۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

صدای پای دو بهار



گفتم کم‌کم صدای پای بهار می‌آید.
گفت هنوز مانده تا بهار، ... تازه چه بهاری!؟ اگر بیاید به اهواز نمی‌آید، چون گرد و خاک همه نسیمها را خفه می‌کند. اگر در اصفهان بیاید، از روی رودخانه‌ی زاینده رود، نسیمش چه تازگی می‌خواهد به مشام برساند؟ اگر از تهران بخواهد بگذرد، با این همه فقر و حاشیه‌نشینی شرم می‌کند، تازه با این همه دود و به‌ویژه خبرهایی مثل ویرانی پلاسکو، دلش می‌گیرد و برمی‌گردد. اگر از بلوچستان... .

گفتم صبرکن!... . همه اینها که می‌گویی خودش دلیل این است که بهار می‌آید. اتفاقاً از همان جاها که گفتی بیشتر بوی بهار می‌آید.

گفت: منظور تو یک بهار دیگر است!؟ 
گفتم: نه! منظورم خود بهار است! بعد دیدم با شگفتی نگاهم می‌کند، گفتم مگر معنی بهار، تغییر نیست؟ گفت: چرا؟ گفتم، مگر در بهار رعد و برق و آذرخش نیست؟ گفت چرا! 

گفتم: خوب صدای توفانهایی که نوید بهار می‌دهند را از اهواز نمی‌شنوی؟ 

از این‌جا دیگر او با من همنوا شد. گفت اگر اینجور است قبول دارم، تازه نه از آنجاها که گفتم، بلکه از همه جا دارد صدای خروش می‌آید

گفتم: حالا خودت بگو نشانه‌هایش چیست؟ 
گفت: فقط یکی‌اش را می‌گویم که نشانه‌ی همه‌اش باشد، این خبر را بخوان:
صدها تن از مخالفان اعدام و خانواده‌های زندانیان زیر اعدام در مقابل مجلس ارتجاع تجمع اعتراضی برگزار کردند و خواهان لغو حکم اعدام شدند.

بعد گفت ببین از کجاها آمده‌اند، از اقصی نقاط کشور، از جمله استانهای تهران، چهارمحال و بختیاری، آذربایجان غربی، خوزستان، اصفهان و برخی از شهرستانهای کشور هم‌چون مشکین‌شهر دشت البرز و قشم خودشان را به تهران رسانده‌اند.

گفتم استدلالت چیست که این خبر را انتخاب کرده‌ای؟ 
گفت: ببین اینها مردم عادی‌اند. سالهاست که آخوندها اعضای این قبیل خانواده‌ها را اعدام می‌کنند. با دجالیت می‌گوید اینها مجرمند. اما وقتی خانواده‌های اعدامیان می‌آیند جلو مجلس بست می‌نشینند‌ و مردم هم به آنها می‌پیوندند یعنی این‌که اینها مجرم نیستند بلکه مجرم اصلی همان آخوندهایی هستند که سرچشمه‌ی همه مشکلاتند.

گفتم: خوب وقتی مردم همین را بفهمند، یعنی ایمان آورده‌اند به آن که می‌گفت در برابر زمستان ستم آخوندها مقاومت کنید چون بهار در راه است.

گفت: وقتی این ایمان باشد یعنی بعدش خشم است بعدش خروش است بعدش توفان است و بعدش تغییر... ..

گفتم دیدی گفتم صدای بهار می‌آید؟ 
گفت: برویم به همه بگوییم که نه تنها یک بهار، بلکه دو بهار دارد می‌آید.
ــــــــــــــــــــ از سايت مجاهد 

۱۳۹۵ اسفند ۹, دوشنبه

محمّد مسعود؛ «مرد امروز»!



محمد مسعود در سال ۱۲۸۰شمسی در قم به دنیاآمد. پدرش از مشروطه خواهان بود. او از سال ۱۳۰۶ (۲۶سالگی) روزنامه نگاری و نویسندگی را آغاز کرد. او ناشر هفته نامۀ «مرد امروز» بود.
 در دیماه ۱۳۲۳, که «مرد امروز», با فشار مقامهای سفارت شوروی توقیف شد و روزنامه «پراودا» و رادیو مسکو به علت مخالفت مسعود با واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی, به او اتّهام طرفداری از سیدضیاءالدین طباطبایی زدند, در پاسخشان در ۱۴بهمن ۱۳۲۳ در «مرد امروز» نوشت: «من از سال ۱۳۰۶مرتباً در روزنامه های ستاره صبح, قانون, آیینۀ ایران, تهران مصوّر, ترقّی, شفق سرخ و اطلاعات, با امضای "م.دهاتی" مقاله نویسی کرده, تا سال ۱۳۱۲ چندین کتاب انتشار داده ام ـ اشرف مخلوقات, در تلاش معاش, تفریحات شب, بهار عمر و گلهایی که در جهنم رویید ـ که به طبع رسیده و از تمام آثار و نوشته های من علاقه شدید به اصول آزادی و عدالت مُبرهَن (=آشکار) و هویدا بوده است.
 در سال ۱۳۱۲ از طرف وزارت فرهنگ ماْمور مطالعه در مطبوعات و تعلیمات عالیۀ اروپا شده, مستقیماً به پاریس و از آنجا به بروکسل رفته چندین سال مشغول انجام ماٌموریت و تحصیل در رشتۀ روزنامه نگاری بوده و سال ۱۳۱۷به علت نشر مقالاتی راجع به سوسیالیسم در روزنامه "گازت" بلژیک مغضوب سفارت ایران واقع و به تهران احضار شدم و از آن تاریخ به اتّهام تمایلات سوسیالیستی مطرود دستگاه حکومت رضاشاهی و تحت نظر مأٌمورین شهربانی بودم. تا شهریور ۱۳۲۰ و پس از فرار نابغه در ۲۸شهریور تقاضای امتیاز روزنامۀ "مرد امروز" را نمودم. پس از دو ماه زحمت و مرارت موفّق به اخذ امتیاز شده ام. اولین شمارۀ "مرد امروز" در ۲۹مرداد۱۳۲۱ انتشار یافت و از همان شماره اول همین رویّه را داشته که اکنون دارد.
 "مرد امروز" در مبارزه با ارتجاع و سرمایه داری و طرفداری از طبقۀ زحمتکش و کارگر از کمونیستی هم همیشه جلوتر بوده است» (زندگینامه و مبارزات سیاسی محمد مسعود، نصرالله شیفته، چاپ اوّل، تهران، ۱۳۶۳، ص۳۷۷). 
 انتشار هفته نامه «مرد امروز» از اولین شماره (۲۹مرداد۱۳۲۱) تا آخرین شماره اش (۲۴بهمن ۱۳۲۶) که یک روز پس از شهادت محمد مسعود) از چاپ درآمد، در مجموع، ۶سال ادامه یافت. در این مدت ۱۳۸شماره منتشر شد و حکومت نظامی بیش از ۵۰ بار آن را توقیف کرد. سه بار آن به شکایت سفارت شوروی در ایران صورت گرفت. کمترین این توقیفها سه روز و بیشترین آن ۶ماه به طول انجامید. 
 «مرد امروز» در ۳۰هزار نسخه منتشر می شد و پرتیراژترین و پرخواننده ترین روزنامه های آن سالها بود. استقبال مردم از آن به حدّی بود که روز به نیمه نرسیده تمام می شد و گاه ناچار می شدند آن را تجدید چاپ کنند. 
 فریدون کشاورز در کتاب «من متّهم می کنم کمیتۀ مرکزی حزب توده ایران را» در این باره می نویسد: «روزنامه مرد امروز محمد مسعود را مردم از هم می قاپیدند و چند ساعت بعد از انتشار آن قیمتش به ده برابر و بیشتر از آن می رسید. آخر مسعود با شجاعت تعجّب آوری به شاه و خاندان سلطنت و به خصوص به اشرف حمله می کرد». 
خود مسعود در این باره در سرمقالۀ شمارۀ ۲۹ (۳۰آبان ۱۳۲۲) نوشته بود: «من وقتی فکر می کنم طبقات فقیر و تُهی دست هر شب از نان خود کَسرگذاشته این روزنامه را خریداری می کنند, نهایت پستی و بی شرمی می دانم که به چنین مردمی خیانت شود و من قول و اطمینان می دهم که در حیاتِ جَریده (=روزنامه)نگاری خود هیچ وقت نه به مردم دروغ گفته و نه برخلاف مصالح آنها ـ آن طور که من تشخیص می دهم ـ عمل نمایم». 
برای شناخت بیشتر محمد مسعود مروری بر برخی از سرمقاله های «مرد امروز» ضروری می نماید که در زیر می خوانید:
ـ سرمقالۀ «مرد امروز» شماره ۷, ۶فروردین ۱۳۲۲: «ایران بهشت جنایتکاران است. ۲۰سال است که ایران اشغال شده است». 
ـ ش۸, ۲۷فروردین ۱۳۲۲: «تمام ثروتمندان ایران دزدند, مگر خلاف آن ثابت شده باشد». 
ـ ش۹, خرداد1322 (دربارۀ نمایندگان مجلس): «ما نسبت به ۱۲۷نفر کلاهبردار اعلام جرم می کنیم». 
ـ ش۲۱, ۶خرداد۱۳۲۳: «بر پدر مشروطه لعنت, ما طرفدار استبدادیم»: «شما تمام حبسها و شکنجه ها و آدمکشیهای دورۀ سلطنت ناصرالدین شاه را با یک ماه ریاست مختاری (رئیس شهربانی رضاشاه) قیاس نموده, ببینید و انصاف بدهید که در تمام دورۀ حکومت استبدادی "شاه شهید" (=ناصرالدین شاه)به اندازۀ یک ماه ریاست قانونی مختاری مردم شکنجه و عذاب کشیده و در سیاهچال زندان جان داده اند؟ این مشروطه فعلی… کارد را به استخوان رسانده است». 
ـ ش۲۸, ۱۳آبان ۲۳: «خطر بزرگ» (اشاره به ورود "کافتارادزه" به ایران و تلاش حزب توده برای واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی). 
ـ ش۳۱, ۱۱آذر۲۳: «دولت ایران همیشه دشمن ملت ایران بوده است». 
ـ ش۳۶, ۲۶خرداد۲۴: «اگر استقلال آن است که حزب توده می خواهد, ما مخالف استقلال ایرانیم!». 
ـ ش۴۵, ۲۷مرداد۲۴: «گلوله برای ما از نان شب واجبتر است» (دربارۀ ضرورت انقلاب قهرآمیز). 
ـ ش۴۶, ۳شهریور۲۴: «آخرین سنگر دزدها و جانیها ـ مسئول تمام جنایات, سیاست انگلیس در ایران بوده است». 
ـ شمارۀ فوق العاده, ۲۸مهر 1324: «تشنّج مرگ: مولود منحوس [کودتای سوم اسفند] ۱۲۹۹در حال احتضار است». 
ـ ش۵۱, ۲۹دیماه 1324: «فقط انقلاب». 
ـ ش۵۶, ۲۸اردیبهشت 1325: «باید کلیۀ اراضی در سراسر مملکت تقسیم شود». 
ـ ش۶۵, ۲۹تیر۲۵: «آدم ۳۰ریال, الاغ ۳۵ ریال, حکومت شترمرغ, ۲۰سال تحت رژیم کمونیسم». 
ـ ش۷۶, ۱۴مهر ۲۵: «جاسوسها را اعدام کنید. نه قوام السطنه لندن, نه قوام السلطنه تاجیکستان». 
ـ ش۸۰, ۱۱آبان ۲۵: «ما در دو جبهه می جنگیم» (با راست و چپ). 
ـ ش۸۲, ۲۵آبان ۲۵: «ما طرفدار انقلابیم نه کمونیسم. ما مدافع آزادی هستیم نه سرمایه داری». 
ـ ش۱۱۴, ۱۳تیر۲۶: «قوام السّلطنه باید برود». 
ـ ش۱۱۷, ۳مرداد۲۶: «اگر شرف دارید استعفا بدهید» (خطاب به قوام السلطنه). 
ـ ش۱۱۹, ۲۴مرداد ۲۶: «شوروی مانع انقلاب ایران است». 
ـ ش ۱۲۰, ۳۱مرداد ۲۶: «جنگ ما [با رژیم حاکم] قطعی است».
ـ ش ۱۲۱, ۷شهریور ۲۶: «سازمان مقاومت منفی: نه مجلس شورا قانونی است و نه قوام السّلطنه». 
ـ ش ۱۲۴, ۴مهر ۲۶: «جاعل, غاصب, غارتگر» (دربارۀ قوام السّلطنه). 
ـ ش ۱۲۵, ۱۱مهر ۲۶: «قوام السلطنه قهرمان حُمق (=بی خِرَدی) و جنون. هیچ کس گمان نمی کرد این کدو تا به این درجه گندیده باشد!». 
ـ ش ۱۲۷, ۲۵مهر ۲۶: «یک میلیون ریال برای اعدام قوام السّلطنه».
محمد مسعود پس از انتشار شمارۀ ۱۲۷ «مرد امروز», به زندگی پنهانی روآورد و برای این که دستگیر نشود هر شب در جایی به سر می برد و گاه در یک شب چند بار جا به جا می شد. 
محمد مسعود از ۲۳آبان تا ۱۷آذر ۲6, به دشواری و با امکانات محدود بولتن «مرد امروز» را منتشر کرد. در این بولتنهای روزانه که ۱۸شماره آن انتشار یافت, محمد مسعود به مبارزه با رژیم شاه و سیاستگردانهای او, به ویژه قوام السلطنه, ادامه داد. او برای هر شماره یک سرمقاله می نوشت. در سرمقاله بولتن شماره ۱۳ (۱۱آذر۲۶) درباره بی سر و سامانی خود نوشت: «بیش از سه ماه است که درب تمام خانه های دوستان و آشنایان من ماٌمور گذاشته, کسی از این پست فطرتان, که حقوقشان از مالیات من است, نیست از آن بیشرفی که به اینها فرمان می دهد, سؤال نماید گناه من چیست و جز گفتن دزد به دزد و بی شرف به بی شرف, چه جرم و جنایتی مرتکب شده ام؟»
 در شماره بعدی (۱۲آذر۲۶), خود او علت این بی خانمانی را بیان کرد: «تفاوت من با دیگران این است که آن چه حقیقت است بدون پروا از هر جار و قالی می گویم و دیگران به واسطه احتیاط از تکفیر سیاسی و مذهبی و وطنی از افشای آن خودداری می نمایند». 
پس از استعفای قوام السلطنه, هفته نامۀ «مرد امروز» دوباره منتشرشد. محمد مسعود در سرمقاله شماره ۱۲۹ (۲۱آذر۲۶) نوشت:«مبارزه ادامه دارد. قوام السّلطنه شکست خورد ولی ما فتح نکردیم».
از این تاریخ تا ۲۴بهمن ۲۶, که شماره ۱۳۸ «مرد امروز» منتشر شد, محمد مسعود هم چنان شیوۀ گذشته اش را در مبارزه با دولت ادامه داد. در آخرین سرمقاله این روزنامه ـ «بانک ملی را باید تصاحب کرد»ـ که یک ساعت پیش از شهادتش آن را نوشت, آمده است: «حاکم مملکت ملت ایران است و این هیأت حاکمه نالایق و سست عنصر و جُعَلنَق است که یک مشت دزد و دیوانه و بی شرف, مدّعی نمایندگی او شده… و حکومت مسروقۀ خود را به فجیعترین وضعی ادامه می دهد». 
 محمد مسعود در ساعت بیست و یک و سی دقیقه روز ۲۳ بهمن ۱۳۲۶در خیابان اِکباتان تهران, در برابر چاپخانۀ "مظاهری" در حالی که پشت فرمان ماشین خود نشسته بود, با گلوله چند ناشناس ازپای درآمد. گمان عموم بر آن بود که دربار شاه به این جنایت دست زده است. 
 این شهادت جانگداز , بیش از همه برای دوست بسیار صمیمی و همرزم مطبوعاتیش, دکتر حسین فاطمی, دردناک و فاجعه بار بود. او در این تاریخ در فرانسه بود، در نامه یی دربارۀ حال و روز خود پس از شنیدن این خبر نوشت: «… داغی که مسعود بر دل من گذاشت یکی از جراحاتی است که تا دم مرگ و تا نفس آخر زندگی چیزی از رنج و عذاب روحی من نخواهد کاست… بی اختیار در هر گوشه و کنار خیابان زانو را دربغل گرفته, به یاد مسعود غریب و بی کس گریه می کنم. مثل دیوانه ها اغلب از کلاس درس بیرون می روم, در گوشه حیاط مدرسه چُمباتمه زده ساعتها به عاقبت کشور بدبخت و مادرمرده یی که قبول این قربانی مقدّس را نداشت و ندارد, می اندیشم…» (زندگینامه و مبارزات دکتر حسین فاطمی, نصرالله شیفته, خرداد۶۴, ص۱۰ و ۳۹۵ ). 
 دکتر فاطمی بعدها در سرمقالۀ «باختر امروز» (۲۳بهمن ۱۳۳۰) پس از وصف حال خود پس از شنیدن خبر شهادت محمد مسعود، نوشت: «… مادامی که صدای رسا و قوی او در روزنامه "مرد امروز" شنیده می شد., هیچ کس فکر نمی کرد که بازگشت حکومت خودسری و استبداد امکانپذیر است. روزهای شنبه همیشه تهران مسخّر محمد مسعود بود و قلم توانای او… واقعاً مثل نیشتر در جان دزدان و ناپاکان هیأت حاکمه اثر داشت و برای جامعۀ محروم و مصیبت دیده همچون مرهمی بود… ملت رشید ایران … تا زمانی که مسعود زنده بود او را سمبل آزادی مطبوعات و مظهر تهوّر و بی باکی می شناخت و آن زمان نیز که در سیاهی شب ناجوانمردانه او را به خاک و خون کشیدند, تهران وفادار و حق شناس تجلیل و احتراماتی را که در تشییع مسعود به کار برد هرگز تا آن روز به خاطر نداشت… روز ۲۳بهمن برای مطبوعات ملی, برای آزادیخواهان واقعی و برای ملت حق شناس ما همه ساله یک عزاست… ما با روح پاک تو, مسعود عزیز, آن عهد دیرین را همیشه نگهداشته ایم و همچون تو به نبرد با فساد, قُلدری, با وطن فروشی و اجنبی پرستی ادامه خواهیم داد. ما هرگز باک از آن نداریم که در راه تحقّق آرمانها و آرزوهای میلیونها هموطن گرفتار و اسیر و محروم و گرسته جان بی مقدار خویش را نثار کنیم» 
 بعدها خسرو روزبه در سال ۳۶ در دفاعیاتش پرده از راز قتل محمد مسعود برداشت و روشن شد که «کمیتۀ ترور» حزب توده به این جنایت تبهکارانه دست زده است و در آن هشت تن, ازجمله کیانوری, روزبه, حسام لنکرانی, عباسی دست داشته اند و گلوله را عباسی (از افسران توده یی) به دستور کیانوری, عضو کمیته مرکزی و هیأت اجرایی آن روز حزب توده, شلیک کرده است. 
 پلیس پس از پی جوییهای گسترده سرانجام حسام لنکرانی را به عنوان قاتل دستگیر کرد و چیزی نمانده بود که راز آشکار شود. اما, ایادی حزب توده با دادن یک میلیون ریال تضمین او را آزاد و همکاران آنها در شهربانی پرونده را بایگانی کردند و تلاشهای احمد دهقان, مدیر مجله تهران مصوّر و دوست نزدیک محمد مسعود در کار افشای مدارک پرونده در مجله اش ناتمام ماند و به نتیجه یی نرسید. بعدها عوامل حزب توده حسام لنکرانی و احمد دهقان را ترور کردند و تا محاکمه روزبه اسرار قتل محمد مسعود پنهان ماند. 
ــــــــــــــــــــــــــــــ از سايت همبستگي 

۱۳۹۵ اسفند ۷, شنبه

بباد حميد مصدق ، شاعر آبي ، خاكستري ، سياه



حمیـد مصـدق سراینده« منظومه آبی، خاکستری، سیاه»، روز شنبه ۷آذر سال ۱۳۷۷در پنجاه ‌و‌نهمین سال زندگیش بر اثر سکته در یکی از بیمارستانهای تهران  دارفانی را وداع گفت.
 او شاعری بود که میان شاعران دهه ۴۰ و ۵۰ جایگاه شناخته‌شده‌یی دارد.
 منظومه بلند آبی، خاکستری، سیاه معروفترین شعر او است که در میان روشنفکران و مبارزان آن سالها شهرت بسیاری داشت. در آن سالهای سیاه وقتی که  دیکتاتوری وقت، تخم یأس می‌پاشید، حمید مصدق با سری پرشور سرود:
چه کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم، خانه‌اش ویران‌باد‌ .
 او پنجره شعرش را بر گلستانی گشود مملو از گل‌سرخ، و بر دوریها و بیگانگیها شورید و فریاد کرد:
 من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی‌خیزند‌ .
بدین‌سان بود که این شعر، گسترشی عام یافت وسالهای سال شعار هر اعتراض و اعتصابی گردید
شعری از حمید مصدق:
 دنیا‌یی از تضا‌‌د
 بگذار تا ببارد باران
 باران وهمناک
 در ژرفی شب، -این شب بی‌پایان-‌
بگذار تا ببارد باران
 اینک نگاه کن از پشت پلک پنجره باران را
 و گوش کن به‌این ترنم تکرار
 و گوش کن که در شب، دیگر سكوت نیست
 این صدای باران است.

۱۳۹۵ اسفند ۶, جمعه

«قصۀ خورندگان پیل بچه»



(مثنوی مولوی ـ دفتر سوم)
مرد دانایی در هندوستان «گروهی دوستان» را دید که از سفر دور و درازی می رسیدند و گرسنه و «بی برگ» (=بی آذوقه) و «عور» (=بی تن پوش) بودند. وقتی آن گروه به وی رسیدند و آنها را گرسنه و بی تن پوش دید،
«مهر داناییش جوشید و بگفت:
«خوش سلامی شان و چون گلبن (=بوتۀ گل) شکفت»
دانا به مسافران خسته و گرسنه گفت: می دانم که در این راه دشوار رنج بسیار دیده و گرسنگی و تشنگی را تحمّل کرده اید، امّا در این راهی که در پیش دارید، «پیل بچّگان» می بینید «ضعیف» و «لطیف» و «بس سَمین» (=بسیار چاق)، امّا به هوش باشید و هرگز به کشتن این بچه فیلهای آسان شکار نروید و از گوشت آنها نخورید که انتقام مادر پیل بچۀ کشته شده از کشندۀ فرزندش، بسیار سهمگین است:
«از پی فرزند صد فرسنگ راه
 او بگردد در حَنین (=ناله و زاری) و آه، آه
 آتش و دود آید از خرطوم او
 الحذر (=دوری کنید) زان کودک مرحوم او
هر دهان را پیل بویی می کند
 گرد معدۀ هر بشر برمی تَند
 تا کجا یابد کبابِ پور خویش
تا نماید (=نشان دهد) انتقام و زور خویش»
دانای «ناصح» به آن گروه سفارش کرد که اگر گرسنه اید «با گیاه و برگها قانع شوید» و در پی «شکار پیل بچّگان» نروید و گرنه مادر پیل بچّگان شما را «از بیخهاتان برکَند» و دمار از روزگارتان در می آورد.
«این بگفت و خیربادی کرد و رفت».
بعد از رفتن دانای ناصح، در حالی که «قحط و جوعِ (=گرسنگی)» مسافران به شدّت رسیده بود:
«ناگهان دیدند سوی جادّه یی / پور پیلی، فربهی، نوزاده یی»
(=پیل بچه یی چاق و تازه به دنیاآمده)
اندر افتادند چون گرگان مست / پاک، خوردندش، فروشستند دست»
همگی افراد آن گروه، به جز یک تن، پیل بچه را کشتند و گوشتش را خوردند و «پس بیفتادند و خفتند آن همه».
 امّا آن یک تن گرسنه یی که از گوشت پیل بچه نخورده بود، «چون شبان (=چوپان) اندر رَمه» بیدار ماند و نگهبان خفتگان شد و ناگهان «دید پیلی سهمناکی می رسید».
 آن پیل، «نخست»، به سوی «حارِس» (=نگهبان) دوید و سه بار دهانش را بویید و وقتی «هیچ بویی زو نیامد، ناگوار» (=هیچ بوی ناگواری در دهانش نیافت)
«چند باری گرد او گشت و برفت/ مَر ورا نازُرد (=نیازرد) آن شه پیلِ زَفت»
(آن پیل بزرگ و درشت اندام به او آزاری نرساند).
امّا وقتی پیل مادر، لب خفته یی را بویید که «از کباب پیل زاده خورده بود» و از دهانش بوی گوشت بچه اش می آمد، «بردرانید و بکشتش پیل، زود».
«در زمان (=بی درنگ)، او یک به یک را زان گروه / می درانید و نبودش زان، شِکوه (=ترس). بر هوا انداخت هر یک را گزاف (=بارها) / تا همی زد بر زمین، می شد شکاف (=آش و لاش می شد)».
مولوی پس از شرح انتقام کشی مادر «پیل بچّگان» از کشندگان نوزادش، خطاب به «خورندۀ خون خلق» می گوید: «اولیا اطفال حق اند» و «او کشد کین از برای جانشان» (= او انتقام جانشان را از کشنده شان خواهد گرفت).

۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

افزایش فقر، افزایش بودجه نظامی!




اکنون کمتر روزی است که شهرهای میهن امان شاهد اعتراضات بحق مردم علیه فساد، دزدی، فقرو فلاکت در حاکمیت ولی فقیه نباشد. در این راستا و درحالیکه مردم میهن امان هر روز ابعاد تازه ای از رشد و گسترش فقر در حاکمیت فاسد آخوندی را تجربه می کنند، دولت آخوند روحانی در اقدامی بیشرمانه هزینه های نظامی حکومت برای سال آینده را تا سقف ۲۱ درصد افزایش داده است.
برای نمونه رشد بودجه سپاه سرکوبگر پاسداران، نیروهای بسیج و دوایر اطلاعاتی وابسته به آن، بالغ بر «۲۲ هزار و ۲۴۵ میلیارد تومان» بوده که در مقایسه با بودجه سال ۱۳۹۳ «رشدی معادل ۱۰۰ درصد» را به ثبت می رساند. چنین وضعیتی نیز برای ستاد ارتش تحت امر خامنه ای صادق می باشد که برای آن رشد بودجه 40 درصدی پیش بینی شده است.

علاوه برتمامی این واقعیات، از داده ای قطره ای در مجلس حکومتی برسر لایحه بودجه سال آینده چنین استنتاج می شود که بودجه سال آینده اولا یک بودجه نظامی – امنیتی و در ثانی تک پایه ای و با اهرم فشار هرچه بیشتر بر اقشار محروم و ضربه پذیر و چپاول مردم تهیه و تنظیم شده است. برای نمونه بنابرداده های حکومتی «رشد مالیاتی 9 درصد در بودجه سال آینده» ثبت گردیده، در حالیکه طرح افزایش دستمزد کارگران در آستانه سال جدید هنوز در هاله ای از ابهام قراردارد.

همچنین یک عضو کمیسیون برنامه و بودجه در مجلس حکومتی با اعتراف به اینکه «۷۶ هزار میلیارد تومان از بابت گران شدن حامل های انرژی دریافت می شود» گفت:«از سال ۸۳ تاکنون بودجه جاری کشور ۱۱ برابر شده، اما بودجه عمرانی ۵ برابر شده است. این یکی دیگر از اشکالات بودجه است. حقوق کارمندان فقط ۱۰ درصد افزایش یافته در حالی که هزینه های کشور ۳۰ تا ۴۰ درصد افزایش داشته است». (خبرگزاری حکومتی ایسنا ۲ اسفند ۱۳۹۵)

بر اساس طرح لایحه بودجه از سوی دولت دست نشانده دیکتاتوری خامنه ای، علاوه بر «افزایش استقراض خارجی» به میزان ۵ میلیارد دلار، افزایش سهمیه فروش نفت به یقین به وابستگی شدید اقتصاد ورشکسته کشور نیز ضریب خواهد زد.
در این رابطه لایحه بودجه سال ۹۶ به صراحت بر «حداقل ۷۰ هزار میلیارد تومان کسری بودجه» بدلیل افزایش هزینه ها تاکید ویژه دارد.
این گزارش با اشاره به این واقعیات می افزاید: «میزان بدهی بانک ها به بانک مرکزی در بودجه ۹۶ مثل بودجه ۹۵ بین ۱۸ تا ۲۰ درصد افزایش می یابد که این اقدام موجب افزایش پایه پولی کشور و باعث افزایش نقدینگی و تورم می شود».

همچنین باید به تک پایه بودن لایحه بودجه براساس افزایش بی رویه سهمیه نفت و منابع گاز اشاره نمود. برای نمونه در حالیکه «سهم نفت در بودجه ۹۵، ۲۵ درصد» بوده است، اما در لایه بودجه ۹۶ «این رقم به نزدیک ۳۵ درصد افزایش یافته» که خود ترجمان ضریب زدن به رکود اقتصادی و وابستگی شدید حکومت به درآمد های نفتی می باشد.

۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

«خواب یلدا» و خاطره یی از خسرو گلسرخی




رحمان کریمی: «موجب آشنایی من با زنده یاد خسرو گلسرخی، که به دوستی و همکاری او با فصلنامۀ «صدا» منجر شد، از این قرار بود:
 سال 1349 من و همسرم فرشته در آبادان تدریس می کردیم. در آن سال، به دستور شورای امنیت استان از خوزستان تبعید شدم. برادر هنرمند نقّاشم که در شیراز بود، تصمیم گرفت مجموعه یی از اشعار من به چاپ برساند. بعضی از شعرهای آن مجموعه در زیر ساطور سانسور حذف شد و برادرم اشعار دیگری به جای آنها گذاشت و به چاپ رساند. مجموعه یی که به نام «به موازات توقّف» از چاپ بیرون آمد، چندان مطلوب خود من نبود. بیشتر اشعار کتاب پیرامون تأثیرات حزب توده و کودتای 28 مرداد 1332 دور می زد.
 در مطبوعات آن روز، درمورد مجموعه شعر «به موازات توقّف»، چند نقد یا در حقیقت نقدینه یا شبه نقد به چاپ رسید؛ یکی، از طرف شاعر آوانگاردی که سیاست را بلای شعر می دانست و دیگری، از دکتر جعفر حمیدی همراه با تأیید و تحسین و یکی هم از فردی با نام مستعار "ف. ر. رها"، در ماهنامۀ "نگین" دکتر محمود عنایت، که به طرز مبالغه آمیزی اشعار مجموعه را ستوده بود. و بالاخره، تعرّضنامه یی از خسرو گلسرخی در روزنامۀ "آیندگان" که مدیر آن داریوش همایون بود.
 خسرو که عضو شورای نویسندگان روزنامۀ "آیندگان" آن زمان بود، پنداشته بود که شاعر این مجموعه، جوانکی است که مضامینی را از شعرای دیگر شنیده و به شعر کشیده است.
 من نمی دانستم زنده یاد گلسرخی در چه هوای انقلابی سیر می کند و فقط به خودم گفتم من کتاب شعر بیرون دادم و نه کتاب تاریخ. با آن که در جوّ آن زمان، به طور معمول و متداول، هر صاحب قلمی منتظر بود تا چیزی راجع به او بنویسند تا نسبت به آن واکنش نشان دهد، من نه به موافقان و نه به مخالفان هیچگونه پاسخی ندادم.
 بعدها از بر و بچّه های اهل قلم تهران شنیدم که خسرو از نوشته اش پشیمان شده است زیرا به او گفته بودند که کریمی خودش از قدیمی هاست و در متن وقایع حضور و تجربه فعّال داشته است.
 در سال 1352 رفتم تهران پیش بهرام داوری، نقّاش و گرافیست معروف، که در آن زمان در بخش شهرستان های روزنامۀ "کیهان" کار می کرد. او تلفن زد به کسی و به او گفت اگر می خواهی رحمان را ببینی الآن پیش من است. چند دقیقه یی بیشتر طول نکشید که دیدم خسرو گلسرخی با جوانی پر عضله آمد. گویی که عمری با من دوست و مأنوس و دمخور بوده است، در آغوشم گرفت با روبوسی های گرم و صمیمانه. او جوان را به نام هوشنگ اسدی معرفی کرد که بعدها اسمش در لیست ساواکی ها درآمد و کیانوری هم گفته بود ما او را به عنوان نفوذی به داخل ساواک فرستادیم! خسرو به اسدی گفت من امروز می خواهم با رحمان باشم. تو برگرد سرکارت. فهمیدم که گلسرخی عضو شورای نویسندگان کیهان است و اسدی زیر دست او .
 من و خسرو تا غروب با هم بودیم. ناهار دیزی خوردیم و به انتشارات "پویا" در سعدی شمالی سر زدیم و از آنجا به جلوِ دانشگاه تهران رفتیم و از انتشارات "رَز" و "آبان" و "سپهر" سر درآوردیم ... در آن سیر و گذار، زنده یاد خسرو، به طرز محسوسی در کار دلجویی از مخلص بود. او هیچ اشاره یی به کتاب شعرم و چیزی که در بارۀ آن نوشته بود، نکرد و من هم در آن مورد سخنی به زبان نیاوردم. فقط ضمن یک گپ سیاسی به او گفتم: من همیشه یک مبارز سیاسی جدّی و فعّال بوده ام، امّا اعتراف می کنم که شهامت یک انقلابی واقعی را هرگز نداشته ام و نمی توانم داشته باشم. در مبارزۀ سیاسی خطرها کرده ام، اعمّ از زندان و تبعید و سرگردانی از پاس دادنم میان دبیرستانها و بالاخره محدودیت بسیار شدید در تدریس، امّا نمی توانم به صداقت بگویم که حتّا یک روز یک کادر انقلابی بوده ام.
 خسرو مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت تا تهران هستی یک ضبط صوت بیاورم تا برای فصلنامۀ "صدا" با من مصاحبه کنی. حقیقت را بگویم که من از این کار طَفره رفتم. من که نمی دانستم او چه در سر دارد و می خواهد تا به کجا نقش تاریخی اش را ایفا کند، در دلم گفتم چه قدر از خودش متشکّر است که می گوید با من مصاحبه کن. نگو که حرفها داشته و من از آنها بی خبر بودم.
 شعر «خواب یلدا» را برای «صدا» داد که برای نخستین بار این شعر در شمارۀ دوم «صدا» (زمستان 1352) بیرون آمد. انگار که سانسورچی ها هم متوجه شعر نشده بودند.
 به هر حال زنده یاد خسرو گلسرخی همکاری خود را با من که دست تنها بودم، شروع کرد. مطالبی جمع آوری می کرد و توسط نمایندگی "کیهان" به من می رساند. تا زمانی که دستگیر و محاکمه شد و کارش با زنده یاد انقلابی راستین، کرامت دانشیان به سپیده دم تیرباران رسید. روان هردو شاد بادا. بعد از انتشار "صدا"ی شمارۀ 3، هم "صدا" را توقیف کردند و هم مخلص را».


«خواب یلدا»
خسرو گلسرخی

«شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را،
به خودم می گویم:
من همین فردا 
کاری خواهم کرد 
کاری کارستان ...
و به انبار کتانِ فقر کبریتی خواهم زد،
تا همه نارفیقانِ من و تو بگویند:
"فلانی سایه ش سنگینه 
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه، من مردِ پیروزی خواهم بود 
و همه مردم،‌ با فداکاری یک بوتیمار (=مرغ دریایی سفید)
کار و نان خود را در دریا می ریزند 
تا که جشن شفقِ سرخِ گستاخ مرا 
با زُلال خونِ صادقشان 
بر فرازِ شهر آذین بندند 
و به دورِ نامم مشعلها بیفروزند 
و بگویند:
"خسرو" از خودِ ماست 
پیروزی او در بستِ بهروزیِ ماست ...
و در این هنگام است 
و در این هنگام است 
که به مادر خواهم گفت:
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین 
چه نشستی دلِ غافل، مادر 
خوشبختی، خوشحالی این است 
که من و تو 
میان قلبِ پر مهرِ مردم باشیم 
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
 ***
شب که می آید و می کوبد 
پشت در را 
به خودم می گویم 
من همین فردا 
به شب سنگین و مزمن 
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست 
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش 
صدها بمب خواهم ریخت 
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را 
منفجر گردد، نابود شود ...
 ***
من همین فردا 
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند 
خواهم گفت:
 گریه کارِ ابر است 
من و تو با انگشتی چون شمشیر،
من و تو با حرفی چون باروت، 
به عریانی پایان بخشیم 
و بگوییم به دنیا، به فریادِ بلند 
عاقبت دیدید ما، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است 
و در این هنگام است 
که همان بوسۀ تو خواهم بود 
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
 ***
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد 
تا که از بادِ جدایی نَهَراسد 
و نگوید چه هوای سردی است 
حیف شد مویم کوتاه کردم ... 
 ***
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را 
به خودم می گویم 
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم 
اگر از خواب بلند یلدا، برخیزیم 
ما همین فردا 
کاری خواهیم کرد 
کاری کارستان ...»
("خسته‌ تر از همیشه، مجموعه شعر خسرو گلسرخی، به کوشش کاوه گوهرین، تهران، نشر آرویج).

۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه

فاجعه فرار مغزها!



سرکوب و خفقان و شرایط سخت و پر فشار و پرهزینه تحصیلی در حاکمیت ولایت‌فقیه، آن‌چنان عرصه را برای دانشجویان، دانشگاهیان و نخبگان کشور تنگ کرده که آنها را، ناگزیر به ترک کشور می‌کند.

این وضعیت آن‌چنان حاد است که در حال حاضر، ایران تحت حاکمیت آخوندها در زمینه فرار مغزها رتبه اول در جهان را دارد.

ابعاد ضایعه خروج نخبگان از کشور به گونه‌یی است که رسانه‌های حکومتی هراز چند گاهی مجبور می‌شوند گزارشاتی در زمینه آثار جبران‌ناپذیر این موضوع برای کشور، بنویسند.

روزنامه حکومتی مردم‌سالاری 1اسفند 93 می‌نویسد: ”آنچه بد است و ضایعه ملی خواهد بود این‌که نتوانیم آن هزاران نخبه علمی خود را پس از فراغت از تحصیل علم و کسب تجربه بازگردانیم و مصیبت‌بارتر آن که نتوانیم صاحب علمان درون کشور را نگهداریم و شرایطی به وجود آوریم که آن عزیزان و این ارجمندان، امنیت روحی و روانی و موقعیت شغلی و زندگی مطلوب خود را در آمریکا جست و جو کنند“.

همین روزنامه حکومتی 11بهمن 95 ضمن اشاره به شکست دولت روحانی در ممانعت از فرار نخبگان سؤال می‌کند: ”چرا فرار مغزها و نخبگان از یک سو و عدم تمایل به تحصیل دانشگاهی بیش از پیش روند رو به رشد دارد؟“.

خبرگزاری سپاه پاسداران (فارس) نیز اعتراف می‌کند که روند خروج دانشگاهیان و دانشجویان از کشور روبه رشد است و این روند برای کشور ضایعه‌ای جبران ناپدیر است.

خبرگزاری نیروی تروریستی قدس (تسنیم) 6آذر 95 با عنوان ”رکورد جدید مهاجرت دانشجویان ایرانی به آمریکا با رشد ۲.۲برابری“ نوشت: ”گزارشهای رسمی از «افزایش ۲.۲برابری» دانشجویان ایرانی در آمریکا در سالهای ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۶ خبر می‌دهد؛ این شرایط، نگرانیها در خصوص فرار مغزها و شرایط نخبگان جوان کشور در دولت یازدهم را افزایش داده است».

روند فزاینده خروج دانشجویان و دانشگاهیان از کشور آن‌چنان است که سالانه 150هزار نفر از آنان از کشور خارج می‌شوند و کارگزاران رژیم نیز بعضاً برای تشریح ابعاد فاجعه‌ای که این روند برای کشور در بردارد، از عناوینی هم‌چون «خودکشی فرهنگی» یا «خودکشی فکری» استفاده می‌کنند.

در برآورد میزان خسارت تکان‌دهنده ناشی از فرار نخبگان ایرانی به آمریکا گفته می‌شود که از رقم پول‌های بلوکه شده ایران در آمریکا بسیار بیشتر است! 

عامل دیگری که باعث افزایش مهاجرات دانشجویان و نخبگان علمی کشور می‌شود، فراهم نبودن شرایط تحصیل بلحاظ عملی است. سطح پایین علمی در دانشگاها و مراکز عالی آموزشی است. 
به این دلیل است که طیفی از دانشجویان و نخبگان علمی کشور به‌منظور استفاده از فرصتهای مناسب علمی و پژوهشی به خارج کشور می‌روند. اما پس از اتمام تحصیلات و یا پژوهش‌های مد نظر از آنجایی که شرایط مناسب در داخل کشور فراهم نیست از بازگشت به کشور خودداری می‌کنند.

از جمله عوامل خروج قشر تحصیلکرده از کشور بیکاری و نداشتن شغل مناسب با تحصیلات است، هم ‌اکنون بالای 50 درصد از تحصیلکردگان کشور بیکارند و بخشی از آنها نیز که شاغل هستند یا کارگری می‌کنند و یا به کارهایی نظیر تجارت اشتغال دارند که هیچ سنخیتی با تحصیلات آنها ندارند.

واضح است که سرکوب و دیکتاتوری در حاکمیت ولایت‌فقیه، نقش درجه اول در خروج نخبگان از کشور را ایفا می‌کند.

بیشتر مهاجرت ها از جمله مهاجرت دانشجویان و نخبگان کشور از ایران تحت حاکمیت آخوندها، به‌دلیل برنتافتن دیکتاتوری آخوندی است، و این دیکتاتوری است که با ایجاد محدودیتهای سیاسی و اجتماعی زمینه مهاجرت آنان را فراهم می‌کند.

واقعیت تلخ آن است که با وجود این حاکمیت ننگین هرچه زمان می‌گذرد، موج مهاجرت از کشور و به‌خصوص مهاجرت نخبگان، افزایش بیشتری پیدا می‌کند.

رحمان کریمی: قـفــــس و حمـــاســه پــرواز



                                              تقدیم به زندانیان سیاسی مجاهد و مبارز خلق 




ازپشت دیواره های مسدود قفس ها
صدای پرندگان تیزپروازی می آید
که با بالهای شکستهٌ بسته
بر بلندای شکوه افراشتگی خویش ایستاده اند
تا بیکرانگی قلیایی پروازهای توفانی را
در خاطره های سرد خفته
بیدار کنند.

از پشت درهای بستهٌ محصور
صدای بال بال عقابانی می آید
که تیزتاب نگاه شان
تـُندری ست
درآسمان ابری جهان .

قفس بانان مستأصل را بنگرید !
که از پی تدخین جنایات شان
مغروق چه وحشتی شده اند .

شِکـِوه و شکوه رنجباری انسان
اگر حماسه می شود، از طغیان و پایداری اوست .
این سیاهچال های « اوین » و اوین های دیگر
انبارهای طلای ناب یک ملت است .
اگر تو سرمایه می جویی،
ازآن جانبازان میهنت بجوی
که ایستاده برپرتگاه شهادت
رهایی خود را در آزادی خلق شان
تقریر می کنند .

برای یک هِـق هِـق عصیانی
دیگر سرم را به دیواره کلمات نمی کوبم .
سر بر شانه های مطمئن دوست می گذارم
که شانه های دشمن را به لرزه درآورده است .
من از عاریه گیران نیستم
یاخته های گدازان و فواره زن این قلب همیشه عاصی
خود واژگان شعر من اند .

امشب با سمندر سرکش خیال
به اوین می روم، به عشرت آباد و گوهردشت
جانم را به غرقاب غوغایی عشق می دهم
و پاکیزه از ناپاکی های عصر دروغ و تقلب
به غربت ناگزیرم
باز می آیم .

اینک
به آبشار نقره گون این آفتاب سخی نگاه کنید!
به کهکشان سپید پرندگان
و بیاد آورید مرغان پربسته یی را
که نوک زنان بر دیوارهٌ ظلمت
پردهٌ پرده داران تباهی را
پاره می کنند .

دوستان !
چون پرده فروافتد
آسمان ایران نیز، آفتابی خواهد شد
و کبوتران سپید خونین بالش
به پرواز خواهند آمد .
بیایید هماوا با مرغان مان درقفس
فریاد برآریم:
زنده باد آزادی
مرگ بر اصل ولایت فقیه .

۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

مهرداد هرسینی: بختکی بنام «ولایت فقیه»!



