۱۳۹۷ مهر ۴, چهارشنبه

رحمان کریمی: سخنی با تأسف اما بی بغض و کین

 
 با تأسف اما عاری از بغض و کین با روشنفکران، گروه ها و افرادی که بی شک و تردید خواهان سرنگونی تام و تمام نظام سرشار از بلا و آفت و فجایع سنگین و سرسام آور ولایت منحوس فقیه هستند.
با بغض و کین با سازمان ها، محافل و عناصری که همچنان نگران از سقوط این جرثومه فساد و جنایت، بزرگ ترین و فعال و حاضرترین اپوزیسیون یعنی مقاومت سرفراز ایران را در صحنه آشفته سیاسی؛ هدف خود قرار داده اند. ما اینان را مزدور و خائن به ملک و ملت می دانیم. اینان را ننگ ایران و ایرانی و تاریخ خونبارش می دانیم. مسئله مهمی که اذهان را تا حد یأس و حیرت به خود مشغول داشته عدم وحدت حد اقل میان بخش های اپوزیسیون است و نه اپوزیسیون نما ها. هر امری را علت یا عللی ست که نمی توان به صرف میل و علاقه آن را در جهت خواست خود قرار داد و نیز تا علل برطرف نگردد، اوضاع همان است که هست؛ بنابراین در چنین شرایط اسفباری دعوت برای وحدت خود یک ایدآل غیرعلمی و صرفا احساساتی بیش نخواهد بود.
 عدم وحدت ناشی از اختلاف و اختلافات سیاسی ست. اختلاف یا بنیادی یعنی مبتنی بر نوع بینش و ایدئولوژی و تاکتیک های رسیدن به هدف است و یا سطحی ست و ناشی از عدم درک همه جانبه واقعیت های ناگزیر اجتماعی و سیاسی که عمدتا ریشه در روند ناسالم تاریخی دارند، می باشد. دراین مورد است که خصوصیات روحی و اخلاقی که در یک منیّت به شدت خودخواهانه و لجوجانه متمرکز و فعال می شود. به اعتقاد این نگارنده بخش عمده یی از انشعاب هایی که گروه های سیاسی خاصه چپ را تکه تکه و بی عمل کرد و حتا منحرف به علت همین روانشناختی مورد اشاره است که تفرقه افکنان بدان رنگ و لعاب و انگیزه سیاسی هم داده اند؛ و البته این سخن بدان معنا نیست که عامل سیاسی را کم بها دهیم. فقدان یک رهبری قوی و قاطع و بی تزلزل و تذبذب موجب گسیختگی برداشت های سیاسی می شود در یک حزب و سازمان سیاسی و نتیجه این گسست فکری و بینشی منجر به انشعاب می گردد. یکی از گناهان و اتهامات سازمان پرافتخار مجاهدین خلق همین است که به دلیل شخصیت های نیرومند رهبری، ساختار ایمان و هدف زیر سنگین ترین هجوم های ناباور همچنان محکم و منسجم مانده است. دشمن که از این انسجام در رنج و عذاب و ترس وتهدید دایمی ست، میان ضعیفان و متزلزلان می پراکند که تشکیلات، دیکتاتوری ست!!. شورای ملی مقاومت به سالیان پیش فراخوان داد برای همبستگی ملی. اختلافات و خودمحوری ها و خود خواهی های بیمارگون و شکاک مانع تحقق این ضرورت مبرم تاریخی شد و بهره اش نصیب دشمن غدار مکار گردید.
 دیگر فرصت کم است. اعتراضات، اعتصابات و قیام ها به ما می گوید که انقلاب در راه است. کدام رهرو واقعی انقلاب می تواند به خاطر امتحان پس داده ها و پس مانده ها از رفتن باز بماند تا شاید دری به تخته خورد و مخرج مشترکی موجب وحدت شود؟
 نکته بس مهم و تعیین کننده اینکه روشنفکر سیاسی نباید دستخوش شرایط نامساعد موجود گردد زیرا روشنفکران فراتر از چند و چون احزاب، در قبال مردم و استبداد حاکم، مسئولیتی تاریخی دارند و نباید فراموش کنند که خود را پیشرو می دانند و این دانستن تعیین کننده وظیفه اجتماعی ست. ایفای وظیفه در شرایط استبدادی آسان نیست مگر با فضیلت و تقوای اخلاقی. وقتی روشنفکر گرفتار پراکندگی فکر و چگونگی هدف شود، می تواند با محفل گرایی، وزن و تشخص روشنفکری خود را به رخ دیگران بکشاند و نام آن را بازبینی تاریخی و بنیادی بگذارد!. می تواند فرهنگ ورز سیاسی شود و چانه گرم کند اما باید بداند که به خرج مردم تحت ستم همه جانبه نخواهد رفت. باید مواظب باشد که شنونده یا خواننده خود را از مسئله اساسی منحرف نکند که متأسفانه می کنند و شاید خود ندانند که دارند چه می کنند؟. مردم زیر بختک سنگین رژیم فاشیستی و سرکوبگر و دردسر آفرین ولایت فقیه، به نفس نفس افتاده اند و من به عنوان روشنفکر پژوهشگر و تاریخ شکاف بگویم صبر کنید زیرا شما و تاریخ شما و رنج ها و دردهای کنونی شما از اسلام است تا اسلام سرنگون نشود، دردتان هم دوا نشود!!. این بازی های ایدآلیستی تفاخرآمیز در بحران هاست که میدان پیدا می کند برای مشغول داشتن خود و انگشت شماری؛ یعنی روشنفکر ناخواسته چنان از واقعیت های مطرح زمان خود به دور می افتد که ره به ترکستان می برد.
 چه ما بخواهیم و چه نخواهیم، چه ضروری بدانیم و چه ندانیم؛ صفحه تاریخ مبتنی بر حرکت جامعه که بیرون از اراده ماست ورق خواهد خورد. پس یا برویم در کنج خود بنشینیم و یا با این حرکت، همراه و راهنما شویم. راه دیگری نیست جز نشخوار تنقلات ذهن خسته، آزرده، پشیمان اما دوستدار در صحنه ماندن. دراین قلمرو تنگ می توان آسمان را به زمین دوخت و زمین را به آسمان.


سینا دشتی:‌ یک روحانى در نیویورک




امروز حسن روحانى، تدارکچى ولایت‌فقیه، در مجمع عمومى ملل متحد به حرافى خواهد پرداخت.
در بعد از قیام کمرشکن دی‌ماه و آتشفشان مرداد ماه در نزدیک به دویست شهر بزرگ و کوچک کشور، مشخص شد که رژیم در محاصره‌ی مردم ایران گرفتار شده و راهى جز تسلیم و یا نابودى ندارد. قدرت‌های بین‌المللی با درک شرایط داخل کشور و براى تطابق خود با مسیر تحولات و هم چنین منافع دراز مدت خود در منطقه، پرونده‌ی امدادهاى غیبى، علنى، نقدى، تسلیحاتى، نفتى، مالى و سیاسى خود را بستند. پرونده‌ی شرم‌آور که در آن بمب باران، کشتار و به بند کشیدن مقاومت ایران به نیابت از جانب رژیم بخش‌های سیاه و عمده‌ای را تشکیل میدهد که واقعا هدفى جز نابودى تام و تمام مقاومت را دنبال نمیکرد.
در صحنه‌ی کنونى هنوز تظاهرات بزرگ هموطنان علیه حضور روحانى آغاز نشده است، اما تجمع بزرگ نمایندگان انجمن‌های ایرانى در نیویورک و تظاهرات موضعى برخى از هموطنان در مقابل کاروانسراى محل اقامت روحانى در صدر اخبار بین‌المللی قرار گرفته است. چرا؟ مگر نه اینکه مدعى بودند، نه فقط رژیم جنایتکار، بلکه تمامى هیئت تعزیه‌داران پلید و آرایشگران رنگ رنگ مزدور و مخالف نماهای بد نژاد، که مجاهدین در ایران پایگاهى ندارند؟ مگر نبود که میگفتند مردم ایران چهل سال شکنجه و سنگسار و دار و تجاوز و شلاق و فساد و اختلاس را به نوید دهندگان برابرى زن و مرد و لغو حکم اعدام و منادیان آزادی‌های سیاسى و برابری‌های اجتماعى را ترجیح میدهند؟ مگر نبودند که میگفتند و هنوز هم البته با تزلزل در صدا و تذبذب میگویند که اگر قرار است مجاهدین رژیم را سرنگون بکنند انها در کنار رژیم قرار خواهند گرفت؟ "ها! چه شد؟" *.
رهبر مقاومت ایران، آقاى مسعود رجوى، در پیامهاى متعدد خود در فرداى قیام دی‌ماه به چند نکته‌ی مهم اشاره کردند که شاید برجسته‌ترین آنها این بود که قصد جامعه‌ی بین‌المللی از فشار آوردن به رژیم تغییر عادت رژیم است و هدف مقاومت تغییر خود رژیم، و هم اینکه کل حکومت ولایت‌فقیه با تمامى دسته بندیهاى درونى آن، قادر به ارائه راه حل جدى براى تفوق بر بحران سرنگونى را ندارد و رژیم در استیصال محض به سر میبرد.
البته که جنایت و سرکوب تا روز آخر این حکومت ادامه خواهد داشت و مسیر سرنگونى رژیم با اتکا به کانونهاى شورشى با مسیر یک راهپیمائى در روز آفتابى بهارى متفاوت خواهد بود، اما جالب اینجاست که همین حرفها را از جانب دیگرانى بشنویم که تا دیروز روز در جمع سینه چاکان روباه بنفش، مشغول تکرار هذیانهاى سیاسى بودند که الان حکومت ولی‌فقیه مسلط بر نصف جهان اسلام است و بقیه‌ی انهم به حول تلاش حزب‌الله از گلوى ولی‌فقیه هم خواهد گذشت! اما الان نشان داده میشود که سیاست مماشات در حفظ حکومت ضد بشرى ولی‌فقیه تا چه حد مؤثر بوده است. به محض اینکه دست خود را از پشت آخوندها برداشته‌اند، و آن هم از منظر منافع خودشان، جیغ و داد ملایان حکومتى و نیمکت ذخیره‌ی ایشان درآمده که اى واى جنگ میشود و مجاهدین، واى مجاهدین، رژیم را میخواهند سرنگون بکنند و واى واى!!
CNN از نماینده‌ی آمریکا در ملل متحد میپرسد چرا آقاى جولیانى در تجمع نیویورک مخالفین ایرانى با خواست سرنگونى همراهى کرده است؟ جواب دیپلماتیک خانم هیلى بسیار جالب است، او سیاست تغییر رفتار رژیم را نمایندگى میکند اما در جواب میگوید مشاور روحانى هم در این چند روز خیلى به ما حمله کرده است!
سایت رادیو فرانسه مینویسد: "اینک توکل او (روحانى) به اروپا نیز با شکست روبرو شده است، زیرا شرکت‌های اروپائی یکی پس از دیگری ایران را ترک می‌کنند ....حسن روحانی راه حلی برای خروج از بن بست ندارد، زیرا در سیاست خارجی چیزی جز همان سیاست سنتی جمهوری اسلامی ایران پیشنهاد نمی‌کند. سیاستی که بر پایۀ مخالفت با آمریکا شکل گرفته است و او چیزی برای برون رفت از این خصومت با آمریکا پیشنهاد نمی‌کند»."
به زبان دیگر رژیم در بحران قادر به ارائه ى راه حل نه در حل بحرانهاى خارجى و بالطبع و مهمتر در داخل هم ناتوان از ارائه یک راهبرد به غیر از سرکوب بیشتر، براى حفظ خود و رهایی از قیام است.
تفاوت کیفى تعداد شرکت کنندگان و وزن سیاسى تجمعات مقاومت ایران، در حمایت از خانم رجوى و برنامه‌ی ده ماده‌ای ایشان، الان در مقابل همه‌ی چشمهاى هست که باز هستند! این صداى رساى کانونهاى شورشى ایران است که اکنون در میدان داگ هامر شولت، در مقابل سازمان ملل متحد در نیویورک طنین خواهد افکند. چرخ حرکت تغییر رژیم در تاریخ و اجتماع ایران به راه افتاده است، هیچ نیرویی توان مقابله با خواست مردم و مقاومت ایران براى رسیدن به یک ایران آزاد را ندارد. "مگر میشود خورشید را کشت؟ مگر میشود بهار را از آمدن باز داشت؟" *
تجمع بزرگ نیویورک، قبل از اجراء پیروز شده است! مبارک مردم ایران و فرزندان پاکباز مجاهد و مبارزش باشد.
*-از کلام هاى مشهور مسعود رجوى

۱۳۹۷ مهر ۲, دوشنبه

هادی مظفری: زنگها برای چه به صدا در می آیند؟!

 صدای پای پائیز یادآور ماه دوبارۀ مِهر است. آغازِ دانایی و فهم و کمال که با پائیز عجین و همراه شده است و حکایتی است خود، این پائیز فصل رنگها و زیبائی های شگفت طبیعت.
مِهر باید آغاز فصلی جدید برای دانش آموزانی باشد که پس از عبور از گذرِ تابستان، واردِ کلاسهای کسبِ معرفت و علم می شوند. می آموزند تا در فردای پیش روی، آموزه ها را در مسیر چرخاندن چرخهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی سرزمینشان، به کار گیرند.
در سرزمینِ بلازدۀ ما اما، در همچنان بر پاشنۀ دیگری می چرخد. نظام آموزشی در حاکمیت ولایت فقیه، یک نظام پوسیده و ارتجاعی و عقب مانده است. استعدادهای جوان را به نابودی کشانده و قبل از شکوفایی، پژمرده می کند. با اینهمه جوانِ ایرانی اگر به مدد استعداد و سعی و کوشش فراوان خود و پرداخت هزینه های کلان، موفق به کسب مدارک و مدارج عالی شود، باز هم پشت معضل پیچیده ای به نام بیکاری و تبعیض قرار می گیرد و سرخورده و مستاصل تمام انگیزه هایش را از دست می دهد. به راستی که برای آیندۀ یک سرزمین هیچ چیز دردناکتر از ناامیدی جوانانش نیست. 
 در حاکمیت جهل و نادانی، معلم مسئول و متعهد را به جای تقدیر و احترام، به جرم مطالبات صنفی و قانونی، دستگیر می کنند، در زندان مورد ضرب و شتم قرار می دهند و سپس با پاهای برهنه و لباسهای پاره پاره شده، به اصطلاح، به دادسرای امنیت می فرستند.
 شورای هماهنگی تشکل های صنفی فرهنگیان پس از حمله نیروهای امنیتی به تجمع معلمان و بازداشت تعدادی از آنها می نویسد: «....نه تنها حقوق شهروندی معلمانِ کشور زیر پای تصمیماتِ غیر مدنی و غیر انسانی لگدمال شد، بلکه به خوبی روشن گردید که قانون گرایی و مردم سالاری که برخی از مسئولان در تریبون های مختلف ادعا می کنند، سرابی توهمی بیش نیست».
راستی! تکلیف جامعه ای که با زحمتکش ترین و فرهیخته ترین قشر آن یعنی فرهنگیانش اینگونه رفتار می شود، چیست؟.
نسل جوانِ ایران زمین پاسخ این سوال را می داند چرا که دردها و رنجها را با گوشت و پوست و استخوان خویش، تجربه کرده و از دی ماه گذشته نشان داده که دیگر نمی خواهد در چارچوب مقررات سرکوبگرانۀ آخوندها و در زمینی بازی کند که از پیش، بازنده به حساب می آید.
آری! از صدای پای پائیز و آغاز دوبارۀ مِهر گفتیم. از صدای زنگها نیز نباید غافل شد که به صدا در آمده اند تا اعلامی باشند بر آغاز مرگ و نابودی یک حکومت توتالیتر و ارتجاعی.
نشستن در چاردیواریِ کلاس و تن سپردن به تقدیری تلخ که از سوی آخوندها برای جوانانِ میهن رقم زده شده، هیچ دانش آموزی را اقناع نخواهد کرد. جوانانِ ایران زمین برآنند تا در میدانی بزرگتر کلاسهای درس خود را به خیابانهای شهرهای سراسر ایران، منتقل نمایند. موضوع درس نیز بسیار ساده است. آزادی! درس ممنوعه ای که درچارچوب هیچ کلاسی در حاکمیت ارتجاعی ولایت فقیه، تدریس نخواهد شد. 
آنها می دانند که برای حضور در کلاس آزادی، باید قدم به خیابان نهاد و برای کسبِ مدارک عالیه آن، امتحانِ رشادت و شجاعت داد. 
جوانانِ قهرمانِ ایران زمین از پسِ این کنکورِ سخت برخواهند آمد و آیندۀ تمامی جوانان آن مرز و بوم را، بیمه و تضمین خواهند نمود. زنگها برای نابودی حکومت ضد هنر و فرهنگ به صدا در آمده اند.
دست در دست هم، ماهِ مهر را به ماهِ دشمنی و قیام، علیه جهل و جهالتِ ارتجاع حاکم بر میهن تبدیل نمائیم. 

کجایی کهن‌بوم فرهنگ و علم؟

در جامعه‌یی که آزادی نیست، همه‌چیز سیاسی می‌شود.»
(خوان گویتیسولو، وظیفه ادبیات، ص ۲۲۸)
***
نگاه کن! کار معلم شده است اعتصاب، تحصن، خانه‌به‌دوشی، آوارگی، تأمین آب و غذای روزانه و... چه تعلیم و تعلمی؟! چه معلمی؟!
نگاه کن! کار دانش‌آموز شده است ترک تحصیل، کپرنشینی، نان‌آور خانه، گدایی و... چه درسی؟ چه مشقی؟ چه علمی؟ چه آینده‌ای؟ این مستعدین درس و دانش و علم و مستحقین آینده، در فقر و بی‌پناهی، به‌حال خود رها شده‌اند...چه کودکانه‌یی؟ چه آرزومندی؟ چه پناه و مأمنی؟ چه درسی؟ چه آینده‌یی؟
نگاه کن! اسباب و اثاثیه و بساط زندگی یک خانم معلم را به‌خاطر نداشتن کرایه خانه، می‌ریزند کف کوچه و جلو منظر همگان، به ساحت انسانی و حرمت فرهنگی و شأن علمی او توهین می‌شود.
نگاه کن! نبود گرمای خورشید آزادی، روزگار کهن‌بوم علم و فرهنگ ما را به چه شب سیاهی نشانده است! چه روزگار تلخی! چه شیخان سفله و ستم‌پیشه و تبه‌کاری!

