۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

زندگی‌نامه سهراب سپهری به قلم خودش س . ع . نسيم




     متن، یک نقاشی از زندگی‌ست. این، نقاشیِ متن شده‌ی سهراب سپهری از زندگیِ خودش می‌باشد. شاید بسیاری این متن را خوانده‌اند، اما چیزهایی لابه‌لای آن است که شاید از دست در رفته باشد و باید خواندشان.
     سهراب در قلم سهراب، یک کار «زبان» ی در نثر و شعر است. به همین خاطر هم ویژگی‌ها دارد:
     زبانی که لابه‌لای شور کودکی و زندگی، شعور را هم پیدا کرده است.
     زبانی که یاد می‌دهد طور دیگری هم می‌شود فکر کرد تا جور دیگری بشود زندگی‌نامه نوشت.
     جمله‌ها، کوتاه‌اند و لاجرم معناها به هم نزدیک.
       نثری گاه روایی، گاه کلاسیک، گاه شاعرانه و گاه معیار. نثری که از «شور تماشا» آمده است.
     خرّاطی لحظات است با «کِلکِ خیال‌انگیز».
     زندگی‌نامه‌نویسی‌یی که مقال را با معقول درآمیخته است.
     خاطره‌ها را از خودساختگی، خالی کردن و آینه‌وار و بی‌تعارف، خود را نوشتن.
     گردآوردن رشته‌های عاطفی از رگ‌های زمان است.
     با این زندگی‌نامه، راز هشت پنجره‌ی کتاب شعر او گشوده می‌شود. شعری که از زندگی و طبیعت برمی‌خیزد، با متن، شعر می‌شود و دوباره با زندگی می‌آمیزد؛ اما دیگر آن زندگیِ پیشین نیست.
     ویژگی سهراب این بود که همیشه خودش را خوب، درست، به‌جا و سر موقع پیدا می‌کرد. و همان که بود را می‌دید و می‌نوشت. این، کلید مغز و قلبش بود که به همه داد تا همه به باغش بروند؛ از در و دیوار و درختش بروند بالا...

                                                                                           س.ع.نسیم
                                             ***   ***   ***
     من کاشی‌ام. اما در قم متولد شده‌ام. شناسنامه‌ام درست نیست. مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به دنیا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می‌شنیده است. در قم زیاد نمانده‌ایم. به گلپایگان و خوانسار رفته‌ایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکیِ رنگینی داشته‌ام. دوران خردسالی من در محاصرة ترس و شیفتگی بود. میان جهش‌های پاک و قصه‌های ترسناک، نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می‌کردیم. و خانه، بزرگ بود و باغ بود. و همه‌جور درخت داشت... . برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود.
       زمین را بیل می‌زدیم. هرس می‌کردیم. در این خانه پدرها و عموها خشت می‌زدند. بنّایی می‌کردند. به ریخته‌گری و لحیم‌کاری می‌پرداختند. چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می‌کردند. تار می‌ساختند. به کفاشی دست می‌زدند. در عکاسی ذوق خود می‌آزمودند. قاب منبت درست می‌کردند. نجّاری و خرّاطی پیش می‌گرفتند. کلاه می‌دوختند. با صدف، دکمه و گوشواره می‌ساختند.
     کوچک بودم که پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش‌خط بود. تار می‌نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت. در چنان خانه‌یی خیلی چیزها می‌توان یاد گرفت.
     من قالی‌بافی را یاد گرفتم. چند قالیچه‌ی کوچک از روی نقشه‌های خودم بافتم‌. چه عشقی به بنّایی داشتم. دیوار را خوب می‌چیدم. طاق ضربی را درست می‌زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف؛ دنبال معماری نرفتم.
     در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود، بالا می‌رفتم. از پشت‌بام می‌پریدم پایین. من شر بودم. مادر پیش‌بینی می‌کرد که من لاغز خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچه‌های یک خانه، نقشه‌های شیطانی می‌کشیدیم.
     روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عمویم را دزدیدم و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتم. از دیوار باغ مردم بالا می‌رفتیم و انجیر و انار می‌دزدیدیم. چه کیفی داشت‌. شب‌ها در دشت صفی‌آباد به سینه می‌خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم‌. تاریکی و اضطراب را میان مشت‌های خوب می‌فشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه، دچار اضطرابی آشنا می‌شود.
     خانه‌ی ما همسایه‌ی صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. و پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می‌رفتم.
      بزرگ که شدم، عموی کوچک، تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده‌یی که زدم، یک سبزه‌قبا بود. هرگز شکار، خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده‌دم، به صحرا می‌کشید. و هوای صبح را به میان ریه‌هایم می‌نشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی‌پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد، روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.
     اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی‌دیدم، گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بارآورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
     من سال‌ها نماز خوانده‌ام. بزرگترها می‌خواندند. من هم می‌خواندم. در دبستان، ما را برای نماز به مسجد می‌بردند. روزی درِ مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی پشت‌بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک‌تر باشید».
     تابستان‌ها به کوهپایه می‌رفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر می‌کردیم. در یک سفر، راه میان کاشان و قریه‌ی بَرزُک را با پالکی پیمودیم. در گوشه‌ی باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه می‌داشتیم. پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت. تند و سرکش بود و مرا می‌ترساند.
     من از خیلی چیزها می‌ترسیدم: از مادیان سپید پدر بزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه‌ی عبوس شنبه. چقدر از شنبه‌ها بیزار بودم. خوشبختیِ من از صبح پنجشنبه آغاز می‌شد. عصر پنجشنبه، تکه‌یی از بهشت بود. شب که می‌شد، در دورترین خواب‌هایم، طعم صبح جمعه را می‌چشیدم.
     در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل‌درد می‌زدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می‌دادم. وقتی در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می‌کشیدم. معلم، ترکه‌ی انار را برداشت و مرا زد. و گفت: «همه‌ی درس‌هایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی می‌کنی». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.
     ده‌ ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را به‌یاد دارم: «ز جمعه تا سه‌شنبه خفته نالان ـ نکردم هیچ یادی از دبستان». اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم.
     این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه‌ی ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم.
      نمی‌دانم تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی‌ها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه می‌رفتم، سعی می‌کردم پا روی ملخ‌ها نگذارم. اگر محصول را می‌خوردند، پیدا بود که گرسنه‌اند. منطق من ساده و هموار بود: روزها در آبادی، زیر یک درخت دراز می‌کشیدم و پرواز ملخ‌ها را در هوا دنبال می‌کردم. اداره‌ی کشاورزی مزد مرا می‌پرداخت.
     در دبیرستان، نقاشی کار جدی‌تری شد. زنگ نقاشی، نقطه‌ی روشنی در تاریکی هفته بود. میان هم‌شاگردی‌های من، چند نفری بودند خوب نقاشی می‌کردند، شعر می‌گفتند و خط را خوش می‌نوشتند. در شهر من، شاعرانِ نقاش و نقاشانِ شاعر، بسیار بوده‌اند. با هم‌شاگردی‌ها به دشت‌ها می‌رفتیم. و ستایش هر انعکاس را تمرین می‌کردیم. سال‌های دبیرستان، پر از اتفاقات طلایی بود.
     من هنوز غریزی بودم. و نقاشی من کار غریزه بود. شهر من زنگ نداشت. قلم مو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود. اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود. فضا بود. طراوت تجربه بود. می‌شد پای برهنه راه رفت. و زبری زمین را تجربه کرد. می‌شد انار دزدید و moral تازه‌یی را طرح ریخت. می‌شد با خشت دیوار خو گرفت.
     معماری شهر من، آدم را قبول داشت. دیوار کوچه، همراه آدم راه می‌رفت. و خانه، همراه آدم شکسته و فرتوت می‌شد. همدردیِ organic داشت. شهر من الفبا را از یاد برده بود؛ اما حرف می‌زد. جولانگاه قریحه بود. نه جای قدم زدن تکنیک.
     در چنین شهری ما به آگاهی نمی‌رسیدیم. اهل سنجش نمی‌شدیم. شکل نمی‌دادیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل می‌باختیم. شیفته می‌شدیم. و آنچه می‌اندوختیم، پیروزیِ تجربه بود.
     سه سال دبیرستان سر آمد. آمدم تهران. و رفتم دانشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امکان رشد، چندان نبود. در دانشسرا، نان سیاه می‌خوردیم. ورزش می‌کردیم. و آهسته از حوادث سیاسی حرف می‌زدیم. با چقدر خامی. من سالم بودم.
   ورزش من خوب بود. در بازی فوتبال بیشتر wing forward بودم. از نقاشی، چیزی نیاموختم. کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم. محیط شبانه ـ روزی ما جای جدال بود و درس‌های خشک و انضباط بی‌رونق. و ما جوان بودیم و خام و عاصی. چند نفری دور هم گرد آمده بودیم، با نقشه‌های شیطانی. چه آشوبیبه‌پامی‌کردیم! اگر از سهم ذغال‌سنگ ما می‌کاستند، شبانه قفل انبار را می‌شکستیم. و میزهای تحریر را از ذغال می‌انباشتیم. یا تخته‌ی قفسه‌ها را به آتش بخاری می‌سپردیم. شب‌های تعطیل که از شبانه ـ روزی در می‌آمدیم، اگر دیر برمی‌گشتیم و در بسته بود، از دیوار داخل می‌شدیم.
     دانشسرا تمام شد و من به کاشان برگشتم. دوران دگرگونی‌ها آغاز شد. خانه‌ی قدیمی از دست رفته بود. اجداد پدری در گذشته بودند. عموها در خانه‌های جدا می‌زیستند. خانواده‌ی من هم در خیابانی که به ایستگاه راه‌آهن می‌رفت، روزگار می‌گذراندند. سال 1945 بود. فراغت در کف بود. فرصت تأمل به‌دست آمده بود. زمینه برای تکانهای دل‌پذیر فراهم می‌شد.
     در خانه، آرامش دلخواه بود. چیزی به تنهاییِ من تحمیل نمی‌شد. می‌نشستم و رنگ می‌ساییدم. با رنگ‌های روغنی کار می‌کردم. حضور اشیاء بر اراده‌ی من چیره بود. تفاهم چشم و درخت، مرا گیج می‌کرد. در تماشا، تابِ شکل‌دادن نبود. تماشا خاص بود. تنهاییِ من عاشقانه بود. نقاشی، عبادت من بود. من شوریده بودم. و شوریدگی‌ام تکنیک نداشت.
     روی بام کاهگلی می‌نشستم. و آمیختگی غروب را با sensuality بام‌های گنبدی شهر تماشا می‌کردم. به‌سادگی مجذوب می‌شدم. و در این شیفتگی‌ها، خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندام‌های انسان نبود. نقاشی من، فساد میوه را از خود می‌راند. ثقل سنگ را می‌گرفت. شاخه‌ی نقاشی من، دستخوش آفت نبود. آدمِ نقاشی من، عطسه نمی‌کرد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم. و اعتبار فساد را دریافتم.
      زندگیِ من آرام می‌گذشت. اتفاقی نمی‌افتاد. دگرگونی‌های من پنهانی بود. و داشت آفتابی می‌شد. با دوستان قدیم ـ یاران دبیرستانی ـ به شکار می‌رفتیم. آن‌قدر زود از خواب پا می‌شدیم که سپیده‌دم را در آبادی‌های دور تجربه می‌کردیم. ما فرزندان وسعت‌ها بودیم. سطوح بزرگ را می‌ستودیم. در نفسِ فصل، روان می‌شدیم.
     شنزارها فروتنی می‌آموختند. جایی که افق بود، نمی‌شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان می‌رفتیم. و حرمت خاک از کفش‌های ما جدایی نداشت.
     اواخر دسامبر 1946 بود. من در اداره فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می‌کرد، رنگ تازه‌یی به زندگی‌ام زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم. خودش را ندیده بودم. مشفق، الفبای شاعری را به من آموخت... هر شب می‌نوشتم.
     انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که می‌ساختیم. اما آنچه می‌گفتیم، شعر نبود. دو دفتر از این گفته‌ها را سوزاندم.
      من فن شاعری می‌آموختم. اما هوای شاعرانه‌یی که به من می‌خورد، نشئه‌یی عجیب داشت. مرا به حضور تجربه‌های گمشده می‌برد. خیالاتیم می‌کرد. با زندگی گیر و دار خوشی داشتم. و قدم‌های عاشقانه برمی‌داشتم. کمتر کتاب می‌خواندم. بیشتر نگاه می‌کردم. میان خطوط تنهایی، در جذبه فرو می‌رفتم.
     خانه‌ی ما به خلوت یک خیابان مشرف بود. از ایوان، صحرا پیدا بود و برج و باروهای قدیمی. شب‌ها کاروان شتر از کنار خانه‌ی ما می‌گذشت. در جاده‌یی که به اصفهان می‌رفت، دور می‌شد. و سحرگاه با بار هیمه به شهر بازمی‌گشت. صدای شتر، زیر دندان همة خواب‌هایم بود. طعم تجرد می‌داد. به پریشانی می‌کشاند. غمگین می‌کرد و روزگار مستیِ مقیاس بود. و من عاشق بودم.
     اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می‌بستم و روانه‌ی دشت می‌شدم. می‌نشستم و نبض آفتاب را روی کوه‌های دور، می‌گرفتم. به ستایش nuance عادت می‌کردم. تعادل را می‌آموختم.
     تابستان 1948 رسید. با خانواده به قمصر رفتم. و هوا خوش بود. کار من نقاشی بود. و کوه‌پیمایی. آن‌جا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم. و این برخورد، مرا دگرگون کرد.
     شنبه دهم ژوئیه بود که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت: «چون به خانه رسیدیم، من و برادرم کارهای خود را کرده، به خانه‌ی یک نقاش که فقط به اسم، او را می‌شناختیم، روان شدیم. پس از پرسیدن بسیار، زنگ درِ خانه‌یی را به‌صدا درآوردیم. کلفتی در را باز کرد. اسم ما را پرسید. چیزی نگذشت که خود نقاش آمد و ما را به درون برد. تا غروبِ آفتاب در آن خانه به‌سر بردیم. صحبت ما فقط از نقاشی بود».
     آن روز شیبانی در ایوان خانه، چیزها گفت. از هنر حرف‌ها زد. «ون گوک» را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه می‌شنیدم، تازه بود. و هرچه می‌دیدم، غرابت داشت. شب که به خانه برگشتیم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب، در دهان داشتم.
     فردای آن روز، نقاشیِ من چیزی دیگر شد. نقاشیِ من خوب نبود. خوب‌تر هم نشد. در مسیری دیگر افتاد. از آن پس، شیبانی را بیشتر روزها می‌دیدم. با هم به دشت می‌رفتیم. نقاشی می‌کردیم. حرف می‌زدیم. شیبانی شعرهایش را می‌خواند. از نیما می‌گفت. به زبان تازه‌ی شعر اشاره می‌کرد. و در این گشت و گذارها بود که conception هنریِ من دگرگون می‌شد. همان سال به دانشکده‌ی هنرهای زیبای تهران رفتم. دوران تحولات هنریِ محیط ما بود. انجمن خروس‌جنگی بیداد می‌کرد و نو با کهنه می‌جنگید. و میان این شور و ستیزها، کار من ذره‌ذره شکل می‌گرفت...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Contemplation: تفکر و عبادت (مذهبی و عرفانی)، مکاشفه، تعمق و تفکر، درون‌نگری، ژرف اندیشی
moral: اخلاقی، معنوی، وجدانی
Organic: اندامی، نهادی، اساسی، درونی
wing forward: بال جلو، بخش جلو
sensuality: شهوت‌پرستی
nuance: فحوا، تفاوت ظریف، سایه رنگ، سایه چم، ریزه‌کاری
conception: جنین، آغاز هر فرایند، تکوین، بینش، پنداشت، ادراک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر