۱۳۹۵ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

بنشین به یادم شبی

برای 19بهمن 60

«بهار رواق منظرت
با جوانه‌های امروز چه گفت
که هنوز تبرها
از سایه سروت می‌هراسند...»
***
نشانده آسمان دامن به دامن بر چکاد کوه و کلبه‌ ، برف
حریر ترمه سیمین برفی را
نمانم‌بادها بر شیشه‌های کلبه می‌بوسند
درون کلبه‌ها را شعله افسانه‌ها و شعر، گرمی‌بخش...
 
شب برفی‌ست
شبانگاهان شهرآشوب فریاد است
شب محبوب‌های میهن داد است
اگر هم دیرگاه خیمه اهریمن و هنگام بیداد است
شب سردارهای نام و سیماهای دلشاد است...
 
زمستان است
نفس چون می‌دمد از سینه‌ها بیرون
بلورین‌شیشه قندیل بر لب‌هاست.
زمستان و دمادم زخمه سرمای سوزان است
زمستان و خیال بادها در فکر بوران است
زمستان و سکوت شهر را پندار توفان است...
 
شب است، آری
شبی از قرنهای شب‌زده بام و کهن‌بومی
که خورشیدش
نهان در سال‌های ابری غم‌کیش.
شب شیخ و شب تدبیر ابلیس است
خیال مرگ می‌بافند در تاریک‌مغز اهرمن‌خویی
به پنداری که اخترهای آزادی کشند در لجه‌های خون..
 
شب است، آری، شبی دیگر
شبی کـو را دلیری
چاره و تدبیر ناشاید.
شبی که درک زیبایی
به پیچاپیچ اندیشه کشد فریاد.
شب اندیشه‌پویی‌های انسانی‌
ضیافت‌های آزادی‌.
شبی تا آسمان خورشیدها زاید
شبی تا خوشه پروین
‌رخ محبوب ایران را به‌یاد دارد...
شبی را تا که سرداران
«به‌پا دارند آتش‌ها؛
به راه تندر بدکیش، پایابند
فروزان شعله‌های زندگانی را به‌پادارند» (1)
سکوت سرد و سرما را
سرود گرم امید و فروغ روشنا بخشند...
 
شب برفی‌ست
شبی از سال‌های ابری و
از قصه‌های صدهزار و یک شب ایران.
شب سردارها و راهیان عشق آزادی‌
شب موسی
شب اشرف
شب خون سحر بر ترمه‌های برف.
از آن شب‌ها که یادایاد ایران
از نهفت آسمان بر ناوک هر دیده می‌بارد
شمیم یادها می‌آردم تا کلبه‌یی روشن
گشایندم محبتها به روی میهنم با من...
 
خبر کوتاه، اما
غرور واژه را در پچ‌پچ اندیشه‌های شهر افشاندن
و جام بدسگالی فقیه شهر، بشکستن.
تماشای وقار سروها در برف
شکوه بید را از تندر و توفان شنیدن
رواق روشن فردا
ز بام منظر امروز دیدن...
 
کدامین شاهباز گنبد مینای شهری تو؟
کدامین شهپر از بال تو در دست نسیم افتاد؟
که بادی که ز بام شهر می‌آید
شمیم فتح می‌آ‌رد...
اگر هم دیرگاه خیمه اهریمن و هنگام بیداد است
نه دلمرگی نشسته بر رواق منظر یادی
نه اندوهی کشیده سایه‌اش بر توسن چشمی.
طلوع زندگانی
                   از شکست مرگ می‌آید
بداندیش فقیه شهر
                   راه مرگ می‌پوید...
س.ع.نسیم18بهمن 95
 
 

(* ) وامی از مطلع تصنیفی از هوشنگ ابتهاج
با تداعی شعری از احمد شاملو: «در برابر تندر می‌ایستند / خانه را روشن می‌کنند / و می‌میرند.».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر