۱۳۹۵ بهمن ۱۶, شنبه

کتابی که جوانان ایران باید بخوانند



گفتگویی درباره‌ی انقلاب 57 که نه مرده و نه خاکستر شده.

دیروز داشتم به یک دوست جوان تمنا می‌کردم که کتاب مشروطه‌ی احمد کسروی را بخوان!. بعد گفتم اگر این کتاب را بخوانی، تقریباً بیست بار به گریه خواهی افتاد.

او پرسید تو خودت چند بار به گریه افتادی؟، گفتم از بیست بار خیلی بیشتر، و بسا بیشتر در درون خودم گریسته‌ام برای آن انقلاب. برای میرزا رضا، برای میرزا جهانگیرخان، برای ستارخان، برای حسین خان تبریزی، برای ثقه الاسلام. و برای همه مردمی که در خیابانها و در میدانهایی مثل توپخانه قطعه قطعه شدند و برای مجاهدانی که یازده ماه در تبریز ریشه‌ی گیاهان خوردند و بخاک افتادند. تا انقلابی را که راه افتاده برای پایان دادن به سلسله‌ی خونریز قاجار، به نتیجه برسانند.

هم‌چنان می‌گفتم و می‌گفتم که خون مردم ریخته!... اگر بخوانی دلت می‌سوزد برای ایران برای محرومیت زحمتکشان ایران، برای ستارخانی که دانه دانه با خون دل تفنگ گیر می‌آورد و خودش هم در صف اول مجاهدان تبریز، پیش می‌تاخت.

هم‌چنان می‌گفتم و می‌گفتم که آخر بحث، بحث انقلاب است... تا راه بیفتد، خودش خیلی رنج دارد، خودش خیلی خون دل می‌خواهد، بعد که راه افتاد، بحث خون مردم و کف خیابانهاست. بعد هم چه خون دلها باید بخوری، برای این‌که به نتیجه برسد... ... 

نمی‌دانم آن جوان ترغیب شد که تاریخ انقلاب مشروطه را بخواند یا نه، ... اما این گپ زدنهایم خودم را ترغیب کرد که به  همین انقلابی که الآن داریم فکر کنم. دیدم ای دل غافل، همین الآن هم یک انقلاب هست و همان رنجها ادامه دارد تا انقلابی که هفتاد سال پس از مشروطه راه افتاد به نتیجه برسد. .. سی و هشت سال از انقلاب ضدسلطنتی  ایران می‌گذرد. تازه اگر از مقدماتش یعنی سالهای شروع مبارزه‌ی مسلحانه حساب کنی می‌شود 500سال. این ماجراها را کی می‌خواند؟ آیا جوانان ایران از این خون دل خبر دارند؟ 

بعد یک جوان خیالی را گذاشتم جلوی خودم، با او گفتگو کردم.

گفتم خبر داری مردم ایران یک تجربه‌ی بزرگ تاریخی را پشت سر گذاشتند.

گفت نتیجه‌اش چه بوده؟ به نتیجه که نرسیده، تازه‌ ایران ما هم خراب شده. مردم محروم گورخواب شده‌اند. رودخانه‌ها خشک شده‌اند، دریاچه‌ها همینطور. مردم کلیه می‌فروشند بچه می‌فروشند... 

گفتم: بله خیلی سوزناک است. خیلی، ولی اولاً تاریخ همین‌طور پیش می‌رود. یعنی از دل رنجها. ولی علاوه بر دستاوردهای هر مبارزه و انقلابی، یک دستاورد بسیار بزرگ هست، که می‌توان برایش خیلی شادی کرد. و این دستاورد مقاومت است که در این سی وهشت سال، مقاومتی در برابر این آخوندهای حاکم ایستاده، و این دستاورد، ایران و ایرانی را یک گام بزرگ در تاریخ جلو برده است. دستاورد خیلی بزرگی که در میان خلقهای منطقه هنوز هیچ خلقی آن را ندارد. شاید در جهان هم هیچ ملتی ندارد.

گفت: چه دستاوردی؟ 
گفتم: شناخت ارتجاع یعنی دین آخوندهای مرتجع مدعی اسلام.

بعد، از آنجا که خودم از این دستاورد خیلی شاد و شکرگزار هستم و همیشه جریحه‌های قلبم را با آن تسکین می‌دهم، سر درد دلم برای این جوان که جلویم نشسته بود همان‌طور که برایش حرف می‌زدم، باز شد. خودم هم علاقه داشتم تصور کنم در همة ایران همسن و سالان او نشسته‌اند جلویم و به من نگاه می‌کنند. بنابر این‌ گفتم و گفتم: کاش این آخوندها از همان اول می‌فهمیدند که چقدر می‌توانند درست عمل کنند و اگر عمل می‌کردند واقعاً جایگاهشان در تاریخ به نیکی ثبت می‌شد و کسی هم حسود نیست، هر کس کار خوبی بکند، خیرش را باید ببیند. اما حیف که نفهمیدند و شاید هم نمی‌توانستند بفهمند، علتش بماند که خودش جای بحثهای زیاد هست، اما اگر می‌فهمیدند این همه خون هم از ملت ایران و جوانان ایران و انقلابیون ایران نمی‌ریخت. و این همه مصیبت از جنگ نداشتیم و این همه‌ دار و فقر و گرسنگی هم نداشتیم.

آخر در این تجربه واقعاً خمینی که رهبری انقلاب را به هر علت به دست آورد، همه چیز داشت. مردم هم برایش فرش سرخ پهن کردند. انقلابیون و آنها که خودشان طلسم قدرقدرتی شاه را شکسته بودند، با فروتنی بسیار، به خمینی خوشآمد گفتند. آخوندها هم همه چیز برای یک امتحان خوب را داشتند. سرمایه‌های کشور، اعتماد مردم، اعتقادات مذهبی مردم، به‌علاوه مشروعیت سیاسی.

گفت: تو خودت آن‌روز جوان بودی؟ 
گفتم: بله! و سالها به‌خاطر حضور ساواک و اختناق حاکم، بغض گلویم را گرفته بود تا به آن انقلاب رسیدیم.

گفت: از پیروزی آن انقلاب شاد شدی؟ 
گفتم: بله، همه شاد شدند، مگر می‌شد شاد نباشی که یک سلطنت دیکتاتوری سلطنتی با آن ساواک و آن شکنجه‌هایش سرنگون شده؟ دیکتاتوری‌ای که علیه حکومت مردمی مصدق کودتا کرد و بعد هم انقلابیون را تیرباران می‌کرد، سرنگون شده بود. آن روزها یک امید بزرگ در همه جا موج می‌زد، امید به همدلی و همبستگی. امید به رفع اختناق و برقراری آزادی و مرهم یافتن زخمهای مردم. اما... .

گفت: امید هم داشتید که خمینی درست عمل کند؟ 
گفتم بله! ولی من یکی درست و کامل نمی‌دانستم که خمینی از اساس نه توانش را دارد نه ماهیتش با رهبری انقلاب می‌خواند. به همین دلیل امید داشتیم، اما یک به یک امیدها را پرپر کرد، روز به روز ماهیتش را رو کرد. و بعد آمد آنچه بر سر مردم ایران آمد، فهرستش خیلی بلند است. آنهمه کشته در جنگ، آنهمه شهر ویران، آنهمه جوان که کشت، آن قتل‌عام سی هزار زندانی، و قتلهای زنجیره‌یی و بعد دست اندازی به کشورهای دیگر و ترور و انفجار این‌جا و آنجا، و بیا تا حالا که طبل فسادها و جنایتهایشان را بر سر بام عالم هر روز هم خودشان هم دیگران دارند می‌زنند.

گفت: حالا هم خود آخوندهای این رژیم اعتراف می‌کنند که افتضاح کرده‌اند. یک نمونه‌اش را خودم شنیدم که ناطق نوری می‌گفت: «می گوییم که اسلام دین کامل است، چه بلایی سر دین کامل آورده‌ایم که مقام ما در دنیا از رتبه 87 به 136 رسیده است؟». 

گفتم: آی گفتی! همین دیروز هم یکی دیگرشان به اسم آخوند ماندگاری توی تلویزیون‌شان داشت می‌گفت: «همراهی مردم برای نظام جمهوری اسلامی 98 و دو دهم درصد بوده ‌امروز همراهی مردم، یه 10-20 درصد کم شده». 

حالا من همین را می‌خواستم بگویم که دستاورد بسیار بزرگی برای مردم ایران است.

گفت: یعنی محصول این همه رنج و خون و فدا برای این انقلاب این است که مردم آخوندها را بشناسند؟ 

گفتم: یکی‌اش این است ولی از آن یکی‌های خیلی مهم است. آخر تو نمی‌دانی شناخت چقدر مهم است. شناخت ملت، نتیجه حرکت تاریخ از میان رنجهاست. شناخت چیزی نیست که توی یک کتاب بنویسند و یک عده بخوانند و شناخت پیدا کنند. شناخت یعنی همین تاثیر خون. تاثیر رنج. انقلابهای دیگر را نگاه کن، تا افراد یک ملتی شناخت پیدا کنند که باید خودشان حق داشته باشند برای زندگی خودشان تصمیم بگیرند، میلیونها میلیون خون ریخته شده است. انقلاب یعنی همین تثبیت و تحقق یک شناخت در مردم. اول یک متفکر و انقلابی پیشتازی فکر و حقی را مطرح می‌کند، بعد سالها رنج و خون و جنگ و دعوا، تا آن حاکمیت مانع از سر راه برداشته شود. تاریخ یعنی این.

گفت: پس این‌طور که تو می‌گویی نسبت به انقلابهای دیگر، ما در ایران چندان بهایی برای انقلاب نداده‌ایم.

گفتم: خودت جلوجلو داری نتیجه‌ها را می‌گیری. واقعاً برای این شناختی که ملت ایران پیدا کرده‌اند که ارتجاع دینی را شناخته‌اند، اگر میلیونها خون هم ریخته می‌شد، باز ارزشش را داشت.

گفت: پس چه شده که با این بهای کم، ملت ما این را به دست آورده؟ 

گفتم: بهایش را من جرأت نمی‌کنم مثل تو بگویم کم بوده. چون خون صدها هزار از شریفترین فرزندان ایران ریخته شده. آن هم با چه رنجها و شکنجه‌هایی. ولی نسبت به انقلابهای دیگر که چند میلیون شهید داده‌اند، راست می‌گویی، کمرشکن کردن یک فکر ارتجاعی دینی که در مغز و روح مردم چنگ انداخته بوده، و جدا کردن آن از اصل دین و روکردن ماهیت ضدبشری و خونریز و غارتگر آن، با بهایی نسبتاً کمتر از آنچه تصور می‌توان کرد محقق شده.

گفت: خوب این چطور محقق شده، معجزه شده؟ 
گفتم: این همان شگفتی است که نتیجه‌ی کار یک مقاومت و یک نسل مجاهد در قلب آن است. اگر این مقاومت نمی‌بود. اگر این نسل مجاهد نمی‌بود شاید این خلافت ارتجاعی خمینی و آخوندهایش تا چند قرن ادامه می‌یافت. ولی این‌که کار رسوا کردن یک ارتجاع قهار ریشه‌دار در تاریخ، به این زودی به آخرش برسد، شاید بتوان گفت به این دلیل است که آنها که مقاومت کردند و جلوی این ارتجاع ایستادند، خودشان اول از خودشان فدا کردند. از سرها و بالای جنبش خودشان فدا کردند، و نگذاشتند یک قطره خون بی‌تاثیر بماند، با هر قدم این حکومت را افشا کردند، و در جایی که باید بایستند و حرف حق را بزنند، واقعاً ایستادند و زدند. نترسیدند. عقب‌نشینی نکردند، از فدا و از هزینه ‌کردن از خودشان، و از بالاترین اعضایشان نترسیدند.

یکی دیگرش هم این است که تمام تجربه‌های گذشته را به‌کار بستند. اصل اصلش هم این بود که سرلوحه‌ی کارشان را فدا و صداقت گذاشتند. بعد پای حرفشان ایستادند.

در تمام این سی و هشت سال، همین را می‌گویم که باید خواند. به‌خصوص جوانان ایران باید بخوانند. مثل همان مشروطه.

گفت: لابد کتابش بزرگتر از کتاب مشروطه می‌شود.
گفتم: البته کتاب بزرگی خواهد شد. با صدهاهزار صفحه شرح فداها و رنجها برای آزادی. اما یک صفحه‌ی درخشانش مال رهبری این مقاومت است. یعنی سخت‌ترین بخش کار و حساسترین آن.

گفت: حساسیتش چیست؟ 
گفتم: حساسیتش این است که اگر رهبری صادق و پاکباز نباشد، هیچ‌کس در یک مقاومت نمی‌ماند. آن هم سی و هشت سال، آن هم با این همه دجالیت آخوندی، این همه حمله و هجوم. این همه تهمت و فحش و دروغ. و این همه توطئه با همدستی یک دوجین دولت تاراجگر دنیا. چطور می‌توانی یک جمعی به این عظمت را سی وهشت سال هدایت کنی، از میان این همه خطرات و فتنه‌ها عبور بدهی. جمعشان را حفظ کنی. عزمشان را صیقل بزنی، همه تهمت ها را به جان بخری. و پرچم را همیشه در دست این نسل برافراشته نگاه داری؟ جادو و جمبل که نمی‌شود کرد. با پول هم که نمی‌شود کسی را به مبارزه کشاند و یک مقاومت را پیش برد. باید انقلاب کنی! 

گفت: یعنی چه انقلاب کنی. یعنی انقلاب به پاکنی؟ 
گفتم: نه! باید در درون خودت و در درون این نسل یک تحول بزرگ ایجاد کنی که تمام وجودشان صدق و فدا باشد.

گفت: چطوری؟ 
گفتم: این بحثش خیلی زیاد است. اسمش انقلاب آرمانی است. داستان پاکبازی کامل با تمام وجود است. فدای همه چیز است. کندن از خانمان است. کندن از نام و نشان است. کندن از آبروی خود به‌خاطر دیگران است. پاکبازی تا حد خدمتگزار ملت شدن است. همه را نمی‌شود در یک بحث گفت. باید خواند باید قصه‌اش را پیدا کرد و خواند. این همان چیزی‌ست که علت ماندگار ماندن این نسل در مقابل همه حمله‌ها و هجومها و توطئه‌ها بوده.

گفت: بخشهای دیگر این کتاب چیست؟ 
گفتم: فصلهای دیگر این کتاب سی و هشت ساله بسیار است. تاریخ البته خواهد نوشت، و آن که فرزند دردمند ایران است، تاریخ را خواهد خواند و درست را تشخیص خواهد داد و به راه خواهد افتاد. اما برای ساده‌تر کردن کار تاریخ و کمک، به‌ویژه کمک به شما جوانانی که بخواهید حجم این رنج و فدا را بشناسید، می‌گویم:
فصل اول این کتاب است. فصلی پر از تلاش برای اصلاح رفتارهای خمینی و آخوندها. فریادهای چه باید کرد. هشدارها و افشاگریها و حتی تقاضاها تمناهای دردآلود، و دست دراز کردنها، برای نشستن و همبستگی کردن برای راه درست.

فصلهای بعدی اما پر از خون است. پر از گلوهای بردار کشیده؛ پر از شکنجه و عذاب، خون در زندانها، در میدانها. 

فصل بعدی، دویدن در میدانهای انقلاب در خویش برای استمرار راه است. فصل از خود و از وابستگیها و علایق خود گذشتنها.

و فصل بعدی، به دست گرفتن پرچم آزادی این مردم و دویدن در دشت و دمن و کوه و کمر است. به خاک افتادن راههای نبرد و بخون غلتیدن بر صخره ها.

و هم‌چنان که ادامه بدهیم، این پرچم را در دست مقاومت کنندگان می‌بینیم در سراسر جهان و در خاکهای همجوار ایران. سالهای بمباران شدنها، سنگرنشینی‌ها، محاصره شدنها، با دست خالی در برابر گلوله ایستادنها، موشک خوردنها و ایستادنها. و این راه ادامه دارد و باز هم در مسیر، فدا خواهد بود و خون و تلاش.

اما بزرگی این کتاب نباید مانع شود که به آن بیاندیشیم. و این، هم حق انقلابیون و مقاومت کنندگان، هم حق مردم ایران است. زیرا پیشتازان و مردم ایران، پس از 57سال تحمل ستم حکومت سلطنتی، و پس از خیانت به انقلاب مشروطه و در خون نشستن جنبشهای گوناگون و کودتا علیه دولت ملی مصدق، باز هم به‌پاخاسته بودند و برای آزادی به خون غلتیده بودند. بنابراین حقشان بود که آزادی و مردم‌سالاری در ایران مستقر شود. اما خمینی بعد از مستقر شدن بر کرسی حکومت، کرد آنچه کرد. می شد مأیوس شد، می‌شد کنار کشید، می‌شد ساحل امن گزید، و چشم بر حق مردم ایران بست. اما خوشبختی مردم ایران این بود که کسانی بودند که در این سی و هشت سال، بی‌آرام، تلاش کردند. و این داستانی است سخت و شیرین. سختی‌اش در تمامی طول این راه، مال همه بوده. شیرینی‌اش هم مال ملت ایران خواهد بود.

ازسايت مجاهد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر