرح، می توان دید.
 امیرکبیر با اِحراز همه گونه قدرت در دوران حکومت، اسیر وسوسۀ نفس نمی شد. از این رو، ستایشگری را نمی پسندید. در سراسر روزنامۀ "وقایع اتّفاقیّه" ـ که خود به سال1267 هجری قمری بنیان نهاد ـ در ایّام صدارت او، چیزی در بزرگداشت وی درج نشده و فقط در چهار مورد، به ضرورت، نام او مذکورست و بس. گزافه گویی شاعران مدیحه سرا را خوش نمی داشت. حتی قاآنی را به مناسبت شعری که در ذمّ حاج میرزا آقاسی و مدح امیر سروده بود، توبیخ فرمود.
 سرانجام، این مرد وطن دوست بر اثر توطئه دشمنان و حرف پذیری ناصرالدین شاه از کار برکنار و خانه نشین و تبعید شد. پادشاه دو روز پس از عزلش به او نوشته بود: "به خدا قسم، به خدا قسم هرچه می نویسم حقیقت است و فوق العاده شما را دوست می دارم. خدا مرا بکشد اگر بخواهم تا زنده ام از شما دست بردارم، یا این که بخواهم به قدر سوزنی از عزّت شما کم کنم".
 اما عاقبت در نیتجۀ تحریکات مخالفان، به موجب دستور همین پادشاه امیرکبیر را در تاریخ 17ربیع الاول 1268/ 10ژانویه 1852 در حمام فین کاشان با گشودن رگ هر دو بازویش کشتند و ایران از وجود مردی چنان شریف و بزرگ محروم شد و کسی به صدارت رسید که آشکارا تحت الحمایۀ دولت انگلیس بود...


 "نظم میرزا تقی خانی" را ـ که محصول درایت و لیاقت و همّت امیرکبیر و ثمرۀ تلاش و زحمت او بود ـ دشمنانش برنمی تافتند. از این رو، در نابودی او و آن اصول مترقّی کوشیدند. اما پس از او که آن بنیانها به تدریج شکست برداشت، ارزش کارهای وی بر همگان معلوم شد... امیرکبیر جاودانه مرد تاریخ قرون اخیر ایران است...»
 («چشمۀ روشن»، دیداری با شاعران، دکتر غلامحسین یوسفی، انتشارات علمی، تهران، 1374، از صفحه 741تا743).
از سايت همبستگي 

آفتاب سرخ كوير.... فريدون مشيري



امیرکبیر ـ فریدون مشیری
«... آنچه انگیزۀ نوشتن این سطورست بحث دربارۀ شعری است شورانگیز و خواندنی از فریدون مشیری، شاعر معاصر، با عنوان "امیرکبیر" و در گرامیداشت یاد او... کلمۀ "امیر" و "امیرکبیر" ـ که در حقیقت اندیشۀ بنیادین و حاکم بر ذهن شاعرست ـ بر شعر چیرگی دارد و قافیۀ اصلی است و سبب پیوستگی هم ابیات و بندها به یکدیگر...
 مَطلع بدیع شعر مورد نظر چنین است:
 "رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر
 غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر"
 این بیت با همه ایجاز خود چند چیز را تصویر می کند: احوال مسافری عطشان و خسته که کویر را پشت سر نهاده است، از کاشان جز "قتلگاه امیر" جایی را نمی بیند، همه چیز به چشم او خونرنگ است، و بر اثر تابش خورشید سوزان با "عطشِ سرخِ آفتاب کویر" رو به روست. اینک در این محیط غم زده خود را غریب و دردمند می یابد و در باغ "فین" هنوز همان حالت روز قتل امیر را احساس می کند.
 احساس و تأثّر مسافر (شاعر) از او به همه چیز انتقال می یابد. اوصاف بکر و پرمعنی وی از "زمان" و "زمین" نمودار این کیفیت است و تعبیر از "جهانِ دست بستۀ تقدیر" اندیشه یی عمیق و حکمت آمیز را فرایاد می آورد.
 بر اثر این فاجعه از در و دیوار "نفرین" می بارد. "نفرت، وحشت، لعنت" حالتی است که از پسِ بیش از یک قرن در جان شاعر چنگ انداخته نثار پادشاه و جلّادان و توطئه گران قتل امیر می شود:
 "زمان، هنوز همان شرمسار بُهت زده!
 زمین، هنوز همان سخت جانِ لال شده!
 جهان، هنوز همان دست بستۀ تقدیر!
 
 هنوز، نفرین، می بارد از در و دیوار،
 هنوز، نفرت، از پادشاهِ بدکردار، 
 هنوز، وحشت، از جانیانِ آدم¬خوار!
 هنوز، لعنت، بر بانیانِ آن تزویر!"
در فضای باغ فین همه چیز در نظر شاعر تحت تأثیر عوالم درونی اوست. وصف، درختهای باغ ـ صنوبر، بید ـ متناسب ظاهر آنهاست: یکی، دست به استغاثه بلندکرده، دیگری از غم، پریشیده است و سر به زیر افکنده دارد. گوشِ جان شاعر "همهمۀ سروها" را نیز می شنود که از آنچه بر آن "شیر در زنجیر» می گذشته در خروشند:
 "هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،
 هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،
 هنوز همهمۀ سروها که: "ای جلّاد 
 مزن! مکش، چه کنی، های، ای پلیدِ شریر!
 چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمّام 
 چگونه تیر گشایی به شیر، در زنجیر!؟"
بند بعد نقشی است از جویبارهای باغ فین ـ که از مناظر بارز آن جاست. گویی در تصوّر شاعر خونِ رگ امیر در آن جویها جاری است. وی تصویرهای تازه یی از این مایع سرخ فام رسم می کند، از جمله خون امیر را با تعبیر بدیعِ "جوهر سیّال ِ دانش و تدبیر" فرامی نماید:
"هنوز، آب به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطرۀ گلگونه رنگ می گیرد
از آنچه گرم چکید از رگ امیرکبیر! 
 نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان 
نه خون، که داروی غمهای مردم ایران
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر"
 هنوز "نالۀ باد" و "زاری آب" در این مصیبت بزرگ به گوش می رسد امّا هنوز هم گوش آسمان دربرابر این فغانها کرست. انسان اندیشه ور هنوز خود را دربرابر این "افسونگرِ پیر" درمانده و ناگزیر می بیند.
 بند آخر تعبیری است دیگر از گرمیِ احساس و انتظار یک ملّت نسبت به مردی محبوب و خدمتگزار.
 تضمین زیبای شاعر از دو مصرع حافظ اوجی بارز به سخن بخشیده است. اجزای کلام در دیگر مصراعها نیز بافت و لحنی هماهنگ با این مصراعها دارد؛ از آن جمله است ترکییبات "برون خرامیدن"، "آفتاب عالم¬گیر"، "سراچۀ ماتم" و نیز مراعات نظیرِ عبرت آموز "اسب، پیل، رخ، پیاده، شاه، وزیر" به صورتی تازه و متناسبِ مقام ـ که یادآور طرز بیان خاقانی است و همه حاکی از معرفت شاعرست به زیر و بم زبان فارسی.
سرانجام، حُسن خِتام تأثّرآمیز شعرست که با تأکید مکرّر بر کلمات "محال" و "دیر"، طنینی فراموش نشدنی از خود به جای می گذارد.
 "هنوز نالۀ باد
 هنوز زاری آب
 هنوز گوش کرِ آسمان، فسونگرِ پیر!
 ـ "هنوز، منتظرانیم تا ز گرمابه، 
 برون خرامی، ای آفتاب عالم¬گیر!"
 "نشیمنِ تو نه این کنجِ محنت آبادست 
 تو را ز کنگرۀ عرش می زنند صفیر!" 
 به اسب و پیل چه نازی؟ که رُخ به خون شستند
 در این سراچۀ ماتم پیاده، شاه، وزیر! 
 چُنو (چون او) دوباره بیاید کسی؟
 ـ محال... محال...
 هزار سال بمانی اگر، 
 چه دیر، ...
 چه دیر، ...!"
 شعر "امیرکبیر" مشیری اثری گرم و پرتپش و دلپذیرست. زبانی بلیغ نیز دارد...
 ***
ویلیام هَزلیت (William Hazlitt)، نویسنده و منتقد انگلیسی (1778 ـ 1830م)، معتقد بود "کسی که فقط در دورۀ زندگی خویش بزرگ به شمارآید، در حقیقت بزرگ نیست. آزمونِ بزرگی صفحۀ تاریخ است". بزرگی و استقلال شخصیت امیرکبیر نیز پس از کشته شدن او و تأمّل و تحقیق در کارها و خدماتش بیشتر بروز کرد. به قول یکی از سیاست شناسان قرن اخیر (به سال 1329شمسی)، "در دویست سالۀ اخیر تاریخ ایران اگر بشود صفت "فوق العاده" را به کسی اطلاق کرد شایستۀ میرزا تقی خان امیرکبیرست و بس".
 بی گمان انگیزۀ فریدون مشیری حُسنِ انتخابی عاطفی بوده که به یاد مردی چنین بزرگ و سزاوار ستایش شعر سروده و انصاف آن است که شعری شیوا و پرتأثیر در یادکردِ امیرکبیر از طبع او تراویده است».
 («چشمۀ روشن»، دیداری با شاعران، دکتر غلامحسین یوسفی، انتشارات علمی، تهران، 1374، از صفحۀ 743 تا748)
از سايت همبستگي 

۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

اینجا کودکان از فقر می میرند!





به یقین بحران روبه رشد فقر در حاکمیت فاسد آخوندی که به گفته متولیان حکومت اکنون به مرز ۷۰ درصدی جامعه رسیده است، ماحصل سیاست های مخرب، نه یک دولت، بلکه کلیت حاکمیت ولی فقیه از زمان به قدرت رسیدن می باشد. در حافظه تاریخ نوین مردم ایران هنوز آن جملات معروف پایه گذاری منحوس این رژیم که گفته بود: «آب و برق را مجانی می کنیم» باقی است.
ابعاد فقر اکنون بحدی افزایش یافته است که یک گزارش حکومتی از استان کرمان می نویسد: «خِیری کنار جاده ایستاده. با چند زن و دختر بچه. ظاهر همه شان مندرس است. لباس‌های کهنه، چادرهای رنگ باخته. شنیده‌اند که «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم کنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساکتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود. نداریم… فقیریم… کمک کنین… بدبختیم…».

واقعیت در این حاکمیت سراسر فساد این است که اکنون به یمن غارت اموال ملی که از سوی متولیان حکومت در ابعاد میلیاردی صورت می گیرد، بخش های بزرگی از میهن امان به «مارز» یا به روایت این رسانه ژیم به «آخر دنیا» تبدیل شده اند.
نبود امکانات اولیه زندگی مانند تغذیه، آب، برق، بهداشت و درمان، مدرسه و شبکه های زیر بنایی به موازات بیکاری گسترده تماما به بحران فقر و فلاکت در بسیاری از مناطق ضربه پذیر کشور افزوده است. همچنین باید به عدم تمایل دولت آخوند روحانی برای از بین بردن و ریشه کن کردن فقر در ایران اشاره نمود، امری که به یقین ریشه در سیاست های کلی نظام آخوندی برای «محتاج نگداشتن» مردم به ارگان های غارتگر امداد در این نظام منحوس، دارد.

این گزارش در ادامه به گوشه هایی از ابعاد کپر نشینی در روستای «آخر دنیا» اعتراف کرده و می افزاید: «کف کپر، خاک سفت با یک لا زیلوی سورمه‌ای فرش شده. کپر با لامپی که از وسط سقف آویزان شده، روشن می‌شود. در این روستا، تنها وسیله برقی، همین لامپ است. وسط زیلو را یک دایره بریده‌اند برای منقل. آتش منقل، حیران از بادِ سرد، از دورِ تنِ کتری دود گرفته زبانه می‌کشد. قابلمه کوچکی، کنار منقل است. «ناهارمان، عدسه. ما یا عدس می‌خوریم، یا سیب‌زمینی، یا آب داغو (آب مخلوط با روغن و پیاز داغ که با نان می‌خورند)».