امان از حاکم بی‌عار! 
نشانه‌ها، خبرها و گزارشها حکایت از فرو ریختن تمام ارزش‌های فرهنگی و علمی و انسانی و انهدام استاندارهای زندگی دارند.
معلم سر به ‌راه می‌خواهند؛ دبیر سر به زیر می‌خواهند؛ دانشجوی بی‌صدا؛ فرهنگ بی‌وجود...پس دیگر چه معلمی؟ چه دبیری؟ چه دانشجویی؟ چه دانش‌آموزی؟ چه فرهنگی؟
با تازیانه بر گرده‌، با فقر بر سفره و با لرز بر دل‌های مردمان حکومت می‌کنند. این است کسب و کار ۴۰ساله فقیهان و شیخان بدکیش و دیوسیرت و عمله‌ها و اکره‌هایشان در ساختار و ساحت اجتماعی، فرهنگی، علمی، ورزشی و سیاسی جامعه ایران.
نـه! در تاریخ ایران، چنین حاکمیتی و چنین جامعةی را سراغ نداریم. به‌راستی در کدام برهه از تاریخ زندگی اجتماعی ما، ارزش‌های علمی، فرهنگی و انسانی این‌قدرتباه شده‌اند و از هستی ساقط؟ کفتاران دستاربند، چه بر سر کهن‌بوم علم و فرهنگ ما آورده‌اند؟

«از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود» 
دارایی و سرمایه‌های مملکت در سوریه، عراق، یمن، فلسطین، لبنان، افغانستان و...هزینه می‌شود. عاید آن برای مردم ایران‌زمین، نابودی علم و فرهنگ، کشتار عشق و امید، قتل‌عام نوجوانی و جوانی، تباه کردن مفهومی به نام زندگی، سیاه کردن روزگار یک ملت و یک میهن.
نگاه کن! به زندگی فرهنگیان این بوم و بر نگاه کن! به کار و بار و خانمان مبشران دانش و معرفت و روزانه‌های فرهنگ‌سازان این میهن تلخ، نگاه کن! ببین نحله دیوان چه به روز این مرز پرگهر آورده‌اند!
مثلث «توسعه‌طلبی»، «تمامیت‌خواهی» و «ایدئولوژی ضدبشری»، بلای جان تمام اقشار مردم ایران شده است. از چهار گوشه و شش جهت ایران که به اوضاع و احوال نگاه می‌کنیم، جز وحشتمان، نمی‌افزاید.
خورشید این مملکت، هر سپیده که طلوع می‌کند، در هر کوی و برزن و میدان و جلوه‌گاهی، «سرها بریده بیند، بی‌جرم و بی‌ جنایت»! این کلید گشایش رمز تمام تاریخ ۴۰ساله کهن‌بوم علم و فرهنگ ما است. این کلید فهم علت فقر معلم و دبیر، ترک‌تحصیل دانش‌آموز، بی‌سرانجامی دانشجویان و تمام مصائب مبتلابه ایران‌زمین است. همه‌چیز ما بسته شده است به سیاست؛ چرا که «در جامعه‌یی که آزادی نیست، همه‌چیز سیاسی می‌شود».
به یمن حاکمیت ایل و تبار عصر وسطایی، همه جلوه‌ها و وجوه و ارکان زندگی در ایران، سیاسی شده است: موی سر سیاسی شده، لباس‌ها و رنگها سیاسی شده‌، نان و برنج و آب سیاسی شده‌، پرستاری سیاسی شده، همراهی چند نفر سیاسی شده، موسیقی سیاسی شده، دانشگاه سیاسی شده، میز و کتاب و دفتر سیاسی شده، خودکشی سیاسی شده، فقر سیاسی شده، زلزله سیاسی شده، گورستان سیاسی شده، هوا و زمین سیاسی شده، روز و شب سیاسی شده، و همه اینها رژیم عهد دقیانوسی را محاصره کرده‌اند. بند ناف همه این‌ها، وصل به اصل «آزادی» شده است. همان کابوس ۴۰ساله اصل و فرع ولایت فقیه.

گرامی باد همت معلمان و غیرت فرهنگیان 
با این همه نگون‌ساریها و جنایت‌های ضدانسانی و ضدفرهنگی عهد شیخان و فقیهان ریاکار،
با این همه چپاول‌های وارثان و نوادگان غارتگر خمینی،
با این همه دزدی‌ها و اختلاس‌های میلیونی و میلیاردی،
با این همه داس‌های جهل بر گلوی یاس‌های علم و معرفت و فرهنگ،
با این همه زندگی‌سوزی‌ها و تلخ‌کامی‌ها و جانکاهی‌ها،
نگاه کن! غیرت و همت و حشمت اهل فرهنگ و علم را بنگر که دست روی دست نگذاشته و از کیان انسانی، حیاتی، فرهنگی و اجتماعی‌اش کوتاه نیامده و نمی‌آید.
آری، این است چهره حقیقی فرهنگیان، استادان، معلمان، دبیران، دانش‌آموزان و دانشجویان این آب و خاک و این بوم و بر. این است غیرت ملی بوم و بر و مردمانی که هرگز با روزگار و عهد شیخان و فقیهان ریاکار وصلت نکردند. هیچ چیز اینان با ایدئولوژی زن‌ستیز و انسان‌کش و خاستگاه تاریخی این قوم وحشی و بی‌فرهنگ، هم‌دم و هم‌ساز نبود و نشد. بی‌حکمت نیست که دیو دستاربند، جای پای قدرت خودش را در ایران خالی می‌بیند و در ممالک دیگر خط و جبهه می‌بندد.

امید افشانان سرزمین خرد و فرهنگ و هنر 
هنرمند ایتالیایی به‌نام جانی روداری «می‌خواست دکه‌هایی در شهر وجود داشته باشد که امید بفروشند». چه «تمثیل» غنی و چه «استعاره»ی به‌جا و درخوری!
در سرزمینی که دیکتاتور تمامیت‌خواه، همه‌چیز را در دایره سرکوب گذاشته ـ و لاجرم همه‌چیزش سیاسی شده است ـ، باید هم در هر کوی و برزن و محله‌یی، «دکه امیدفروشی» دایر کرد. قیامهای سراسری چند ماه گذشته که معلمان و دانشجویان و دانش‌آموزان از فعالان و رقم‌زنندگان آن بوده‌اند و هنوز ادامه دارد، نمادی از بذرافشانی این امید است.
آن سوی سکه نکبت و جهل و خرافات و وهن ایدئولوژی ضدانسانی، امیدی زنده و مغرور در عرصه‌های خرد و فرهنگ و هنر، از چهارسوی ایران تا دهلیزها و سلول‌های زندانها، تا خارج از ایران و... پاینده و پایدار مانده است.

۱۳۹۷ مهر ۱, یکشنبه

عزیز پاک نژاد: مردم ابتکار عمل را در دست دارند

«دولت لیبی تمام امکانات هسته ای شو فرستاد برای آمریکا که آمریکا مطمئن بشه که دیگه هیچ یک از ابزار بمب اتم را نداره. آیا آمریکا واقعا قذافی را کمک کرد؟ یا اینکه اونو به حال خودش گذاشت تا مردم کشتندش».
این قسمت کوتاهی از صحبتهای آخوند احمد خاتمی، یکی از مقامات مرتجع و ذوب شده در «ولایت» است که تلویزیون رژیم به تاریخ ۲۳ شهریور امسال، پخش کرد.

 «بلندگوی گوش خراش» نمایشات نظام ولایت، بعد از ردیف کردن مشتی اراجیف تکراری، با ابراز وحشت از «تهدید های آمریکا»، سعی کرد این عجز و لابه را در گوش پامنبریهایش فرو کند، که اگر شرایط آمریکا برای مذاکره را بپذیرند و تسلیم شوند، نگران این است که آمریکا در نهایت، او و نظامش را همانند «قذافی» تنها گذاشته و جوانان انقلابی و شورشگران خیابان، فرصت پیدا کنند، همان سرنوشت فجیعی که مردم آن کشور برای دیکتاتور لیبی رقم زدند را، به تک تک اینها تحمیل کنند.

در این حرفها چند نکته هست که صورت مساله اصلی در ایران را به روشنی و اینبار از زبان این جنایتکارِ ددمنش، به روی میز می آورد.

- رژیمی که سالهای متمادی با تکیه به سیاستِ مماشات غربی ها بر سر کار مانده، امروز در وحشت از روند معکوس همین سیاست، قافیه را باخته است،

- این رژیم دشمن اصلی خود را نه آمریکا و غرب و شرق، بلکه مردم به جان آمده ایران که در پی عدالت هستند میداند و از عکس العمل آنها در صورت فروریختن رژیم، تصویری وحشت زا دارد،

- این رژیم که با بیرحمی و شقاوتِ هر چه تمامتر تمام هزینه کارهایش را از مردم ایران گرفته است، امروز در قبال قیام و شورش عمومی آنها، به حمایت خارجی نمی تواند امیدوار باشد و در مقابل خشم و کینه و نفرت آنها تنها مانده است.

موضوعی که این آخوند مکار در همین یک جمله به آن اذعان می کند، بسیار روشن است. مردم در کمین فرصت برای نابود کردن کل نظام هستند و این امر خارج از اراده آنها و حامیان بین المللی شان، دارد اتفاق می افتد. اما آن موضوعی که سعی کرد نگوید این بود که، نیروی رهبری کننده ای که حرکات مردم را در این جهت هدایت می کند، مانند گذشته در معرض نابودی فیزیکی نیست و روز بروز شرایط را بر رژیم سخت تر می کند. دخیل بستن به مماشاتگران برای مهار و بستن دست آن بدلیل حضورش در میان مردم، حتی با تسلیم کامل نظام ولایت در برابر خواسته های آمریکا، غیر قابل تحقق شده است.

سردمداران ریز و درشت این نظام نابکار حق دارند نگران آینده تیره و تار خود باشند و این، فرصتی گرانبها و نادر به وجود آورده تا هرکسی با هر سرگذشت و سابقه ای، بتواند برای خودش تعیین کند که در چه جبهه و جایگاهی قرار دارد.

اگر کسی هنوز در درک تضاد اصلی و آنتاگونیستی «پائین» و «بالا» در جامعه پر تلاطم ایران، دچار شک و تردید است، کافی است نگاه دقیقی به اطراف خود بیاندازد تا قضایا برایش روشن شود. حرفهای سردمداران نظام و بخصوص مسابقه ای که بین خود، در خالی کردن شانه از زیر مسئولیت حوادث، براه انداخته اند، به این مهم یاری می رساند.

ما، گفته ایم که رده بندی تضادهای موجود در داخل ایران، در چنین شرایطی، باید تحت تاثیر سلطه «فاشیسم مذهبی» حاکم بر ایران تعریف شود، نه بر اساس بعضی فرمولهای از پیش تعریف شده و کهنه.

هر «راهنمای عمل» که یک «مبارز» یا فعال سیاسی را به انتظار، برای حل خود بخودی این تضاد، تشویق و دعوت کند، به ناچار، تلاشها و فداکاریهای خونین مردم ایران در راه «آزادی و دمکراسی» را به نفع یک «ذهنیت» غیر قابل حصول، خرج کرده و در دوره سلطه تاریکی و ارتجاع، نتایج خیانت باری را در پرونده کسانی که دنباله رو آن هستند به ثبت می رساند.

در چنین تفکر کپک زده ای، تظاهرات خیابانی تا زمانی که شعارهای خاص و مورد علاقه آنها بطور کامل توسط مردمِ به جان آمده سرداده نشود، زودرس هستند و غیر قابل دفاع.

ابتکار عمل مستقل مردم در تقابل با رژیم از جمله شعارهای نفی کننده سیستم، در این گونه دیدگاهها، «پوپولیسم» و حرکت کورکورانه، محسوب می شود که در نبود رهبری «آنها»، به بیراهه رفته و پاسخ شدید و خشن حکومت سرتاپا مسلح را در پی خواهد داشت، پس، باید نفی و انکار شود.

معلوم نیست شورش مردم در ایران برای صاحبان چنین تفکراتی، چه معنی می دهد و در کجای تاریخ مبارزات مردم قرار دارد و آنهایی که جان خود را بر سر این کار می گذارند، چه کسانی هستند و چه میراثی را از خود برجای می گذارند.

در این تفکر، بطور مثال، شورش مردم و احزاب کردستان ایران بر رژیم، بعد از چهل سال تحمل سختی و فشار و قتل و غارت و اعدام، همه و همه، ماجراجویی های نابخردانه ناشی از تفکرات عشیره ای و قبیله ای است و رژیم «قدرتمند» و صاحب «موشک»، را قادر می سازد تا «دستاوردهای دمکراتیک مبارزات مردم» را برباد دهد، پس باید بشدت نفی گردد و در این وسط، مقصر نه رژیم بلکه آنهایی هستند که بدون توجه به این «پارامتر تعیین کننده!!» وارد چنین عرصه ای می گردند.

در این طرز فکر، بیشتر تحرکاتی که در خارج از ایران، توسط قدرتهای بین المللی در مخالفت با جنایات منطقه ای، اتمی و موشکی رژیم انجام می گیرد، «توطئه های امپریالیستی» هستند که برای «ایران» خطر موجودیت دارد و ضدیت با آن باید در صدر همه تلاشهای مبارزاتی قرار گیرد. به این ترتیب مبارزه با رژیم در این شرایط حساس در درجه بعدی اهمیت قرار می گیرد و هزینه کلان آنرا باید مردم با خون خود و بطور مضاعف بپردازند.

 در یک فرمول کلی می گویند مردم ایران احتیاج به کمک غیر مستقیم خارجی برای سرنگون کردن این رژیم را ندارند، اما در عین حال سالها کمک مستقیم و علنی خارجی به رژیم برای سرکوبی و کشتار مردم ایران را مسکوت می گذارند چون، استدلال سخیف شان شکاف بر می دارد. بنای استدلالی آنها بر این است که مردم فقط تحت رهبری چنین تفکری است که باید قدم بردارند و اقدام به برچیدن رژیم ملاها بکنند و چون در حال حاضر چنین امری حاصل نیست، پس صبر و تحمل را باید پیشه کرد تا چنین شرایطی حاصل شود. قیمت را هم طبق معمول مردم باید پرداخت کنند نه آنها.

وقتی از مخالفت با تمایلات باصطلاح «امپریالیستی» رژیم توسعه طلب حاکم بر ایران و یا تصمیمات خائنانه آن در حراج داراییهای مردم ایران صحبت می شود، «انترناسیونالیست» می شوند و در جستجوی توجیهات رایج و ارزان بها، آسمان و ریسمان را با مارک «تمایلات مطرود ناسیونالیستی» بهم می بافند.

البته این تلاشهای انحرافی و کوته بینانه و غرض آلود که در جهت آرام کردن جامعه و حفظ وضع موجود انجام می شود، در این مقطع زمانی با حضور مردم در خیابانها، کف روی آب است و ارزش بیان و تکرار بیش از این را ندارد.

چندی پیش کسی از من پرسید این حرفها که میزنی و این مطالب که می نویسی خطاب آن چه کسانی و چه جریاناتی هستند؟ امروز هرکس جای خود را می شناسد و آنها که گوشهای خود را گرفته اند تا نشنوند یا خود را به خواب زده اند را، نمی توانی بیدار کنی!

به او گفتم وظیفه ما بیان واقعیات در میدان پیچیده مبارزه با یک استبداد مذهبی ست و قصد اندرز دادن به کسی در بین نیست اگر چه این گونه به نظر برسد. چون دوره و زمان آن گذشته است. گفتن این موضوعات که تکراری به نظر می رسند، بیشتر رو به نسل جوان است که در معرض فریبکاریهای رژیم و این نوع تفکرات قرار دارند، آنها را باید آگاه کرد و این مهم با گفتن و نوشتن هرچه بیشتر و افشای این تفکرات منفی و در عین حال ریشه دار، میسر است و لاغیر.

 

۱۳۹۷ شهریور ۳۰, جمعه

«سرچشمۀ شعر فارسی» دکتر محمدعلی اسلامی



 «... شعر دورۀ سامانی... سرچشمۀ شعر فارسی است.
 می‌دانیم که شروع‌ ایجاد اثر ادبی در یک زبان، طبیعتاً با مقداری ابداع همراه است. شاعر در برابر خود نمونه ‌هایی ندارد که از آنها کمک گیرد و ناگزیر از مشاهدۀ مستقیم و تخیّل مستقل‌ خویش بهره می‌جوید. تنها با گذشت زمان است که آثار تقلیدی سر بر می‌آورند. گویندگان بعدی هر چند هم هوشیار باشند نمی‌توانند خود را از جاذبۀ پیشینیان برکنار نگاه دارند.
 شعر دورۀ سامانی دارای این جنبۀ ابداعی قوی است و ما در برابر آن‌ احساس می‌کنیم که با بیان ساده و تجربۀ خالص زندگی روبروییم.
روانی بیان و سادگی فکر را، در این دو بیت شهید بلخی ببینیم:

دانش و خواسته (=مال) است نرگس و گل (=گل سرخ)/
 که به یک جای نشکفند به هم‌
هر که را دانش است، خواسته نیست/
 و آن که را خواسته است، دانش کم
 شاعر تشبیه خود را از مشاهدۀ مستقیم فصل نرگس و گل گرفته است و با این تشبیه، حقیقتی کلی و فلسفی را در قالب واقعیتی ساده به تجسّم آورده...
 کمک گرفتن از امور عینی برای تجسّم بخشیدن به مفاهیم ذهنی، در شعر این دوره حالت خیلی طبیعی دارد، چون در این دو بیت دقیقی:
من این‌جا دیر ماندم خوار گشتم‌/
 عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر (= )بسیار مانَد/
 زهومت گیرد (= ) از آرام بسیار
 ... این که گفته شده است رودکی پدر شعر فارسی است، در آن غُلُو نیست. بیان‌ رودکی به شاهکار نزدیک می‌شود. آن مقدار کم شعری که از او مانده، در لطافت‌ و حُسن تأثیر هنوز نظیری برایش یافته نشده است.
 سر ّ بزرگی رودکی در سادگی‌ و خلوص اوست،که حتی مطالب حکمتی را در زبان عادی بیان می‌کند و نوعی‌ عُروج خاکی در آنهاست.
 همان چند بیت معروف که برای نصر بن احمد سامانی‌ گفته است، نمونۀ بارز این هنر خاص است که در عین آن که بالهای شعر را تا روی خاک فرود آورده، در اوج است:
بوی جوی مولیان آید همی/‌
 یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او/
 زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست‌/ خِنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی/‌
 میر زی (=به سوی) تو شادمان آید همی
جوی مولیان که محله‌ یی در بخارا بوده، و ریگ آموی که بیابان میان‌ بلخ و بخاراست، و جیحون، همۀ اینها یادآوریهای خیلی پیش پا افتاده هستند، ولی در بیان رودکی مقام ممتازی به آنها بخشیده می‌شود و به حدّ اشتیاق‌انگیزی‌ تلطیف می‌شوند.
 هنوز وصف الحالی مؤثّرتر از قصیدۀ "مرا بسود و فروریخت هر چه دندان‌ بود" در زبان فارسی گفته نشده است، این زبان حال همۀ فارسی ‌زبانانی است که‌ از رودکی تا به امروز پیر شده‌ اند. در این قصیده، چکیده‌ یی از زندگی شاعر جای‌ داده شده است؛ و همۀ اینها با تعبیری که اگر یک روستایی سالخوردۀ زنده دلی‌ بخواهد بیندیشد همان را می‌اندیشد، لیکن توانایی بیانش در حد یک شاعر نابغه‌ است:
مرا بسود و فروریخت هرچه دندان بود/
 نبود دندان لا بَل (=بلکه) چراغ تابان بود
سپید سیم رده (=رده ـ ) بود و دُرّ و مرجان بود/
 ستارۀ سحری بود و قطره باران بود
...
تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی/
 بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی/
 سرودگویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت (=طی کرد)/
 شد (=رفت) آن زمانه که او شاعر خراسان بود
...
 کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم‌/
 عصا بیار که وقت عصا و انبان بود...
 همین مفهوم را فردوسی به سبک خویش در لحن پهلوانی بیان کرده است:
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست/
 مده می که از سال شد مرد مست‌
به جای عنانم عصا داد سال/
 پراکنده شد مال و برگشت حال‌
همان دیده‌ بان بر سر کوهسار/
 نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان/
 مگر پیش مژگانش آید سنان
همان گوش از آوای او گشت سیر/
 همش لحن بلبل هم آوای شیر
دریغ آن گل و مُشگ خوشاب سی/
 همان تیغ برندۀ پارسی‌
نگردد همی گرد نسرین تذرو/
گل نارون خواهد و شاخ سرو...

