۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه



سگ ولگرد ـ صادق هدایت
(صادق هدایت ـ زادروز: 28بهمن 1281 ـ خودکشی: 19فروردین1330 شمسی)
«سگ ولگرد» داستان کوتاهی است از صادق هدایت که نخستین بار در سال ۱۳۲۱ خورشیدی همراه با هفت داستان دیگر در مجموعه‌ داستانی به همین نام در تهران منتشر شد. داستان دربارهٔ یک سگ اصیل اسکاتلندی به نام «پات» است که پس از گم کردن صاحبش، سرگردان می شود و مورد آزار و اذیّت قرار می‌گیرد.
«پات» یک سگ معمولی نیست، او در آرزوی بازگشت به دوران کودکی است و در ته چشم‌هایش، روحی انسانی دیده می‌شود.
 صادق هدایت بیشتر داستان‌های مجموعهٔ «سگ ولگرد» را پیش از سال ۱۳۲۰ خورشیدی نوشته بود، امّا به دلیل ممنوع ‌القلم بودن، نتوانسته بود آنها را به چاپ برساند.
 پس از اشغال ایران در جنگ جهانی دوم در شهریور ۱۳۲۰، با از میان رفتن بساط سانسور دولتی، «سگ ولگرد» نیز امکان چاپ می‌یابد (ویکی پدیا).
 متن داستان «سگ ولگرد» را در زیر می خوانید:

«سگ ولگرد»
«چند دکان کوچک نانوایی، قصّابی، عطّاری، دو قهوه‌خانه و یک سلمانی که همهٔ آن‌ها برای سدّ جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیلِ میدانِ ورامین را می‌داد. میدان و آدم‌هایش زیر خورشید قَهّار، نیم‌سوخته، نیم‌بریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب و سایهٔ شب را می‌کردند. آدم‌ها، دکان‌ها، درخت‌ها و جانوران از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آن‌ها سنگینی می‌کرد و گرد و غبار نرمی جلوِ آسمان لاجوردی موج می‌زد، که به واسطهٔ آمد و شد اتومبیل‌ها پیوسته به غلظت آن می‌افزود.
 یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه ‌اش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هرچه تمام‌تر شاخه ‌های کج و کولهٔ نِقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهٔ برگ‌های خاک‌آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، که دو پسربچه در آن‌جا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو می‌فروختند. آب گل‌آلود غلیظی از میان جوی جلوِ قهوه‌خانه به ‌زحمت خودش را می‌کشاند و رد می‌شد.
 تنها بنایی که جلب‌نظر می‌کرد برجِ معروفِ ورامین بود که نصف تنهٔ استوانه‌ یی تَرَک ‌تَرَک آن با سر مخروطی پیدا بود. گنجشک‌هایی که لای درز آجرهای ریختهٔ آن لانه کرده بودند، نیز از شدّت گرما خاموش بودند و چرت می‌زدند. فقط صدای نالهٔ سگی فاصله به فاصله سکوت را می‌شکست.
 این یک سگ اسکاتلندی بود که پوزهٔ کاه‌ دودی و به پاهایش خال سیاه داشت، مثل این ‌که در لجن‌زار دویده و به او شَتَک زده بود. گوش‌های بلبله، دم بُراق، موهای تابدارِ چرک داشت و دو چشم باهوش آدمی در پوزهٔ پشم ‌آلود او می‌درخشید. در ته چشم‌های او یک روح انسانی دیده می‌شد. در نیم‌شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی‌پایان در چشم‌هایش موج می‌زد و پیامی با خود داشت که نمی‌شد آن را دریافت، ولی پشت نی‌ نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز دیگر باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده می‌شود، بود. نه ‌تنها یک تشابه بین چشم‌های او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده می‌شد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزهٔ یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی به‌ نظر می‌آید نگاه‌های دردناک پر از التماس او را کسی نمی‌دید و نمی‌فهمید! جلوِ دکّان نانوایی پادو او را کتک می‌زد، جلو قصّابی شاگردش به او سنگ می‌پراند، اگر زیر سایهٔ اتومبیل پناه می‌برد، لگد سنگین کفش میخ‌دار شوفر از او پذیرایی می‌کرد و زمانی که همه از آزار به او خسته می‌شدند، بچهٔ شیربرنج ‌فروش لذّت مخصوصی از شکنجهٔ او می‌برد. در مقابل هر ناله یی که می‌کشید یک پاره‌ سنگ به کمرش می‌خورد و صدای قهقههٔ بچه پشت نالهٔ سگ بلند می‌شد و می‌گفت: "بدمَسَّب صاحاب!" مثل این که همهٔ آن‌های دیگر هم با او هم‌دست بودند و به‌ طور موذی و آب‌ زیرکاه از او تشویق می‌کردند، می‌زدند زیر خنده. همه محض رضای خدا او را می‌زدند و به ‌نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند.
 بالاخره پسربچهٔ شیربرنج ‌فروش به‌ قدری پاپیِ او شد که حیوان ناچار به کوچه‌ یی که طرف برج می‌رفت فرار کرد، یعنی خودش را با شکم گرسنه، به زحمت کشید و در راه آبی پناه برد. سر را روی دو دست خود گذاشت، زبانش را بیرون آورد، در حالت نیم‌خواب و نیم‌بیداری، به کشتزار سبزی که جلوش موج می‌زد تماشا می‌کرد. تنش خسته بود و اعصابش درد می‌کرد. در هوای نمناک راه آب، آسایش مخصوصی سر تا پایش را فرا گرفت. بوهای مختلف سبزه‌ های نیمه ‌جان، یک لنگه کفش کهنهٔ نم‌کشیده، بوی اشیاءِ مرده و جاندار در بینی او یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هر دفعه که به سبزه‌ زار دقّت می‌کرد، میل غریزی او بیدار می‌شد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان می‌داد. ولی این دفعه به‌ قدری این احساس قوی بود، مثل این‌که صدایی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز می‌کرد. میل مفرطی حس کرد که در این سبزه ‌ها بدود و جست بزند.
 این حسّ موروثی او بود، چه همهٔ اجداد او در اسکاتلند، میان سبزه آزادانه پرورش دیده بودند. امّا تنش به ‌قدری کوفته بود که اجازهٔ کم‌ترین حرکت را به او نمی‌داد. احساس دردناکی آمیخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. یک مشت احساسات فراموش شده، گم شده همه به هیجان آمدند. پیش‌تر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظّف می‌دانست که به صدای صاحبش حاضر شود، که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانهٔ صاحبش بتاراند، که با بچهٔ صاحبش بازی بکند، با اشخاص دیده شناخته چه‌ جور تابکند، با غریبه چه‌ جور رفتار بکند، سر موقع غذا بخورد، به موقع معیّن توقّع نوازش داشته باشد. ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود.
 همهٔ توجّه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زَبیل، تکّۀ خوراکی به‌ دست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد. این یگانه وسیلهٔ دفاع او شده بود. سابق او با جرأت، بی ‌باک، تمیز و سرزنده بود، ولی حالا ترسو و توسری‌ خور شده بود. هر صدایی که می‌شنید، و یا هر چیزی نزدیک او تکان می‌خورد، به خودش می‌لرزید. حتی از صدای خودش وحشت می‌کرد. اصلاً او به کثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش می‌خارید. حوصله نداشت که کیک‌ هایش را شکار بکند و یا خودش را بلیسد. او حس می‌کرد که جزء خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود؛ خاموش شده بود.
 از وقتی که در این جهنّم درّه افتاده بود، دو زمستان می‌گذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشم‌های او نگاه نکرده بود. گرچه آدم‌های اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی به نظر می‌آمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با این‌ها زمین تا آسمان فرق داشت، مثل این بود که آدم‌هایی که سابق با آن‌ها مَحشور بود، به دنیای او نزدیک‌تر بودند، دردها و احساسات او را بهتر می‌فهمیدند و از او بیش‌تر حمایت می‌کردند.
 در میان بوهایی که به مَشامش می‌رسید، بویی که بیش از همه او را گیج می‌کرد، بوی شیربرنج جلوِ پسربچه بود. این مایع سفید که آن‌قدر شبیه شیر مادرش بود و یادهای بچّگی را در خاطرش مجسّم می‌کرد. ناگهان یک حالت کِرِختی به او دست داد. به ‌نظرش آمد وقتی که بچّه بود از پستان مادرش آن مایع گرم مغذّی را می‌مکید و زبان نرم محکم او تنش را می‌لیسید و پاک می‌کرد. بوی تندی که در آغوش مادرش و در مجاورت برادرش استشمام می‌کرد؛ بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینیش جان گرفت. همین که شیرمَست می‌شد، بدنش گرم و راحت می‌شد و گرمای سیّالی در تمام رگ و پی او می‌دوید. سرسنگین از پستان مادرش جدا می‌شد و یک خواب عمیق که لرزه‌ های مُکیّفی به طول بدنش حس می‌کرد، دنبال آن می‌آمد. چه لذّتی بیش از این ممکن بود که دستهایش را بی‌اختیار به پستان‌های مادرش فشار می‌داد، بدون زحمت و دوندگی شیر بیرون می‌آمد. تنِ کُرکیِ برادرش، صدای مادرش همهٔ این‌ها پر از کیف و نوازش بود. لانهٔ چوبی سابقش را به‌خاطر آورد، بازی‌هایی که در آن باغچهٔ سبز با برادرش می‌کرد. گوش‌های بلبلهٔ او را گاز می‌گرفت، زمین می‌خوردند، بلند می‌شدند، می‌دویدند و بعد یک هم‌بازی دیگر پیدا کرد که پسر صاحبش بود. در ته باغ دنبال او می‌دوید، پارس می‌کرد، لباسش را دندان می‌گرفت. مخصوصاً نوازش‌هایی که صاحبش از او می‌کرد، قندهایی که از دست او خرده بود هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد، ولی پسر صاحبش را بیش‌تر دوست داشت، چون هم‌بازیش بود و هیچ‌وقت او را نمی‌زد. بعدها یک مرتبه مادر و برادرش را گم کرد، فقط صاحبش و پسر او و زنش با یک نوکر پیر مانده بودند. بوی هر کدام از آن‌ها را چقدر خوب تشخیص می‌داد و صدای پایشان را از دور می‌شناخت. وقت شام و ناهار دور میز می‌گشت و خوراک‌ها را بو می‌کشید، و گاهی زن صاحبش با وجود مخالفت شوهر خود یک لقمهٔ مهر و محبت برابش می‌گرفت. بعد نوکر پیر می‌آمد، او را صدا می‌زد: "پات... پات..." و خوراکش را در ظرف مخصوصی که کنار لانهٔ چوبی او بود، می‌ریخت.
 مست شدن پات باعثِ بدبختی او شد، چون صاحبش نمی‌گذاشت که پات از خانه بیرون برود و به دنبال سگ‌های ماده بیفتد. از قضا یک روز پاییز صاحبش با دو نفر دیگر که پات آن‌ها را می‌شناخت و اغلب به خانه‌شان آمده بودند، در اتومبیل نشستند و پات را صدا زدند و در اتومبیل پهلوی خودشان نشاندند. پات چندین ‌بار با صاحبش به ‌وسیلهٔ اتومبیل مسافرت کرده بود، ولی در این روز او مست بود و شور و اضطراب مخصوصی داشت. بعد از چند ساعت راه در همین میدان پیاده شدند. صاحبش با آن دو نفر دیگر از همین کوچهٔ کنار بُرج گذشتند ولی اتفاقاً بوی سگ مادّه‌ یی، آثار بوی مخصوص هم‌جنسی که پات جستجو می‌کرد او را یک‌مرتبه دیوانه کرد، به فاصله‌ های مختلف بو کشید و بالاخره از راه آب باغی وارد باغ شد.