این وضعیت همان ایده ال های آخوند های فربه و مفت خور حکومتی است که در یک نمونه آن، نماینده خامنه ای در مشهد با وقاحتی بی نظیر و در پاسخ به اعتراضات مردم علیه بحران معیشتی گفته بود «مردم اشکنه بخورند»!.
بحرانی که آینه تمام قدی از گفتار و کردار متولیان رژیم که علاوه بر دزدی و غارت، سالانه میلیاردها دلار از سرمایه های کشور را در تنور «جنگ، ترور، بلوا و یا حمایت از گروه های تروریستی» در کشورهای همسایه هزینه می کنند.

ترجمان این بحران را روستایی دردمندی در پاسخ به خبرنگار حکومتی اینگونه به تصویر کشیده است: “اینجا گوشت می‌خورین؟
می‌خندد، گوشت چیه؟
از داخل دره که بالا را نگاه کنی، جاده را نمی‌بینی. دره آفتاب نمی‌گیرد. داخل کپرها سرد است و بوی نا و خاک می‌دهد.
وسایل خودت کجاست؟
وسایل چیه؟
بالاخره هر زنی برای خودش یه وسایلی داره. لباسات، کفش، روسری؟
می‌خندد، ما اینجا هیچی نداریم

هیچی یعنی چی؟ شما مهمونی نمیرین؟ لباس نمی‌خرین؟ برای عید و سال نو؟
می‌خندد. این‌بار این خنده، خنده تمسخر است، مهمونی یعنی چی؟ عید چیه؟ من که بدبختم، چه فرقی می‌کنه عید باشه یا یک روز دیگه؟
(سایت حکومتی سلامت نیوز ۲۸ دیماه ۱۳۹۵)
از سايت همبستگي 

بلاغت آبی باران





برای مسعود نامی «ممنوع»، و هزار بار بسته بر تیرک تیرباران، حلاج حلق‌آویز تمامی دارهای برپا در ایران، نامی چکیده واپسین عواطف شهیدان و آخرین گرمای نگاهشان بر وصیت نامه‌های افتخار.
نامی همتراز وحشت سرنگونی، برای عمامه‌داران مذهب فروش و همدوش توان بپا خواستن و حس شریف شهامت در رگان هر ایرانی آزادی جو.
نامی مرادف ایستادگی تا نهایت آن سوی تحمل انسان، نامی خاستگاه شرافت و غرور یک خلق در زنجیر، در تاریکترین ادوار تاریخی خود.
بزرگمردی درس‌آموز برخاستن از خاکستر خود، پس از هزاربار سوختن و شعله‌ور گشتن.
******
پشته پشته شب بود؛
                        غلیظ، ستبر، کج‌کارد به دست
هفت هول آور اقیانوس تیزآب
هفت تنگاب پیچ پیچ آتشمار
                            بر سر راه
 
پرهیب هیولا
افتاده، بر کورسوی آخرین رؤیای نجات
یاس‌های مقتول
با داس‌های یأس
فرش بر بزروی صعب امید
 
گفتند؛ با کلامی از طعم خزه: «تمام شدید!»
با سرودی از صراحت پولادگفتیم:
هرگز!
ما قبیله ققنوسیم
زاینده هزار آیه میلاد، ازخاکستر خویش
ما از فریادهای عاصی مردی جوشیده‌ایم
مردی موازی ققنوس
            آمیزة «شجاعت» و «باید»، «خود تکاندن» و «تصمیم».
مردی جاری‌ساز قلب
در بلاغت آبی باران
مردی که با عملش حرف می‌زند
 
مردی، در چلچله‌های هوشیار نی‌نی‌های نگاهش
یک دیوان غزل زیبایی
آن که نجابت سپیده چشمانش
برای ایمان به راهش کافی‌ست
 
ما از مردی که در پرواز دستهای روشن ما
با دهانی از صدف می‌خندد، آموخته‌ایم:
«عشق، نهایت پیوستن‌هاست».
 
او با هزار خنجر خلیده در قامت سروآیین‌اش گفت:
ایستادن سبز در ملالت پاییز،
                        تمامت مقصود است
 
خشم‌آشوب در چشم
طعم شورکال خون در کام
                            جنگیده‌ایم و بازمی‌جنگیم
 
عشق تمام نمی‌شود
***
...
ما از فریادهای عاصی مردی جوشیده‌ایم
مردی از جنس الفهای ایستاده «ایران»، «آهن»، «البرز»،

مردی موازی ققنوس.




از سايت مجاهد