 از حسب‌حال که بگذریم، از شاهنامه مثالی دیگر می‌آورم و از فردوسی نیز می‌گذریم. داستان آنجاست که رستم بر سُرخه، پسر افراسیاب دست می‌یابد و او را به کین (=انتقام) سیاوش می‌دهد تا سر ببُرند، به همان صورتی که سیاوش را سر بریده بودند:
به سرخه نگه کرد پس پیلتن/
 یکی سرو آزاده بُد بر چمن
بَرش چون بر شیر و رخ چون بهار/
 ز مُشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت/‌
 اَبا (=با) خنجر و روزبانان(=نگهبانان و جلّادان) و تشت‌
ببندند دستش به خمّ کمند/
 بخوابند(=بخوابانند) بر خاک چو گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن/
 ببرّند و کرکس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت/
 به خون ریختن روی بنهاد، تَفت
... سرخه التماس می‌کند که او را ببخشایند:
بدو سرخه گفت: ای سرافراز شاه/
 چه ریزی همی خون من بی‌گناه؟
سیاوش مرا بود همسال و دوست‌/
 روانم پر از درد و اندوه اوست‌
مرا دیده پرآب بُد روز و شب‌/
 همیشه به نفرین گشاده دو لب
بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت/
 بر آن کس که آن شاه را سر گرفت (=سرش را برید)
دل طوس بخشایش آورد سخت/
 بر آن نامبردارِ برگشته بخت
 سرخه بی‌گناه است یا باگناه؟ لحن سخنش تردیدی در صداقتش باقی‌ نمی‌گذارد، ولی او باید کشته شود، زیرا جنگ است، و جنگ در نفس خود ستمگر. آنچه در این ابیات مهم است نحوۀ بیان است، و توسل به مفاهیمی که‌ برای مؤثّرکردن این بیان لازم است.
 نخست وصف جوانی و رعنایی سرخه، آن گاه‌ تِذکار نحوۀ کشته شدن سیاوش (با خنجر و تشت)، کشتن شبیه به گوسفند که‌ جزئیاتش ذکر می‌شود (چگونه بستند،چگونه خواباندند)، و اما سرخه، جوانی‌ که در آستانۀ مرگ است چه می‌تواند بگوید و بیندیشد؟ حرفهای او چنان است‌ که در مرد سنگدلی چون طوس اثر می‌نهد، و ما که امروز در خانۀ خود نشسته ‌ایم‌ و این ابیات را می‌خوانیم، تشت و خنجر و جوانی تپندۀ او را در برابر خود می‌بینیم؛ او و سیاوش هر دو، و بیابان و خون و خشم افراسیاب و خشم رستم، و صدای‌ استغاثۀ او در گوش ما می‌پیچد، و همۀ اینها از لرزش تارهای کلام فردوسی بر انگیخته شده است...».
 ــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ («نوشته های بی سرنوشت»، اثر دکتر محمدعلی اسلامی ندوش، بخشی از مقالۀ بلند «خصیصۀ شاهکارها»، تهران، 1388، انتشارات «یزدان»)

۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

«ترا من چشم در راهم» - نیما یوشیج

 

«نیمایوشیج» چشم به راه برادرش «لادبُن»
ترامن چشم در راهم
 «شباهنگام
که می گیرند در شاخ "تَلاجن" سایه ها رنگ سیاهی،
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم،
ترا من چشم در راهم.
 شباهنگام،
در آن دم که بر جا درّه ها چون مرده ماران خفتگانند،
در آن نوبت، که بندد دست نیلوفر، به پای سرو کوهی دام،
گرَم یاد آوری یا نه، 
 من از یادت نمی کاهم.
 ترا من چشم در راهم. زمستان ۱۳۳۶»

 ***

 نیمایوشیج این شعر را به یاد برادرش، لادبُن، سرود. شراگیم (پسر نیمایوشیج) در این باره می گوید: «... لادبُن جزء گروه ۵۳ نفر بود. از دست رضاخان می‌گریزد و به شوروی می رود (در سال ۱۳۱۰ ـ سالی که نیما و عالیه در آستارا بودند و عالیه‌ خانم مدیر مدرسهٔ دختران (نسوان) بود و نیما هم در مدرسهٔ پسران تدریس می‌کرد). شبی لادبُن به آنجا می آید با لباس مبدّل (لباس چوپانی) و چند روزی را در آنجا می ماند... شبی دو برادر [نیما و لادبن] بعد از شام می‌روند کنار رودخانه و لادبُن برادرش را در آغوش می‌کشد و ناپدید می شود در سیاهی شب. از آن سال به بعد دیگر هیچ خبری از لادبُن نشد.
 نیما شعری گفته به این مناسب که همهٔ دوستداران نیما خیلی دوست دارند آن شعر را و فکر می‌کنند این شعر، یک شعر عاشقانه بوده. بله، شعر، عاشقانه است... ولی این عاشقانه برای برادرش بوده است. این شعر "تو را من چشم در راهم" است. نیما چشم در راه برادرش (لادبُن) بوده و هرگز او را نمی بیند».

***

«لادبن اسفندیاری (متولد ۱۲۸۰ شمسی در یوش مازندران) مبارز و فعّال سیاسی ایرانی و از نخستین اعضای حزب عدالت بود.
 او برادر کوچک نیما یوشیج بود و به همراهش برای ادامه تحصیل از یوش به تهران رفت. لادبن و برادرش با تربیتی مدرن و دیدگاهی امروزین پرورش یافتند و در جوانی به کاروان تجدّدخواهی ایران پیوستند. بر خلاف نیما، لادبن پس از دوره تحصیلات راه سیاست را در پیش گرفت. او که از اعضای "حزب عدالت" بود به همراه برخی دیگر از اعضای آن پس از آغاز نهضت جنگل به آن پیوست. 
 در نهضت جنگل لادبن با همراهی افرادی چون عبد الحسین حسابی و ابو القاسم ذرّه به فعالیت‌های فرهنگی پرداخت. 
لادبن روزنامۀ "ایران سرخ" را به عنوان ارگان "کمیساریای دولت انقلابی جمهوری گیلان" منتشر کرد. برادرش نیما هم در انتشار این روزنامه با او همکاری می‌کرد. 
 با شکست جمهوری گیلان او به همراه جمعی دیگر در آبان ۱۳۰۰ شمسی بندر انزلی را به مقصد شوروی ترک کرد. 
 لادبن پس از حضور دوباره در ایران در سال ۱۳۱۰ کتاب "علل عمومی بحران اقتصادی دنیا" را در چاپخانهٔ باقرزاده تهران منتشر کرد. 
 بر اساس برخی منابع تاریخی لادبن به منظور تحقیق دربارهٔ "حزب کمونیست ایران" در فاصله سال‌های ۱۳۰۶–۱۳۱۰ به ایران آمد. 
 با استقرار حکومت پهلوی، دستگاه امنیتی به هیچ صدای مخالفی مجال بروز نمی‌داد و به هر حرکت ناوابسته به حکومت، بدگمان بود. 
 با تصویب قانون "منع فعالیت اشتراکی" معروف به «قانون سیاه»، که در سال ۱۳۱۰ به اطلاع عموم رسید، بسیاری از منتقدان تحت تعقیب قرار گرفتند و به حبس افتادند.
 لادبن اسفندیاری زندگی مخفیانه در پیش گرفت و سپس ناگزیر به ترک کشور شد. نیما برادر خود را تا مرز آستارا بدرقه کرد و پیش از عبور به خاک شوروی او را برای آخرین بار در آغوش گرفت.
 او قربانی تصفیه‌های استالین شد» (ویکی پدیا، فارسی).

*** 




۱۳۹۷ شهریور ۲۰, سه‌شنبه

پرویز خزائی:‌ دست جواد ظریف از حریم مصدق کوتاه

در  سن ۱۷ سالگی- دانشجوی سال اول دانشکده حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی دانشگاه تهران- هر روز صبح که از خیابان آنروز شاه و امروز جمهوری - از آن آپارتمان شریکی با دو دانشجوی دیگر- پیاده به سوی دانشگاه پیاده می رفتم- با مشاهده یک خانه دو طبقه ویران شده وهمچنان ویران مانده ازسال ۱۳۳۲- ۱۹۵۳ میلادی- اغلب توقف کرده و غمی ژرف و جانکاه تمامی جسم و روانم را چنان در خود میگرفت که گاهی اگر دست بدامان قطره اشکی یا ناسزای گزنده ای به زبانهای لری و لکی – که پر از این قبیل واژه هاست- نمیشدم تا ساعت ها- سر کلاسهای سخت و دشوار- نمیتوانستم تمرکز خود را سرپا نگهدارم.
آن خانه خانه دکترمحمدمصدق – پدر تاریخی ملت بزرگ ایران با تمدنی چند هزار ساله بود- که بعد از هجوم جاهلان و قداره بندهای استخدامی سازمان سیا و ام آی سیکس- تحت رهبری سرکرده چاقوکش های قداره بند مانند شعبان جعفری و روحانیون مرتجع به رهبری ابولقاسم کاشانی- رهبر عقیدتی خمینی و خامنه ای و رفسنجانی و محمدخاتمی و احمدی نژاد و روحانی- و سربازان سرلشکر فضل الله زاهدی- کودتاچی منحوس که برای همیشه در تاریخ ایران منفور و ملعون است- به این خانه برای دستگیری مصدق ما یورش و سپس آنرا ویرانه میکنند.
سالها بعد وقتی از صحنه جانکاه عصر انروز ۲۸ مرداد- عکسی مستند وتاریخی از ورود ژنرال خائن زاهدی بهمراه آخوند کاشانی برای بازدید این خانه ویران را دیدم- اشک و یک مثنوی از ناسزاهای لری ولکی درمان نکرد و نکرد و هنوز هم نکرده است- مگر روزی که ببینم که مردم ایران- بهمراه رهبران مقاومت جدی و سازمانیافته ایران- بر کاخ جماران و بیت ویران شده خامنه ای حاضر شده و این بار ویرانی کاخ دیکتاتوری را به تصویر و به عکاسی بکشند. همان کاخی که مجاهدین از آن به زیبایی به عنوان بیت العنکبوت اسم می برند.
و وقتی که هفته پیش شنیدم که جواد ظریف- دلقک- دیپلمات خامنه ای و روحانی – برای دفاع از رژیم آخوندها- این رژیم جاهل قاتل ظالم و ایرانسوز- را به دولت ملی مصدق کبیر و مخالفت با آن را به کودتای ۲۸ مرداد و سقوط مصدق کبیرمان تشبیه میکند و برجام نا فرجام را با ملی شدن صنعت نفت مقایسه میکند تا بخیال واهی خودش رقت و همدردی برانگیزد- آن قطره اشک ها- که باز در نوبت حضور و نزول ایستاده بود- به قهقه ای بزرگ و پرطنین و ناسزاهای دیگری به زبان های لری و لکی تبدیل شد. ناسزاهایی که این بار بسیار غنی سازی شده بودند!!.
این دلقک- دیپلمات خودش را به فراموشی زده است که امام دجالش که نوچه کاشانی بود، از اینکه مصدق از ”مردم” یعنی شاه و اربابانش سیلی دریافت کرده است، ابراز شادمانی میکرد.
درهمان حال وقتی اسناد محرمانه سرلشگر زاهدی را – دیدم.
که با امضا خود چاقوکشان زاهدی و دم دستگاه آخوند کاشانی منتشر شده و حاوی رسید وجوه سرسام آوری درآن دوران است که از سازمان سیا و دم دستگاه کرمیت روزولت- فرمانده سیا در تهران- نقدا گرفته اند تا در سازمان دادن کودتا کمک کار باشند.
از قدیم میگفتند کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد. حالا باید گفت جنایتکاران و وطن فروشان به هم میرسند. از یکطرف ظریف که خودش از فرزندان خلف شعبان بی مخ و آخوند کاشانی است خودش را به مصدق می چسباند و از طرف اردشیر زاهدی پا به گور، وطن فروش عینا فرزند وطن فروش در وصف رژیم آخوندی و فواید آن برای ایران داد سخن میدهد.

و سرانجام وقتی داستان این دلقلک زشت خو و بسی زشت تر خنده رو- این جوادک را شنیدم.- با خودم چند سناریوی تاریخ را برای غنی سازی طنز تاریخ در ذهن ردیف کردم:
-    آل کاپن قاتل و قاچاقچی و راهزن- برای اثبات حقانیت و معصومیت خود وسازمان مافیایی اش- خودش را با آبراهام لینکلن شهید مبارزه نژاد پرستی در امریکا شبیه سازی میکند!.
-    جک دو ریپر- جنایتکار قتل های زنجیره ای در تاریخ مدرن انگلستان- برای کسب سمپاتی و همدردی به شهادت هزاران هزار پروتستان درمهمانی و جشن خونین سن بارتلمی در پاریس رفرانس میدهد!.
-    ناتورم گودسه –قاتل مهاتماگاندی- برای توجیه معصومیت خود افکار عمومی را به قتل عام امردسر پنجاب هند که صدها مبارزاستقلال هند در یک میدان تیرباران شدند ارجاع میدهد!.
-    و بالاخره اصغرقاتل، یک قاتل زنجیره ای کودکان در حواشی تهران، برای کسب رقت و سمپاتی در دادگاه، قضات و هیئت منصفه را به شهادت مازیارابن قارن و بابک خرمدین حواله میدهد!!.

۱۳۹۷ شهریور ۱۷, شنبه

«دکتر احسان یارشاطر از زبان خودش»:



«دکتر احسان یارشاطر از زبان خودش»:
           (زادروز: ۱۳فروردین۱۲۹۹ ـ درگذشت: ۱۰شهریور۱۳۹۷) 
  «من در شهر همدان در شب سیزده عید نوروز به دنیا آمدم ...
نام خانوادگی من ... از آنجاست که پدرم مرادی داشت و او در نامه‌ یی او را "یارِشاطر" خوانده بود. "یارِشاطر" از عبارتی در گلستان سعدی گرفته شده (حکایت پنجم، باب دوم، "در اخلاق درویشان") که می‌گوید: "… من در نفس خویش این قدرت و سرعت می‌شناسم که در خدمت مردان یارِ شاطر [=چابک] باشم نه بارِ خاطر..." 
   پدرم هاشم و مادرم روحانیه اهل کاشان بودند، اما پدرم که با برادرانش به بازرگانی اشتغال داشت و هر کدام در شهری سکنی گرفته بودند با خانواده در همدان ساکن شد و من در این شهر ابتدا به مدرسه آلیانس، که یهودیان فرانسوی تأسیس نموده بودند و بعداً به مدرسه تأیید که بهائیان تأسیس کرده بودند، رفتم و سال دوم دبستان را در این مدرسه به پایان بردم. مادر من زنی بلندقد و شکیل بود و صدای بسیار خوبی داشت و برای زمان خودش پیشرفته و پیشرو به شمار می‌آمد، چنان که شروع به تحصیل زبان انگلیسی کرد. مناجات را با صدای بسیار لطیف و گیرا می‌خواند. همچنین غالباً او را برای سخنرانی در مجامع بهائی دعوت می‌کردند.
    در سال ۱۳۰۵ یا ۱۳۰۶ کار پدر من به کرمانشاه افتاد و ناچار در آن شهر سکنی گرفتیم. دو سال و نیم بعد عازم تهران شدیم. پدرم هیچوقت فراخ دست نبود و زندگی ما به ناچار در کمال قناعت می‌گذشت. در تهران در خانه‌ یی اجاره‌ نشین شدیم که یک خانوادۀ دیگر هم در آن می‌زیستند. پدر من تمام هوش و حواسش در کار مذهب بود و به امور دنیوی توجهی نداشت. از خاطرات خوش من در این ایام این است که گاه صبح‌ها به صدای نماز پدرم از خواب بیدار می‌شدم و به نماز او گوش می‌کردم. 
 در تهران به مدرسۀ تربیت، در اول خیابان کاخ رفتم... 
در کلاس ششم ابتدائی هدایت‌الله نیّر سینا که خود در دانشسرای عالی مشغول تحصیل بود و تاریخ و فارسی به ما تدریس می‌کرد، چند بار از من در کلاس تاریخ سؤال کرد و من به روانی آنچه را در کتاب تاریخمان خوانده بودم از حفظ بیان کردم. نیّر سینا مرا آفرین گفت و تشویق کرد. این تشویق خیلی در من مؤثر شد و مرا از یک محصّل عادی به محصلی عاشق درس خواندن و موفق تبدیل کرد، به طوری که در کلاس هفتم گاه معلمین مرا به پای تخته می‌خواندند تا آنچه را که لازم است برای استفادۀ سایر شاگردان روی تخته با گچ بنویسم.   
    در این بین رئیس مدرسه تربیت، روانشاد عزیزالله خان مصباح، که مردی دانشمند ولی کاملاً سنتی بود و در تربیت اطفال به چوب و فلک اعتقاد داشت، بازنشسته شد و علی اکبر فروتن، که در روسیه در روانشناسی و علم تربیت تحصیل کرده بود و عقاید بسیار پیشرفته در تربیت دانش‌آموزان داشت، به ریاست مدرسه تربیت منسوب شد و من از شاگردان مورد توجه او بودم.
   من تازه به کلاس هفتم رفته بودم که مادرم به بیماری کلیه دچار شد. در ایران هنوز دیالیز مرسوم نبود. پس از چندی به بیماری آلبومین درگذشت. 
   من مادرم را بسیار دوست داشتم ... غالباً در عالم بچگی خود تصور می‌کردم که شیطنت‌های من موجب کسالت و مرگ او شده است. 
   مادر من هنگام وفات ۳۳ سال داشت. یک سال بعد پدرم که حدود ۴۵ سال داشت به مرض سینه پهلو دچار شد و به این مرض درگذشت.  
    ما چهار خواهر و برادر بودیم: یک خواهر و سه برادر. من برادر وسطی بودم. خویشان ما دچار این مسأله شدند که تکلیف ما بچه‌ها چیست. 
  برادر بزرگ من اسماعیل، ترجیح داد که به کار مشغول شود و به این منظور به گیلان رفت. من به خانۀ دایی بزرگ‌ترم فرستاده شدم که یک دختر و دو پسر داشت. خواهرم به منزل دایی کوچک‌ترم فرستاده شد که سه دختر داشت. برادر کوچکم را نزد مادربزرگ مادری‌ام گذاشتند.
  مرگ مادر برای همه کس فاجعه‌ یی دردناک است، اما در مورد من بیش از این بود. دو بار دست به خودکشی زدم، ولی هر دو بار مرا نجات دادند.
    در خانۀ دایی‌ام هر روز یا یکی دو روز در میان به ته باغ می‌رفتم و به صدای بلند زار می‌زدم. اهل خانه به گریه و زاری من عادت کرده بودند و مانعم نمی‌شدند. 
   دایی من مرد نیک نفس و خیّری بود، چنان که بعد‌ها بیمارستان میثاقیه را در خیابان ایتالیا برای کمک به بیماران بنا کرد. اما امور خانه را همسرش، که دختر عموی من هم بود، اداره می‌کرد. 
   من در راهرویی که به اتاق خدمتکاران می‌رفت، می‌خوابیدم و تابستان‌ها در پشت‌بام آشپزخانه رختخوابم را پهن می‌کردم. 
   از خاطراتی که به یاد دارم که شاید کمی جالب باشد، این است که از کلاس پنجم و ششم که من به سهولت می‌خواندم، شروع به خواندن رمان کردم. یک کتابفروشی که از خانۀ ما پر دور نبود کتاب کرایه می‌داد. من شروع به کرایه کردن رمان و خواندن آن‌ها کردم. تمام داستان‌های آرسن لوپن، روکامبول، و پاردایان‌ها را که از فرانسه ترجمه شده و روی کاغذ کاهی چاپ شده بودند تمام کردم.
    تازه به کلاس هشتم رفته بودم، که مدرسه تربیت مانند سایر مدارس بهائی به امر دولت تعطیل شد... مدتی به مدرسۀ شرف رفتم، ولی از وضع زندگی‌ام ناراضی بودم و تألّمِ فوت مادرم مرا آسوده نمی‌گذاشت. 
   آخر یک روز تصمیم به ترک منزل دائی‌ام گرفتم و به منزل محقّر برادر بزرگم رفتم و چند ماهی را با او گذراندم. ولی مدرسه نرفتن مرا آزار می‌داد، بخصوص که در ضمیر ناخودآگاهم خود را ملامت می‌کردم که آن چه را میل مادرم بوده است، یعنی درس خواندن را متروک گذاشته ‌ام. درصدد چاره برآمدم.
   پرسان پرسان به وزرات معارف (وزارت آموزش و پرورش) رفتم و پس از جستجو به دیدن رئیس بازرسی، آقای یزدان‌فر، راهنمایی شدم. اتاق بسیار بزرگ و طویلی بود و یزدان‌فر در بالای آن نشسته بود و ۶ تا ۸ نفر اعضای او هر کدام در پشت میز خودشان به کار مشغول بودند. جلوی میز یزدان‌فر ایستادم. در این موقع ۱۳ ساله بودم، اما کوچک‌تر از سن خود به نظر می‌آمدم. یزدان‌فر گفت چکار داری. گفتم می‌خواهم تحصیل کنم، ولی وسیله ندارم. گفت تو کی هستی. اسم خود را گفتم. گفت کی از شما نگهداری می‌کند. گفتم هیچ کس. پدر و مادرم هر دو فوت کرده ‌اند. پرسید از خویشان تو کسی نیست که به تو برسد. گفتم نه.
    مدتی به من نگاه کرد، بعد گفت متأسفانه قانونی که بشود به کسی مثل تو کمک کرد نداریم. گفتم ولی من می‌خواهم تحصیل کنم. وقتی چند بار این جمله را تکرار کردم، مدتی سکوت کرد، بعد یادداشتی نوشت و در پاکت گذاشت و گفت می‌روی خیابان شاه آباد مؤسسۀ تربیت عشایر و این یادداشت را می‌دهی به رئیس آن آقای مهماندوست. من چنین کردم.
   مهماندوست مردی حدود ۶۰ ساله با ریش کوتاه سفید بود و پشت میزش نشسته بود. یادداشت را به او دادم. خواند و به فکر فرو رفت. گفت من نمی‌دانم چه می‌توانم برای تو بکنم، اینجا دارالتّربیه عشایر است، تو که از عشایر نیستی. گفتم نه. گفت حالا چون آقای یزدان‌فر نوشته است، برای امشب یک تختخواب در اختیار تو می‌گذارم تا ببینم فردا تکلیف تو چیست.
  دارالتربیه عشایر یک شبانه‌روزی بود که به دستور رضاشاه برای نگهداری و تحصیل فرزندان رؤسای عشایری که پدران‌شان توسط رضاشاه سرکوب شده بودند، تأسیس شده بود. فرزندان آن‌ها را به تهران آورده بودند. محصلین عشایر از کرد و لر و بلوچ و ترکمن هر یک روزها به مدرسۀ خود می‌رفتند و شب‌ها در دارالتربیه می‌خوابیدند. 
    در همان سال قانون تأسیس دانشسراهای مقدماتی برای تربیت آموزگار تصویب شده بود و برای سال اول آن شاگرد گرفته بودند. کلاس اول آن در اتاقی در دارالتربیه عشایر تشکیل می‌شد. رئیس آن حبیب ‌الله صحیحی در دانشسرای پاریس تحصیل کرده بود. 
   مرا پیش او فرستادند و معلوم شد که پدرم را می‌شناسد. گفت تو تا چند کلاس درس خوانده‌ ای. گفتم تا کلاس هشتم. 
  گفت قانون دانشسرا این است که برای ثبت نام در آن باید تصدیق کلاس نهم را ارائه داد و چون فقط تا اواسط هشتم درس خوانده‌ ای نمی‌توانیم تو را بپذیریم. من گفتم که شما به من شش ماه وقت بدهید، من کلاس نهم را امتحان می‌دهم. اگر قبول شدم مرا بپذیرید و اگر نشدم که هیچ. 
   گفت من نمی‌توانم شخصاً چنین اجازه‌ یی بدهم، باید از وزارت معارف کسب اجازه کنم. فردا بیا تا نتیجه را بگویم.
صحیحی مرد نیک‌نفسی بود. با نظر مساعد کسب اجازه کرده بود و فردا که به دیدن او رفتم گفت، می‌توانی در کلاس حاضر شوی و شش ماه دیگر امتحان بدهی.
 بعضی از شاگردان کلاس معلم بودند. من کوچک‌ترین شاگرد کلاس بودم. سر موعد امتحان کلاس نهم را دادم و قبول شدم. 
   دانشسرای مقدماتی تهران را در زمین وسیعی در جنوب امجدیه در خیابان دولت مطابق طرحی جدید با لابراتوار و کتابخانه و زمین‌های ورزش و سالنی بزرگ در طبقۀ دوم برای خوابگاه و کمی پائین‌تر از طبقۀ همکف یک سفره‌خانه مشغول ساختمان بودند. وقتی آماده شد کلاس ما به عمارت جدید منتقل شد... 
   حدود یک سال بعد یعنی در سال ۱۳۱۴ من محصل دانشسرای مقدماتی بودم که کشف حجاب روی داد... در آن سال من در امتحانات شاگرد اول یا دوم شدم و معلوم شد قراری هست که به موجب آن به شاگرد اول و دوم برای تحصیل در دانشسرای عالی بورس بدهند. 
   این بورس به من تعلق گرفت و به دانشسرای عالی رفتم و به کلاس مقدماتی آن که برای کسانی که از دانشسرای مقدماتی می‌آمدند و یا فقط گواهی سال پنجم دبیرستان را داشتند درست شده بود، ثبت نام نمودم. شبانه‌روزی دانشسرای عالی در همان دانشسرای مقدماتی بود که جای کافی داشت.
   پس از گرفتن درجه لیسانس از دانشسرای عالی در رشته زبان و ادبیات فارسی، می‌بایست طبق قانون برای تدریس در یکی از دبیرستان‌ها به ولایات می‌رفتم، اما من می‌خواستم تحصیلم را در دورۀ دکتری ادبیات فارسی ادامه بدهم. این است که از قبول شغل در شهرستان‌ها سرباز زدم و ایامی را به عُسرتِ تمام گذراندم، ولی به ترک تحصیل رضا ندادم. آخر موجباتی پیش آمد که دکتر محمود مهران که رئیس تعلیمات متوسطه بود و بعدها وزیر معارف شد پذیرفت که مرا به دبیری دبیرستان علمیه، از دبیرستان‌های قدیم تهران، مأمور نماید.
    پس از دو سالی که در آن دبیرستان، ابتدا در کلاس اول و بعد در کلاس پنجم تدریس کردم، حسین گونیلی که در زمانی که من در دانشسرای مقدماتی تحصیل می‌کردم، ناظم دانشسرا بود و با رئیس مدرسه علمیه دوستی داشت نزد او آمد و از او خواست که موافقت کند من برای معاونت دانشسرای مقدماتی دبیرستان را ترک کنم. 
   معلمین من در رشتۀ ادبیات فارسی دانشسرای عالی عبارت بودند از بدیع‌الزمان فروزانفر، ملک‌الشعرای بهار، ابراهیم پورداوود، علی اصغر حکمت، احمد بهمنیار، عباس اقبال، اقبال آشتیانی، امینه پاکروان (استاد زبان فرانسه)، سیدکاظم عصّار، دکتر رضازاده شفق، و فاضل تونی.
   در ضمن تحصیل در دورۀ دکتری ادبیات فارسی، رشتۀ قضائی دانشکدۀ حقوق را نیز به پایان رساندم. به موازات این‌ها به کلاس‌های انگلیسی به شورای فرهنگی بریتانیا می‌رفتم و کمی با خواندن انگلیسی آشنا شدم. خوشبختانه بورسی برای ادامه تحصیل در امور تربیتی از طرف این شورا به من تعلق گرفت و سال ۱۳۴۷ عازم لندن شدم...».

***
   «... یکی از سپاسهای عمیقی که من از بخت خود دارم این است که پیوسته از همکاری افراد دلسوز و دانشمند و فرهنگ پرور و کاردان برخوردار بوده ام و اگر در کارهای خود، چه در ایران و چه در خارج ایران، مختصر توفیقی داشته ام از برکت یاری و همقدمی آنان بوده است. ذکر فردفرد آنان را باید به فرصتی دیگر واگذارم. با این همه نمی توانم این سرگذشت را بدون نام بردن از چند تنی که اکنون درگذشته اند و در مراحل زندگی مرا یاری کرده یا نمونه هایی از انسانیت و دانش اندوزی و وطن پرستی و فرهنگ پروری پیش چشم من داشته اند، به پایان ببرم.
ابراهیم پورداود که دانشمند و رادمردی بزرگوار و اصیل و ایرانی دوست بود و شوق تحصیل فرهنگ باستان را او در من بیدارکرده؛ سیدحسن تقی زاده که مثال دقت علمی و ادب ذاتی و چشم پوشی و دانش دوستی بود؛ والتر هنینگ که دریای علم بود و از نوابغ ایران شناسی و بر من حق تربیت داشت و بیش از هر استادی مرا به نقص ها و کمبودهایم واقف کرد؛ عباس آشتیانی که استادی محقّق و پرکار و در افاضۀ علم گشاده دست بود؛ سیدکاظم عصّار که تبحّر و سعۀ صدر و مناعت طبع را در خود جمع داشت؛ غلامحسین صدیقی که دانش و احتیاط علمی و ادب مفرط را با صراحت گفتار و پایبندی به اصول در خود جمع کرده بود؛ عباس زریاب، دانشمندی بسیاردان و فروتن و شوخ طبع که من سالها قبل فصل ساسانیان تاریخ طبری را نزد او تلمّذ کردم (=آموختم)؛ غلامحسین یوسفی که مظهر حسن خلق و دانش پژوهی و دقت نظر بود؛ احمد آرام که مردی متدیّن و مترجمی لایق و پرحوصله و سختکوش بود و در کار دانشنامۀ ایران و اسلام مرا از همکاری نزدیک خود برخوردارکرد؛ سعیدی سیرجانی که صاحب ذهنی نقّاد و فروزان بود و نثری بدیع و شوخ و گزنده و این همه را با عشق به فرهنگ ایران و صلاح جامع فراهم داشت و در عدالت جویی و مبارزه با تعصّب و ستم بی باک بود؛ احمد تفضّلی که دانشمندی کوشا و دقیق و پرثمر بود و در پیشرفت معارف ایران پیش از اسلام قدمهای گرانبها برداشت و من که روزی کلاس درسم به حضور او اراسته بود، سرانجام خود را خوشه چین خرمن دانش او یافتم. حسن ذوقی، فرهنگی شریف و امین و استواری که سالها در بنگاه ترجمه و نشر کتاب مرا در سمت معاونت آن بنگاه به همکاری خود سرافراز کرد و عبدالله سیّار، متخصص چاپ و رئیس طبع و نشر همان مؤسسه که همیشه برای من همکاری لایق و کوشا و منیع الطبع به شمار می رفت.
   فضایل همۀ آنان و بسیار دیگر را که زنده اند و یا درگذشته و سایه از سر من بازگرفته اند، همیشه با حسرت نگریسته ام و می نگرم»*.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
 * (خلاصه یی از مقالۀ «شرح حال من»، دکتر احسان یارشاطر، «ایران نامه»، سال ۳۰، شماره ۲، تابستان ۱۳۹۴، صفحه ۲۹۶تا۳۰۹)

 

۱۳۹۷ شهریور ۱۵, پنجشنبه

حسن نایب آقا: نگاهی به بازیهای آسیایی ـ ۲۰۱۸ اندونزی

 هیجدهمین دوره بازیهای آسیایی (المپیک آسیایی) از روز ۱۸ اوت در شهرهای جاکارتا و پالمبانگ آغاز شد و روز یکشنبه ۲ سپتامبر ۲۰۱۸ پایان یافت. در بازیهای جاکارتا ۱۲۵۳۹ ورزشکار از ۴۶ کشور آسیایی در ۴۵ رشته ورزشی، که ۹ رشته آن برای اولین بار در بازیهای آسیایی برگزار می شد، با یکدیگر به رقابت برخاستند.
از نتایج غیرمنتظره این بازیها پیروزی قهرمانان بحرین و ازبکستان بود. بحرین در این بازیها به ۱۲ مدال طلا دست یافت و ازبکستان ۲۱ مدال طلا را از آن خود کرد.

جوانترین برنده مدال در بازیهای جاکارتا بونگا نیماس بود که با سن ۱۲ سال و ۱۳۰ روز برنده مدال برنز رشته اسکیت زنان شد. ژانگ می نی از چین جوانترین قهرمانی بود که به مدال طلا دست یافت. وی در روز تولد چهاردهمین سال زندگیش، مدال طلای شیرجه از سکوی ۱۰ متر را از آن خود کرد.

مسن ترین قهرمان شرکت کننده در بازیهای آسیایی بامبانگ هارتونو، از اندونزی، با ۷۸ سال بود که توانست مدال برنز آسیایی را در رشته بریج مختلط به دست آورد. پراناب باردان، از اندونزی با ۶۰ سال سن، در رشته بریج دو نفره، مسن ترین قهرمانی بود که به مدال طلا دست یافت.
در پایان دو هفته رقابت، سرانجام چین با بردن ۲۸۹ مدال (۱۳۲طلا، ۹۲نقره، ۶۵برنز) و ژاپن با بردن ۲۰۵ مدال (۷۵طلا، ۵۶نقره، ۷۴برنز) و کره جنوبی با ۱۷۷مدال (۴۹طلا، ۵۸نقره، ۷۰برنز)
در مکانهای اول تا سوم رده بندی بازیهای آسیایی قرار گرفتند.

کشور میزبان اندونزی با ۹۸ مدال، ازبکستان با ۷۰ مدال و ایران با ۶۲ مدال در رده های چهارم تا ششم قرار گرفتند. چین تایپه ۶۷ و هندوستان ۶۹ و قرقیزستان ۷۶ مدال بردند که از مجموع مدالهای ایران بیشتر بود، اما به خاطر تعداد مدالهای طلا، بعد از ایران قرار گرفتند.
ژاپنیها در این دوره از بازیها چهره یی بسیار درخشان از خود نشان دادند. آنها در این بازیها به هزارمین مدال طلای بازیهای آسیایی خود دست یافتند. 
ریکاکو ایکی، شناگر ۱۸ ساله تیم ملی زنان ژاپن با بردن ۶ مدال طلا و ۲ نقره، به عنوان قهرمان قهرمانان بازیهای آسیایی شناخته شد.
نتایج ایران
از ایران تعداد ۳۷۸ ورزشکار زن و مرد در بازیهای جاکارتا شرکت کردند. ۲۸۰ ورزشکار مرد و ۹۸ ورزشکار زن. 
طبق معمول از پدیده های عجیب مسابقات بین المللی تعداد هیات سرپرستی [ماموران امنیتی و کنترل] هیات رژیم بود. تعداد آنها در بازیهای اندونزی ۲۱۴ نفر بود که همه را متعجب کرده بود.
تیم ایران در این بازیها ۶۲ مدال در مجموع کسب کرد: ۲۰ طلا، ۲۰ نقره و ۲۲ برنز. تقریبا نیمی از مدالها در ورزشهای رزمی به دست آمد.
در ورزشهای پایه یعنی شنا، ژیمناستیک و دوومیدانی، تیم ایران ضعیف ترین چهره را داشت. در شنا هر ۴ شناگرد مرد ایرانی از دور مسابقات حذف شدند و به جایی نرسیدند. در ژیمناستیک که اساسا شرکت نداشتند و تنها ۴ ورزشکار مردی که در ژیمناستیک هنری شرکت داشتند اوت شدند.
در دوومیدانی هم که ۱۰ ورزشکار مرد و دو ورزشکار زن شرکت کرده بودند، به ۲ مدال طلا: حسین کیهانی در دو ۳۰۰۰ متر با مانع و احسان حدادی در پرتاب دیسک و امیر مرادی در دو ۱۵۰۰ متر به مدال نقره دست یافتند.


مدالهای ایران در کشتی ۵طلا و ۳ برنز، در کاراته ۲ طلا، ۳نقره و ۳ برنز، در ووشو ۲ طلا و ۴ نقره، در کوراش یک طلا، یک نقره و ۲ برنز، در کبدی ۲ طلا، تکواندو ۲ طلا، ۳ نقره و ۲ برنز، در وزنه برداری ۲ طلا، یک نقره و یک برنز، در والیبال یک طلا و در کوهنوردی هم یک طلا بود.
تیم بسکتبال ایران در مسابقه فینال در برابر چین شکست خورد و به مدال نقره دست یافت.
تیم فوتبال ایران در این بازیها در دور مقدماتی با یک پیروزی ۳ بر صفر در برابر کره شمالی و باخت ۲ بر صفر مقابل برمه و تساوی صفر بر صفر با عربستان به دور یک چهارم صعود کرد اما در آن جا در مقابل تیم کره جنوبی با نتیجه ۲ بر صفر تن به شکست داد و از دور رقابتها حذف شد.
در آخرین دوره بازیهای آسیایی در تهران، قبل از روی کارآمدن رژیم ملاها، ایران با ۳۶ مدال طلا، ۲۸ نقره و ۱۷ برنز در مکان دوم رده بندی مدالها بعد از ژاپن و بالاتر از چین و کره جنوبی و اسراییل ایستاده بود. نزدیک به نیم قرن بعد، از نکبت و نحوست حاکمیت رژیم آخوندی، جایگاهی بهتر از ششم در پشت سر اندونزی و ازبکستان نصیب ایران نشد. 
ورزشکاران ایرانی در رشته های شنا و شیرجه، بدمینتون، بوکس، دوچرخه سواری، سوارکاری، فوتبال، ژیمناستیک هنری، هندبال، جوجیتسو، سامبو، قایقرانی، پاراگلایدر، سپاک تاکرا، اسکوآش، سه گانه و والیبال ساحلی به هیچ مدالی دست نیافتند و از دور مسابقات حذف شدند.