اکنون قریب بیش از سه هفته است که هموطنان محروم و ستم کشیده امان در خطه زرخیز خوزستان با انواع و اقسام بلایای ناشی از حاکمیت غارتگر و فاسد آخوندی دست و پنجه نرم می کنند. وجود گرد و غبار های مهیب، طوفان های شنی و ازکار افتادن شبکه های آب و برق رسانی در بیش از ۱۱ شهر این استان به موازات رطوبت شدید هوا، به یقین ماحصل سیاست های میهن برباده حاکمیتی است که از زمان به قدرت رسیدن، باخود چیزی بجز فقر، جنگ، بدبختی و مصیبت به همراه نیاورده است.
وضعیت بحرانی در خوزستان اکنون بحدی رسیده است که نه تنها مدارس، دانشگاه ها و ادارات را به تعطیلی کامل کشانده و زندگی را برای میلیون ها مردم محروم این خطه، تیره و تار نموده، بلکه در ادامه به بروز انواع و اقسام بیماری های مختلف چشم، پوست، سرطان، دستگاه های گوارشی و قلب و عروق نیز راه برده است. سخن از استانی ثروتمند با انبوهی منابع نفت و گاز و زمین های حاصلخیز، اما با مردمی تهی دست و فقیر می باشد که اکنون به نان شب نیز محتاج اند و بقول یک دخترکی دردمند خطاب به ولی فقیه «ما بچه های ناتنی این مملکت نیستیم».
سخن از مردمی ساده و بی آلایش اما با قلوبی سرشار از عرق ملی و میهنی است که در حاکمیت ولی فقیه مورد انواع و اقسام ستم ملی، جنگ ضد میهنی، سرکوب خونین و بی توجهی عامدانه حکومت در زمینه های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی قرار گرفته اند.
سرزمین شان از سوی متولیان دیکتاتوری خامنه ای به یغما می رود و جوانان اش نیز در پی هر اعتراض بحق و هر فریادی به گوشه زندان و یا به پای تیرک اعدام کشیده می شوند.
یک هموطن دردمند با اشاره به بحران زندگی در خوزستان می گوید:”زمان جنگ اگر آب و گاز نبود اما حداقل تلفن ها را قطع نمی کردند، امروز هم تلفن و برق منطقه هر چند ساعتی یک بار قطع می شد. اصلا نمی شود فهمید یک ساعت بعد چه می شود؟ بعد از روزهای سخت جنگ، اولین بار بود که خوزستان به این وضعیت فلاکت بار می رسید و نیمه جان می شد». ( سایت حکومتی ایران وایر ۲۶ بهمن ۱۳۹۵)
 بله در یک کلام، باز سخن از خوزستانی است که روز روزگاری سمبل استان های ایران بود، اما اکنون با بروز ساده ترین بلای طبیعی، دستخوش دگرگونی می شود. زیرا نبود زیر ساخت های استاندارد، از بین بردن محیط زیست، تخریب عامدانه بسیاری از مراتع، تالاب ها و رودخانه های تاریخی، به موازات عدم سرمایه گذاری دولت های دست نشانده ولی فقیه برای باز سازی شهرها و مناطق بشد ضربه خورده و باقی مانده از جنگ هشت ساله ایران و عراق، تمام دلائلی است که به این وضعیت بحرانی دامن زده است.
یک گزارش حکومتی از وجود «درآمد حاصل از صادرات نفت معادل با ۲۵ میلیارد و ۴۰ میلیون دلار» و نیز «درآمد حاصل از فروش میعانات گازی معادل ۷ میلیارد و ۳۰۰ میلیون دلار» خبر می دهد. ( سایت حکومتی دنیای اقتصاد ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵) که به یقین بیش از ۹۰ درصد از آن حاصل غارت و چپاول منابع طبیعی در این استان می باشد.
همچنین اگر همین آمار و ارقام بغایت دستکاری شده حکومتی را مد نظر قراردهیم، سوال اینست که برسر این اموال ملی بواقع چه آمده است؟ این حجم عظیم از درآمد های نفتی که به گفته متولیان حکومت تنها طی دهسال گذشته بالغ بر ۱۲۰۰ میلیارد دلار گردیده، بطوریکه معادل کل درآمد های نفت و گاز کشور طی یک صد سال اخیر می باشد، چه شده است؟ براین سیاق نیز باید از ولی فقیه و باند های فاسد رژیم پرسید، سهم مردم ما و سهم شمایان از این “خوان به یغما رفته» چه بوده است؟
مردم ایران پاسخ به تمامی این سوال ها را طی سی و هشت سال حاکمیت آخوندی بخوبی دریافته اند. هزینه های سرسام آور جنگ ضد میهنی، پروژه های اتمی با هزینه های سالیانه قریب ۱۵۰ میلیارد دلار که سرانجام «قلب راکتور اتمی » آترا جامعه جهانی بتن آرمه نمود، هزینه های صدور بنیاد گرایی و جنگ در سوریه و لبنان و یا برنامه های موشکی، با انضمام غارت خزانه ملی از سوی کارگزاران و متولیان رژیم، پاسخ منطقی به تمامی این سوالات وابهامات احتمالی است.
به موزات تمامی این واقعیات نیز باید به نبود زیر بناهای صنعتی و چشم اندازها اشاره نمود که اکنون نه تنها خوزستان، بلکه سراسر ایران را به بزرگترین مامن «بیکاران» با آماری حدود 7 میلیون نفر بیکار، تبدیل کرده است.
تصاویر منتشره از اعتراضات مردمی در خوزستان، در شبکه های مجازی با مضامین «نفس، برق، آب، هیچ نداریم» خود بهترین بینه برای این وضعیت وخیم در این استان می باشد. وضعیت در دیگر شهرها و استان های کشور اگر به مراتب بدتراز خوزستان نباشد، بهتر از آن نیست. استان هایی مانند لرستان، کردستان، ایلام، چارمحال و بختیاری، کرمان، سیستان و بلوچستان و یا قریب ۲۰ درصد حاشیه نشین های شهری در کشور، وجود یکصد هزار کولبر در مناطق مرزی، بیش از سه و نیم میلیون معتاد، رکود اقتصادی، تعطیلی بیش از ۶۰ درصد از واحد های صنعتی، بحران های عظیم محیط زیستی و شرائط اسفبار معیشتی مردم که نماد آن را در گرانی، افت ارزش پول ملی و گرانی می توان بخوبی رویت نمود، تماما ماحصل بختکی بنام «حاکمیت ولی فقیه » است.
همچنین باید اذعان نمود که این بحران معیشتی و انسانی به یقین ماحصل سیستمی غارتگر است که در آن حقوق های نجومی، چپاول اموال ملی، دزدی، رشوه و فساد حکومتی به صنعتی نوین تبدیل شده است. بحرانی که تبعات آن را مردم میهن امان با گوشت و پوست و استخوان های خود و با درد و فلاکت پرداخت می کنند. یک کارگزار رژیم در مجلس حکومتی با اعتراف به این واقعیات می گوید: “از کفار بانکداری بدون ربا بیاموزید، اختلاسهای کهکشانی و حقوقهای نجومی پدیده زشت و ناپسند است ولی با صدها شیوه دیگر بیت‌المال غارت می‌شود». ( رادیو حکومتی فرهنگ ۲۴ بهمن ۱۳۹۵)




سگ ولگرد ـ صادق هدایت
(صادق هدایت ـ زادروز: 28بهمن 1281 ـ خودکشی: 19فروردین1330 شمسی)
«سگ ولگرد» داستان کوتاهی است از صادق هدایت که نخستین بار در سال ۱۳۲۱ خورشیدی همراه با هفت داستان دیگر در مجموعه‌ داستانی به همین نام در تهران منتشر شد. داستان دربارهٔ یک سگ اصیل اسکاتلندی به نام «پات» است که پس از گم کردن صاحبش، سرگردان می شود و مورد آزار و اذیّت قرار می‌گیرد.
«پات» یک سگ معمولی نیست، او در آرزوی بازگشت به دوران کودکی است و در ته چشم‌هایش، روحی انسانی دیده می‌شود.
 صادق هدایت بیشتر داستان‌های مجموعهٔ «سگ ولگرد» را پیش از سال ۱۳۲۰ خورشیدی نوشته بود، امّا به دلیل ممنوع ‌القلم بودن، نتوانسته بود آنها را به چاپ برساند.
 پس از اشغال ایران در جنگ جهانی دوم در شهریور ۱۳۲۰، با از میان رفتن بساط سانسور دولتی، «سگ ولگرد» نیز امکان چاپ می‌یابد (ویکی پدیا).
 متن داستان «سگ ولگرد» را در زیر می خوانید:

«سگ ولگرد»
«چند دکان کوچک نانوایی، قصّابی، عطّاری، دو قهوه‌خانه و یک سلمانی که همهٔ آن‌ها برای سدّ جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیلِ میدانِ ورامین را می‌داد. میدان و آدم‌هایش زیر خورشید قَهّار، نیم‌سوخته، نیم‌بریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب و سایهٔ شب را می‌کردند. آدم‌ها، دکان‌ها، درخت‌ها و جانوران از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آن‌ها سنگینی می‌کرد و گرد و غبار نرمی جلوِ آسمان لاجوردی موج می‌زد، که به واسطهٔ آمد و شد اتومبیل‌ها پیوسته به غلظت آن می‌افزود.
 یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه ‌اش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هرچه تمام‌تر شاخه ‌های کج و کولهٔ نِقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهٔ برگ‌های خاک‌آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، که دو پسربچه در آن‌جا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو می‌فروختند. آب گل‌آلود غلیظی از میان جوی جلوِ قهوه‌خانه به ‌زحمت خودش را می‌کشاند و رد می‌شد.
 تنها بنایی که جلب‌نظر می‌کرد برجِ معروفِ ورامین بود که نصف تنهٔ استوانه‌ یی تَرَک ‌تَرَک آن با سر مخروطی پیدا بود. گنجشک‌هایی که لای درز آجرهای ریختهٔ آن لانه کرده بودند، نیز از شدّت گرما خاموش بودند و چرت می‌زدند. فقط صدای نالهٔ سگی فاصله به فاصله سکوت را می‌شکست.
 این یک سگ اسکاتلندی بود که پوزهٔ کاه‌ دودی و به پاهایش خال سیاه داشت، مثل این ‌که در لجن‌زار دویده و به او شَتَک زده بود. گوش‌های بلبله، دم بُراق، موهای تابدارِ چرک داشت و دو چشم باهوش آدمی در پوزهٔ پشم ‌آلود او می‌درخشید. در ته چشم‌های او یک روح انسانی دیده می‌شد. در نیم‌شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی‌پایان در چشم‌هایش موج می‌زد و پیامی با خود داشت که نمی‌شد آن را دریافت، ولی پشت نی‌ نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز دیگر باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده می‌شود، بود. نه ‌تنها یک تشابه بین چشم‌های او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده می‌شد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزهٔ یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی به‌ نظر می‌آید نگاه‌های دردناک پر از التماس او را کسی نمی‌دید و نمی‌فهمید! جلوِ دکّان نانوایی پادو او را کتک می‌زد، جلو قصّابی شاگردش به او سنگ می‌پراند، اگر زیر سایهٔ اتومبیل پناه می‌برد، لگد سنگین کفش میخ‌دار شوفر از او پذیرایی می‌کرد و زمانی که همه از آزار به او خسته می‌شدند، بچهٔ شیربرنج ‌فروش لذّت مخصوصی از شکنجهٔ او می‌برد. در مقابل هر ناله یی که می‌کشید یک پاره‌ سنگ به کمرش می‌خورد و صدای قهقههٔ بچه پشت نالهٔ سگ بلند می‌شد و می‌گفت: "بدمَسَّب صاحاب!" مثل این که همهٔ آن‌های دیگر هم با او هم‌دست بودند و به‌ طور موذی و آب‌ زیرکاه از او تشویق می‌کردند، می‌زدند زیر خنده. همه محض رضای خدا او را می‌زدند و به ‌نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند.
 بالاخره پسربچهٔ شیربرنج ‌فروش به‌ قدری پاپیِ او شد که حیوان ناچار به کوچه‌ یی که طرف برج می‌رفت فرار کرد، یعنی خودش را با شکم گرسنه، به زحمت کشید و در راه آبی پناه برد. سر را روی دو دست خود گذاشت، زبانش را بیرون آورد، در حالت نیم‌خواب و نیم‌بیداری، به کشتزار سبزی که جلوش موج می‌زد تماشا می‌کرد. تنش خسته بود و اعصابش درد می‌کرد. در هوای نمناک راه آب، آسایش مخصوصی سر تا پایش را فرا گرفت. بوهای مختلف سبزه‌ های نیمه ‌جان، یک لنگه کفش کهنهٔ نم‌کشیده، بوی اشیاءِ مرده و جاندار در بینی او یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هر دفعه که به سبزه‌ زار دقّت می‌کرد، میل غریزی او بیدار می‌شد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان می‌داد. ولی این دفعه به‌ قدری این احساس قوی بود، مثل این‌که صدایی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز می‌کرد. میل مفرطی حس کرد که در این سبزه ‌ها بدود و جست بزند.
 این حسّ موروثی او بود، چه همهٔ اجداد او در اسکاتلند، میان سبزه آزادانه پرورش دیده بودند. امّا تنش به ‌قدری کوفته بود که اجازهٔ کم‌ترین حرکت را به او نمی‌داد. احساس دردناکی آمیخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. یک مشت احساسات فراموش شده، گم شده همه به هیجان آمدند. پیش‌تر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظّف می‌دانست که به صدای صاحبش حاضر شود، که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانهٔ صاحبش بتاراند، که با بچهٔ صاحبش بازی بکند، با اشخاص دیده شناخته چه‌ جور تابکند، با غریبه چه‌ جور رفتار بکند، سر موقع غذا بخورد، به موقع معیّن توقّع نوازش داشته باشد. ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود.
 همهٔ توجّه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زَبیل، تکّۀ خوراکی به‌ دست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد. این یگانه وسیلهٔ دفاع او شده بود. سابق او با جرأت، بی ‌باک، تمیز و سرزنده بود، ولی حالا ترسو و توسری‌ خور شده بود. هر صدایی که می‌شنید، و یا هر چیزی نزدیک او تکان می‌خورد، به خودش می‌لرزید. حتی از صدای خودش وحشت می‌کرد. اصلاً او به کثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش می‌خارید. حوصله نداشت که کیک‌ هایش را شکار بکند و یا خودش را بلیسد. او حس می‌کرد که جزء خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود؛ خاموش شده بود.
 از وقتی که در این جهنّم درّه افتاده بود، دو زمستان می‌گذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشم‌های او نگاه نکرده بود. گرچه آدم‌های اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی به نظر می‌آمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با این‌ها زمین تا آسمان فرق داشت، مثل این بود که آدم‌هایی که سابق با آن‌ها مَحشور بود، به دنیای او نزدیک‌تر بودند، دردها و احساسات او را بهتر می‌فهمیدند و از او بیش‌تر حمایت می‌کردند.
 در میان بوهایی که به مَشامش می‌رسید، بویی که بیش از همه او را گیج می‌کرد، بوی شیربرنج جلوِ پسربچه بود. این مایع سفید که آن‌قدر شبیه شیر مادرش بود و یادهای بچّگی را در خاطرش مجسّم می‌کرد. ناگهان یک حالت کِرِختی به او دست داد. به ‌نظرش آمد وقتی که بچّه بود از پستان مادرش آن مایع گرم مغذّی را می‌مکید و زبان نرم محکم او تنش را می‌لیسید و پاک می‌کرد. بوی تندی که در آغوش مادرش و در مجاورت برادرش استشمام می‌کرد؛ بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینیش جان گرفت. همین که شیرمَست می‌شد، بدنش گرم و راحت می‌شد و گرمای سیّالی در تمام رگ و پی او می‌دوید. سرسنگین از پستان مادرش جدا می‌شد و یک خواب عمیق که لرزه‌ های مُکیّفی به طول بدنش حس می‌کرد، دنبال آن می‌آمد. چه لذّتی بیش از این ممکن بود که دستهایش را بی‌اختیار به پستان‌های مادرش فشار می‌داد، بدون زحمت و دوندگی شیر بیرون می‌آمد. تنِ کُرکیِ برادرش، صدای مادرش همهٔ این‌ها پر از کیف و نوازش بود. لانهٔ چوبی سابقش را به‌خاطر آورد، بازی‌هایی که در آن باغچهٔ سبز با برادرش می‌کرد. گوش‌های بلبلهٔ او را گاز می‌گرفت، زمین می‌خوردند، بلند می‌شدند، می‌دویدند و بعد یک هم‌بازی دیگر پیدا کرد که پسر صاحبش بود. در ته باغ دنبال او می‌دوید، پارس می‌کرد، لباسش را دندان می‌گرفت. مخصوصاً نوازش‌هایی که صاحبش از او می‌کرد، قندهایی که از دست او خرده بود هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد، ولی پسر صاحبش را بیش‌تر دوست داشت، چون هم‌بازیش بود و هیچ‌وقت او را نمی‌زد. بعدها یک مرتبه مادر و برادرش را گم کرد، فقط صاحبش و پسر او و زنش با یک نوکر پیر مانده بودند. بوی هر کدام از آن‌ها را چقدر خوب تشخیص می‌داد و صدای پایشان را از دور می‌شناخت. وقت شام و ناهار دور میز می‌گشت و خوراک‌ها را بو می‌کشید، و گاهی زن صاحبش با وجود مخالفت شوهر خود یک لقمهٔ مهر و محبت برابش می‌گرفت. بعد نوکر پیر می‌آمد، او را صدا می‌زد: "پات... پات..." و خوراکش را در ظرف مخصوصی که کنار لانهٔ چوبی او بود، می‌ریخت.
 مست شدن پات باعثِ بدبختی او شد، چون صاحبش نمی‌گذاشت که پات از خانه بیرون برود و به دنبال سگ‌های ماده بیفتد. از قضا یک روز پاییز صاحبش با دو نفر دیگر که پات آن‌ها را می‌شناخت و اغلب به خانه‌شان آمده بودند، در اتومبیل نشستند و پات را صدا زدند و در اتومبیل پهلوی خودشان نشاندند. پات چندین ‌بار با صاحبش به ‌وسیلهٔ اتومبیل مسافرت کرده بود، ولی در این روز او مست بود و شور و اضطراب مخصوصی داشت. بعد از چند ساعت راه در همین میدان پیاده شدند. صاحبش با آن دو نفر دیگر از همین کوچهٔ کنار بُرج گذشتند ولی اتفاقاً بوی سگ مادّه‌ یی، آثار بوی مخصوص هم‌جنسی که پات جستجو می‌کرد او را یک‌مرتبه دیوانه کرد، به فاصله‌ های مختلف بو کشید و بالاخره از راه آب باغی وارد باغ شد.
 نزدیک غروب دو مرتبه صدای صاحبش که می‌گفت: "پات... پات!..." به گوشش رسید. آیا حقیقتاً صدای او بود و یا انعکاس صدای او در گوشش پیچیده بود؟
گرچه صدای صاحبش تأثیر غریبی در او می‌کرد، زیرا همهٔ تعهّدات و وظایفی که خودش را نسبت به آن‌ها مدیون می‌دانست، یادآوری می‌نمود، ولی قوه‌ یی مافوق قوای دنیای خارجی او را وادار کرده بود که با سگ ماده باشد. به‌طوری که حس کرد گوشش نسبت به صداهای دنیای خارجی سنگین و کند شده. احساسات شدیدی در او بیدار شده بود و بوی سگ مادّه به ‌قدری تند و قوی بود که سر او را به دَوار انداخته بود. تمام عضلاتش، تمام تن و حواسش از اطاعت او خارج شده بود، به‌ طوری که اختیار از دستش در رفته بود. ولی دیری نکشید که با چوب و دسته‌ بیل به هوار او آمدند و از راه آب بیرونش کردند.
 "پات" گیج و منگ و خسته، امّا سبک و راحت، همین‌که به خودش آمد، به جستجوی صاحبش رفت. در چندین پس‌کوچه بوی رقیقی از او مانده بود. همه را سرکشی کرد، و به فاصله‌ های معینی از خودش نشانه گذاشت، تا خرابهٔ بیرون آبادی رفت، دوباره برگشت؛ چون "پات" پی‌برد که صاحبش به میدان برگشته ولی از آنجا بوی ضعیف او داخل بوهای دیگر گم می‌شد. آیا صاحبش رفته بود و او را جا گذاشته بود؟ احساس اضطراب و وحشت گوارایی کرد. چه ‌طور پات می‌توانست بی ‌صاحب! بی‌خدایش زندگی بکند. چون صاحبش برای او حکم یک خدا را داشت، اما در عین حال مطمئن بود که صاحبش به جستجوی او خواهد آمد. هراسناک در چندین جاده شروع به دویدن کرد. زحمت او بیهوده بود.
 بالاخره شب، خسته و مانده به میدان برگشت. هیچ اثری از صاحبش نبود. چند دور دیگر در آبادی زد. عاقبت رفت دم راه آبی که آن‌جا سگ ماده بود، ولی جلو راه آب را سنگ‌چین کرده بودند. پات با حرارت مخصوصی زمین را با دستش کند که شاید بتواند داخل باغ بشود، امّا غیرممکن بود. بعد از آن‌ که مأیوس شد، در همان‌جا مشغول چرت‌زدن شد.
 نصف‌ شب "پات" از صدای نالهٔ خودش از خواب پرید. هراسان بلند شد. در چندین کوچه پرسه زد. دیوارها را بو کشید و مدتی ویلان و سرگردان در کوچه ‌ها گشت. بالاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد. به میدان که برگشت بوی خوراکی‌ های جور به‌ جور به مشامش رسید: بوی گوشت شب‌مانده، بوی نان تازه و ماست. همهٔ آن‌ها به هم مخلوط شده بود، ولی او در عین حال حس می‌کرد که مقصّر است و وارد مِلک دیگران شده، باید از این آدم‌هایی که شبیه صاحبش بودند، گدایی بکند و اگر رقیب دیگری پیدا نشود که او را بتاراند، کم‌کم حق مالکیت این‌جا را به‌دست بیاورد و شاید یکی از این موجوداتی که خوراکی‌ها در دست آن‌ها بود، از او نگه‌داری بکند.
 با احتیاط و ترس و لرز جلو دکان نانوایی رفت که تازه باز شده بود و بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود. یک نفر که نان زیر بغلش بود، به او گفت: "بیاه... بیاه!" صدای او چقدر به‌ گوشش غریب آمد! و یک تکّه نان گرم جلو او انداخت. "پات" هم پس از اندکی تردید، نان را خورد و دمش را برای او جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت، با ترس و احتیاط دستی روی سر پات کشید. بعد با هر دو دستش قلادهٔ او را باز کرد. چه احساس راحتی کرد! مثل این‌که همهٔ مسئولیت‌ها، قیدها و وظیفه‌ ها را از گردن "پات" برداشتند. ولی همین ‌که دوباره دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله ‌کنان دور شد. صاحب دکان رفت به دقّت دستش را لب جوی آب کُر داد. هنوز قلادهٔ خودش را که جلو دکان آویزان بود، می‌شناخت.
 از آن روز، پات به‌ جز لگد، قُلبه ‌سنگ و ضَرب چماق چیز دیگری از این مردم عایدش نشده بود. مثل این‌که همهٔ آن‌ها دشمن خونی او بودند و از شکنجهٔ او کیف می‌بردند!
 "پات" حس می‌کرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آن‌جا را از خودش می‌دانست و نه کسی به احساسات و عوالم او پی می‌برد. چند روز اول را به سختی گذرانید. ولی بعد کم‌ کم عادت کرد. به‌ علاوه سر پیچ کوچه، دست راست جایی را سراغ کرده بود که آشغال و زَبیل در آن‌جا خالی می‌کردند و در میان زبیل بعضی تکه ‌های خوش‌مزه مثل استخوان، چربی، پوست، کله ماهی و خیلی خوراکی‌های دیگر که او نمی‌توانست تشخیص بدهد، پیدا می‌شد. و بعد هم باقی روز را جلو قصّابی و نانوایی می‌گذرانید. چشمش به دست قصّاب دوخته شده بود، ولی بیش از تکه‌ های لذیذ کتک می‌خورد، و با زندگی جدید خودش سازش پیدا کرده بود. از زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و محو و بعضی بوها برایش باقی مانده بود و هر وقت به او خیلی سخت می‌گذشت، در این بهشت گمشدهٔ خود یک نوع تسلیت و راه فرار پیدا می‌کرد و بی‌اختیار خاطرات آن زمان جلوش مجسّم می‌شد. ولی چیزی که بیش‌ تر از همه "پات" را شکنجه می‌داد، احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچه‌ یی بود که همه‌ اش توسری خورده و فحش شنیده، امّا احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشم‌های او این نوازش را گدایی می‌کردند و حاضر بود جان خودش را بدهد، درصورتی که یک نفر به او اظهار محبّت بکند و یا دست روی سرش بکشد. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید. حس پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد، امّا به ‌نظر می‌ آمد هیچ‌کس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت؛ هیچ‌کس از او حمایت نمی‌کرد و توی هر چشمی نگاه می‌کرد به‌ جز کینه و شرارت چیز دیگری نمی‌خواند و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدم‌ها می‌کرد مثل این بود که خشم و غضب آن‌ها را بیش ‌تر برمی‌انگیخت.
 در همان حال که "پات" توی راه آب چرت می‌زد، چندبار ناله کرد و بیدار شد، مثل این‌که کابوس‌هایی از جلوِ نظرش می‌گذشت. در این وقت احساس گرسنگی شدیدی کرد. بوی کباب می‌آمد. گرسنگی غَدّاری تمام درون او را شکنجه می‌داد به‌طوری که ناتوانی و دردهای دیگرش را فراموش کرد. به زحمت بلند شد و با احتیاط به طرف میدان رفت.

***

 در همین وقت یکی از اتومبیل‌ها با سر و صدا و گرد و خاک، وارد میدان ورامین شد. مردی از اتومبیل پیاده شد، به طرف "پات" رفت و دستی روی سر حیوان کشید. این مرد صاحب او نبود. پات گول نخورده بود، چون بوی صاحب خودش را خوب می‌شناخت. ولی چه‌ طور یک نفر پیدا شد که او را نوازش کرد؟ پات دمش را جنبانید و با تردید به آن مرد نگاه کرد. آیا گول نخورده بود؟ ولی دیگر قَلّاده به گردنش نبود برای این که او را نوازش بکنند. آن مرد برگشت دوباره دستی روی سر او کشید. پات دنبالش افتاد، و تعجب او بیش‌تر شد، چون آن مرد داخل اتاقی شد که او خوب می‌شناخت و بوی خوراک‌ها از آن‌جا بیرون می‌آمد. روی نیمکت کنار دیوار نشست. برایش نان گرم، ماست، تخم‌مرغ و خوراکی‌های دیگر آوردند. آن مرد تکه‌ های نان را به ماست آلوده می‌کرد و جلو او می‌انداخت. "پات" اول به تعجیل، بعد آهسته ‌تر، آن نان‌ها را می‌خورد و چشم‌های میشی خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکّر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را می‌جنبانید. آیا در بیداری بود و یا خواب می‌دید؟ پات یک شکم غذا خورد بی آن‌که این غذا با کتک قطع بشود. آیا ممکن بود یک صاحب جدید پیدا کرده باشد؟ با وجود گرما، آن مرد بلند شد. رفت در همان کوچهٔ بُرج، کمی آن‌جا مکث کرد، بعد از کوچه‌ های پیچ‌ واپیچ گذشت. پات هم به دنبالش، تا این‌که از آبادی خارج شد، رفت در همان خرابه‌ یی که چند تا دیوار داشت و صاحبش هم تا آن‌جا رفته بود. شاید این آدم‌ها هم بوی مادهٔ خودشان را جستجو می‌کردند؟ پات کنار سایهٔ دیوار انتظار او را کشید، بعد از راه دیگر به میدان برگشتند.
 آن مرد باز هم دستی روی سر او کشید و بعد از گردش مختصری که دور میدان کرد، رفت در یکی از این اتومبیل‌ها که پات می‌شناخت، نشست. پات جرأت نمی‌کرد بالا برود، کنار اتومبیل نشسته بود، به او نگاه می‌کرد.
 یک‌ مرتبه اتومبیل میان گرد و غبار به راه افتاد. پات هم بی‌درنگ، دنبال اتومبیل شروع به دویدن کرد. نه، او این دفعه دیگر نمی‌خواست این مرد را از دست بدهد. له‌له می‌زد و با وجود دردی که در بدنش حس می‌کرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شِلَنگ بر می‌داشت و به‌ سرعت می‌دوید. اتومبیل از آبادی دور شد و از میان صحرا می‌گذشت. پات دو سه بار به اتومبیل رسید، ولی باز عقب افتاد. تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جست و خیزهایی از روی ناامیدی بر می‌داشت. امّا اتومبیل از او تندتر می‌رفت. او اشتباه کرده بود، علاوه بر این که به دوِ اتومبیل نمی‌رسید، ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می‌رفت و یک مرتبه حس کرد که اعضایش از ارادهٔ او خارج شده و قادر به کم‌ترین حرکت نیست. تمام کوشش او بیهوده بود. اصلاً نمی‌دانست چرا دویده، نمی‌دانست به کجا می‌رود. نه راه پس داشت و نه راه پیش. ایستاد، له‌ له می‌زد، زبانش از دهانش بیرون آمده بود. جلو چشم‌هایش تاریک شده بود، با سر خمیده، به ‌زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشت‌زار، شکمش را روی ماسهٔ داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچ‌وقت گول نمی‌خورد، حس کرد که دیگر از این‌جا نمی‌تواند تکان بخورد. سرش گیج می‌رفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود. درد شدیدی در شکمش حس می‌کرد و در چشم‌هایش روشنایی ناخوشی می‌درخشید. در میان تشنّج و پیچ و تاب، دست‌ها و پاهایش کم‌کم بی‌حس می‌شد. عرق سردی تمام تنش را فراگرفت. یک نوع خنکی ملایم و مُکیّفی بود...

***

 نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر "پات" پرواز می‌کردند. چون بوی "پات" را از دور شنیده بودند. یکی از آن‌ها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد. همین که مطمئن شد پات هنوز کاملاً نمرده است، دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات آمده بودند».