 نزدیک غروب دو مرتبه صدای صاحبش که می‌گفت: "پات... پات!..." به گوشش رسید. آیا حقیقتاً صدای او بود و یا انعکاس صدای او در گوشش پیچیده بود؟
گرچه صدای صاحبش تأثیر غریبی در او می‌کرد، زیرا همهٔ تعهّدات و وظایفی که خودش را نسبت به آن‌ها مدیون می‌دانست، یادآوری می‌نمود، ولی قوه‌ یی مافوق قوای دنیای خارجی او را وادار کرده بود که با سگ ماده باشد. به‌طوری که حس کرد گوشش نسبت به صداهای دنیای خارجی سنگین و کند شده. احساسات شدیدی در او بیدار شده بود و بوی سگ مادّه به ‌قدری تند و قوی بود که سر او را به دَوار انداخته بود. تمام عضلاتش، تمام تن و حواسش از اطاعت او خارج شده بود، به‌ طوری که اختیار از دستش در رفته بود. ولی دیری نکشید که با چوب و دسته‌ بیل به هوار او آمدند و از راه آب بیرونش کردند.
 "پات" گیج و منگ و خسته، امّا سبک و راحت، همین‌که به خودش آمد، به جستجوی صاحبش رفت. در چندین پس‌کوچه بوی رقیقی از او مانده بود. همه را سرکشی کرد، و به فاصله‌ های معینی از خودش نشانه گذاشت، تا خرابهٔ بیرون آبادی رفت، دوباره برگشت؛ چون "پات" پی‌برد که صاحبش به میدان برگشته ولی از آنجا بوی ضعیف او داخل بوهای دیگر گم می‌شد. آیا صاحبش رفته بود و او را جا گذاشته بود؟ احساس اضطراب و وحشت گوارایی کرد. چه ‌طور پات می‌توانست بی ‌صاحب! بی‌خدایش زندگی بکند. چون صاحبش برای او حکم یک خدا را داشت، اما در عین حال مطمئن بود که صاحبش به جستجوی او خواهد آمد. هراسناک در چندین جاده شروع به دویدن کرد. زحمت او بیهوده بود.
 بالاخره شب، خسته و مانده به میدان برگشت. هیچ اثری از صاحبش نبود. چند دور دیگر در آبادی زد. عاقبت رفت دم راه آبی که آن‌جا سگ ماده بود، ولی جلو راه آب را سنگ‌چین کرده بودند. پات با حرارت مخصوصی زمین را با دستش کند که شاید بتواند داخل باغ بشود، امّا غیرممکن بود. بعد از آن‌ که مأیوس شد، در همان‌جا مشغول چرت‌زدن شد.
 نصف‌ شب "پات" از صدای نالهٔ خودش از خواب پرید. هراسان بلند شد. در چندین کوچه پرسه زد. دیوارها را بو کشید و مدتی ویلان و سرگردان در کوچه ‌ها گشت. بالاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد. به میدان که برگشت بوی خوراکی‌ های جور به‌ جور به مشامش رسید: بوی گوشت شب‌مانده، بوی نان تازه و ماست. همهٔ آن‌ها به هم مخلوط شده بود، ولی او در عین حال حس می‌کرد که مقصّر است و وارد مِلک دیگران شده، باید از این آدم‌هایی که شبیه صاحبش بودند، گدایی بکند و اگر رقیب دیگری پیدا نشود که او را بتاراند، کم‌کم حق مالکیت این‌جا را به‌دست بیاورد و شاید یکی از این موجوداتی که خوراکی‌ها در دست آن‌ها بود، از او نگه‌داری بکند.
 با احتیاط و ترس و لرز جلو دکان نانوایی رفت که تازه باز شده بود و بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود. یک نفر که نان زیر بغلش بود، به او گفت: "بیاه... بیاه!" صدای او چقدر به‌ گوشش غریب آمد! و یک تکّه نان گرم جلو او انداخت. "پات" هم پس از اندکی تردید، نان را خورد و دمش را برای او جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت، با ترس و احتیاط دستی روی سر پات کشید. بعد با هر دو دستش قلادهٔ او را باز کرد. چه احساس راحتی کرد! مثل این‌که همهٔ مسئولیت‌ها، قیدها و وظیفه‌ ها را از گردن "پات" برداشتند. ولی همین ‌که دوباره دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله ‌کنان دور شد. صاحب دکان رفت به دقّت دستش را لب جوی آب کُر داد. هنوز قلادهٔ خودش را که جلو دکان آویزان بود، می‌شناخت.
 از آن روز، پات به‌ جز لگد، قُلبه ‌سنگ و ضَرب چماق چیز دیگری از این مردم عایدش نشده بود. مثل این‌که همهٔ آن‌ها دشمن خونی او بودند و از شکنجهٔ او کیف می‌بردند!
 "پات" حس می‌کرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آن‌جا را از خودش می‌دانست و نه کسی به احساسات و عوالم او پی می‌برد. چند روز اول را به سختی گذرانید. ولی بعد کم‌ کم عادت کرد. به‌ علاوه سر پیچ کوچه، دست راست جایی را سراغ کرده بود که آشغال و زَبیل در آن‌جا خالی می‌کردند و در میان زبیل بعضی تکه ‌های خوش‌مزه مثل استخوان، چربی، پوست، کله ماهی و خیلی خوراکی‌های دیگر که او نمی‌توانست تشخیص بدهد، پیدا می‌شد. و بعد هم باقی روز را جلو قصّابی و نانوایی می‌گذرانید. چشمش به دست قصّاب دوخته شده بود، ولی بیش از تکه‌ های لذیذ کتک می‌خورد، و با زندگی جدید خودش سازش پیدا کرده بود. از زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و محو و بعضی بوها برایش باقی مانده بود و هر وقت به او خیلی سخت می‌گذشت، در این بهشت گمشدهٔ خود یک نوع تسلیت و راه فرار پیدا می‌کرد و بی‌اختیار خاطرات آن زمان جلوش مجسّم می‌شد. ولی چیزی که بیش‌ تر از همه "پات" را شکنجه می‌داد، احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچه‌ یی بود که همه‌ اش توسری خورده و فحش شنیده، امّا احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشم‌های او این نوازش را گدایی می‌کردند و حاضر بود جان خودش را بدهد، درصورتی که یک نفر به او اظهار محبّت بکند و یا دست روی سرش بکشد. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید. حس پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد، امّا به ‌نظر می‌ آمد هیچ‌کس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت؛ هیچ‌کس از او حمایت نمی‌کرد و توی هر چشمی نگاه می‌کرد به‌ جز کینه و شرارت چیز دیگری نمی‌خواند و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدم‌ها می‌کرد مثل این بود که خشم و غضب آن‌ها را بیش ‌تر برمی‌انگیخت.
 در همان حال که "پات" توی راه آب چرت می‌زد، چندبار ناله کرد و بیدار شد، مثل این‌که کابوس‌هایی از جلوِ نظرش می‌گذشت. در این وقت احساس گرسنگی شدیدی کرد. بوی کباب می‌آمد. گرسنگی غَدّاری تمام درون او را شکنجه می‌داد به‌طوری که ناتوانی و دردهای دیگرش را فراموش کرد. به زحمت بلند شد و با احتیاط به طرف میدان رفت.

***

 در همین وقت یکی از اتومبیل‌ها با سر و صدا و گرد و خاک، وارد میدان ورامین شد. مردی از اتومبیل پیاده شد، به طرف "پات" رفت و دستی روی سر حیوان کشید. این مرد صاحب او نبود. پات گول نخورده بود، چون بوی صاحب خودش را خوب می‌شناخت. ولی چه‌ طور یک نفر پیدا شد که او را نوازش کرد؟ پات دمش را جنبانید و با تردید به آن مرد نگاه کرد. آیا گول نخورده بود؟ ولی دیگر قَلّاده به گردنش نبود برای این که او را نوازش بکنند. آن مرد برگشت دوباره دستی روی سر او کشید. پات دنبالش افتاد، و تعجب او بیش‌تر شد، چون آن مرد داخل اتاقی شد که او خوب می‌شناخت و بوی خوراک‌ها از آن‌جا بیرون می‌آمد. روی نیمکت کنار دیوار نشست. برایش نان گرم، ماست، تخم‌مرغ و خوراکی‌های دیگر آوردند. آن مرد تکه‌ های نان را به ماست آلوده می‌کرد و جلو او می‌انداخت. "پات" اول به تعجیل، بعد آهسته ‌تر، آن نان‌ها را می‌خورد و چشم‌های میشی خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکّر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را می‌جنبانید. آیا در بیداری بود و یا خواب می‌دید؟ پات یک شکم غذا خورد بی آن‌که این غذا با کتک قطع بشود. آیا ممکن بود یک صاحب جدید پیدا کرده باشد؟ با وجود گرما، آن مرد بلند شد. رفت در همان کوچهٔ بُرج، کمی آن‌جا مکث کرد، بعد از کوچه‌ های پیچ‌ واپیچ گذشت. پات هم به دنبالش، تا این‌که از آبادی خارج شد، رفت در همان خرابه‌ یی که چند تا دیوار داشت و صاحبش هم تا آن‌جا رفته بود. شاید این آدم‌ها هم بوی مادهٔ خودشان را جستجو می‌کردند؟ پات کنار سایهٔ دیوار انتظار او را کشید، بعد از راه دیگر به میدان برگشتند.
 آن مرد باز هم دستی روی سر او کشید و بعد از گردش مختصری که دور میدان کرد، رفت در یکی از این اتومبیل‌ها که پات می‌شناخت، نشست. پات جرأت نمی‌کرد بالا برود، کنار اتومبیل نشسته بود، به او نگاه می‌کرد.
 یک‌ مرتبه اتومبیل میان گرد و غبار به راه افتاد. پات هم بی‌درنگ، دنبال اتومبیل شروع به دویدن کرد. نه، او این دفعه دیگر نمی‌خواست این مرد را از دست بدهد. له‌له می‌زد و با وجود دردی که در بدنش حس می‌کرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شِلَنگ بر می‌داشت و به‌ سرعت می‌دوید. اتومبیل از آبادی دور شد و از میان صحرا می‌گذشت. پات دو سه بار به اتومبیل رسید، ولی باز عقب افتاد. تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جست و خیزهایی از روی ناامیدی بر می‌داشت. امّا اتومبیل از او تندتر می‌رفت. او اشتباه کرده بود، علاوه بر این که به دوِ اتومبیل نمی‌رسید، ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می‌رفت و یک مرتبه حس کرد که اعضایش از ارادهٔ او خارج شده و قادر به کم‌ترین حرکت نیست. تمام کوشش او بیهوده بود. اصلاً نمی‌دانست چرا دویده، نمی‌دانست به کجا می‌رود. نه راه پس داشت و نه راه پیش. ایستاد، له‌ له می‌زد، زبانش از دهانش بیرون آمده بود. جلو چشم‌هایش تاریک شده بود، با سر خمیده، به ‌زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشت‌زار، شکمش را روی ماسهٔ داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچ‌وقت گول نمی‌خورد، حس کرد که دیگر از این‌جا نمی‌تواند تکان بخورد. سرش گیج می‌رفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود. درد شدیدی در شکمش حس می‌کرد و در چشم‌هایش روشنایی ناخوشی می‌درخشید. در میان تشنّج و پیچ و تاب، دست‌ها و پاهایش کم‌کم بی‌حس می‌شد. عرق سردی تمام تنش را فراگرفت. یک نوع خنکی ملایم و مُکیّفی بود...

***

 نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر "پات" پرواز می‌کردند. چون بوی "پات" را از دور شنیده بودند. یکی از آن‌ها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد. همین که مطمئن شد پات هنوز کاملاً نمرده است، دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات آمده بودند».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر