۱۳۹۶ فروردین ۲۶, شنبه

دنیای شگفت یک دانۀ برف



«در شبی بسیار سرد از ژانویه ۱۸۸۵، ناگهان توفانی از سرمای خشک در تاریکی، به چرخش در می ­آید. از ساعتها قبل، وزش باد کور از لابلای تخته چوبهای نامرتّب طویله ­یی متروکه در وسط خرابه ­یی می­گذشت. برف همه جا را ­گرفت، هوا تیره و تار، همانند شب.
   ناگهان، فریادی در هوا بلند می­شود.
   در ته طویله، جوانی نوزده ساله دستها را به طرف آسمان بلند می­کند.
   سرانجام موفق شد.
   جلوِ او، عکسی از شاهکارهای خود، در مایعی شفّاف شناور است. چه شاهکاری! بعد از دو سال شکست و آزمایش، با کمک دستگاه عجیبی که خودش اختراع کرده بود، ویلسون آلوین بِنتِلی، توانست برای اوّلین بار در جهان، غیرممکنی را ممکن سازد: عکسبرداری از بَطن نامرئی یک "ذرّه برفِ" کوچک؛ یک کریستال منجمد. مات و مبهوت در برابر آنچه که می­یابد. نوعی ستاره با شش شاخه به­ طور باورنکردنی متقارن، متشکّل از خطوط مستقیم و منحنی­های کامل، مثل این­که توسط یک نگارگر یا یک هنرمند نابغه  ترسیم شده باشد.
    در این لحظه جوان آمریکایی برای اوّلین بار در هوای گرگ و میش زمزمه می­کند، چیزی که در تمام طول عمر خود از تکرارش دست برنمی­دارد: "یک معجزه!" زیرا که او می­دانست، این کریستال با چنین زیبایی شگفت آور، که هر یک از خطوط آن به نظر می رسد با خط کش ترسیم شده باشد، تقریباً در چند دقیقه و در بطن گردبادی از برف سرهم بندی شد! چه شاهکاری؟ چگونه این تیغه ­های تیز می­توانند  تا این حدّ دقیق در یکدیگر ادغام شوند تا آن­جا که مجسّمه سازها را در همان نگاه اولّ به شگفتی وادارند.
   این کشاورز بر خلاف دیگران، با امید به کشف رازی باورنکردنی، بیش از چهل سال از عمرش را به عکسبرداری از این رازهای طبیعت می­گذراند. ویلسون بنتلی، با گرفتن بیش از پنج هزار عکس در هر زمستان در انتهای مزرعه اش، بزرگترین گردآورندۀ کریستالهای برفی تاریخ شده­است.
دنیای شگفت یک دانۀ برف
      امّا برگردیم به آن شبِ تاریک ۱۸۸۵، در دهکدۀ یخ بستۀ وِرمُونت. ساعتها می­گذشت. بنتلی با کمک قاشق نقره­ یی خود با خونسردی تعداد زیادی از دهها کریستال منجمد را جمع­ آوری و عکسبرداری کرد. او آنچه را که چشمانش می­بیند، به­ سختی می­تواند باورکند: بدون استثنا، تمامی آنها، شش شاخه­ یی هستند! همانند ستارگان با شش پر، متقارن و با زیبایی حیرت­انگیز. پس چرا؟ چرا شش پر و نه پنج، یا نه هفت؟
    بنتلی که با این راز تحریک شده بود، چالشی را مطرح می­کند: تا کریستالی از برف با پنج پر پیدا کند. او در هر زمستان، تقریباً طی نیم قرن، تلاش می­کند تا ذرّۀ برفی پنج شاخه پیداکند؛ پیگیر ذرّه ­یی نایافتنی، از قلّۀ کوهها تا قعر درّه­ ها. امّا بی­نتیجه. او هرگز نتوانست کریستالی به غیر از شش شاخه­ یی پیداکند.

***
  داستان به همین­جا ختم نمی­شود. در بطن کریستال برف چیزی مرموزتر نهفته است؛ پدیده­ یی که هنوز هم تا به امروز برای دانشمندان توضیحات ناچیزی به جا می­گذارد.
    از پنج هزار عکسی که بنتلی در هر گوشه و کنار طبقات قدیمی اتاق چوبی جمع آوری کرده بود، حتی دو کریستال برفی یکسان مشاهده نمی­شود. با این که همگی شش شاخه دارند و همه دارای یک زیبایی شگفت انگیزی هستند، ولی تمام آنها با هم تفاوت دارند!
  طی یک چهارم قرن، شکارچی خستگی ناپذیر تعداد بیشماری کریستال را از بطن برفهای تازه جمع آوری می­کند. عکس این کریستالها، چه در حال معلّق در هوا، قبل از این­ که به زمین بنشینند، گرفته شده باشد و چه در یخهای برفی پرعمق، تلاش برای یافتن دو ستارۀ برفی کاملاً مشابه، بی فایده بود. حتی یکبار هم نشده بود دو ستاره برفی کاملاً مشابه بیابد.
   به این خاطر، شبی از شبهای سال ۱۹۲۵، با تعجّب نوشت: "هر ذرّه، شاهکاری است که خالق نقّاشی کرده و هیچ یک از این نقاشی­ها هرگز تکرار نشده است. وقتی که یک ذرّه برف ذوب­ می­شود، این شکل واحد را برای همیشه از دست می­دهد و هیچ اثری از وجود شگفت ­انگیز آن باقی نمی­ماند".
   با این حال، چرا و با چه اعجازی، میلیاردها ذرّه از یک میدان برفی، از یک سو، همگی با همان مدل "ساخته شده اند" و در عین حال همگی یکسانند؟
   روز قبل از نوئل ۱۹۳۱، ویلسون الوین بنتلی آخرین نفس سردی همچون برف، برمی­کشد. او چند هفتۀ قبل، ساعات زیادی را در توفان گذرانده و باد منجمد حتّی تا ششهایش وزید و به بیماری ذات الرّیه دچار شده بود.
***
    برای دانستن بیشتر از راز برف، به علم رجوع کنیم. چیزی تعجّب­آور: از زمان سپیده دم حیات بر روی زمین، بیش از سه میلیارد سال می­گذرد. با در نظر گرفتن ریزش برف در تمامی این میلیاردها زمستان متوالی، حدود یک میلیارد از میلیاردها، میلیاردها، میلیاردها، کریستال برف (در باغچۀ شما و سایر نقاط) فرود آمده است! عددی که ممکن است چیز زیادی به ما ندهد ولی به­ طور یقین بسیار پر اهمیت است!  
   به دورترها برگردیم. هر یک از کریستالهای برف حدود یک میلیارد از میلیاردها ملکول آب را در بر می­گیرد. از این­رو، شمار ترتیب (جا به جایی ـ مترجم) های ممکن از ملکولهای تشکیل دهندۀ تنها یک کریستال، به­ طور سرسام­ آور خارج از تصوّر است.
   برای درک بهتر، مثالی می­آوریم که در زندگی روزمره اتّفاق می­افتد. تصوّر کنید که می­خواهید فقط پانزده کتاب (نه بیشتر) را بر روی قفسه ­یی مرتّب کنید. چند تا جا به جایی متفاوت وجود دارد؟ در واقع، پاسخ آن سرگیجه آور است: بیش از دو میلیارد ترکیب (جا به جایی) ممکن است! برای اجرای بدون وقفه، تمام حالتهایی که بتوانید پانزده کتاب را در کتابخانه­ تان کنار هم قرار دهید، یک عمر کامل کفایت نمی­کند. بنابراین ساده است محقّق شود که شمار حالتهایی که میلیارد از میلیاردها ملکول آب را در یک کریستال مرتّب نمود، به ­طور باورنکردنی بزرگتر از شمار کریستالهای موجود از سپیده دم زمان باشد!
بنابراین، هرگز دو ستارۀ برفی ـ دو کریستال از یخ ـ به­ طور مطلق یکسان در دنیای ما وجود ندارد.
باز هم شگفت­ انگیزتر: با توجه به محاسبات، نیز قطعی است که، با وجود میلیاردها سیّارات برفی، محو در بی­نهایت، دو کریستال یکسان در سرتاسر جهان وجود ندارد.
***
    تا همین جا، باز هم به همان سؤالات برمی­گردیم.
چرا و با چه اعجازی، کریستالهای برف این چنین زیبا، "ترسیم" شده­اند، مثل این­که هنرمندی با خط­­­­کش و پرگار آن را ترسیم کرده است؟
چرا، همه دارای شش پر هستند؟
چرا دو تای آنها در دنیا (و حتّی در کل جهان) یکسان نیستند؟
  قبلاً در قرن هفدهم، ستاره شناسِ بزرگِ آلمانی، کِپلِر همین سؤالات را، تقریباً، کلمه به کلمه، مطرح کرده بود. او در جزوۀ ارزشمندش با پوست قرمز، این سؤال را، که به او مسجّل شده بود، به لاتین نوشت:"چرا ذرّات برف همواره با شش پر و نه پنج یا هفت پر فرود می­آیند؟"
دنیای شگفت یک دانۀ برف
   کپلر، براساس شهادت سنای دانشگاه توبینگن، جایی که کارشناسی ارشدش را در ریاضیات دریافت نمود، دانشمندی بی­نظیر است: "به دلیل ذهن غیرعادیش، می­­شود چیز ویژه­ یی را از او انتظار داشت". ولی چه چیزی؟
  او بود که مقرّر داشت کرۀ ماه یک ماهواره است ـ کلمه یی که خود او ابداع کرد.
  همین­طور، او بود که سه قانون بزرگ نجومی را، که به نامش ثبت شده­اند، کشف کرد.
  چه چیزی را کشف می­کند؟ او دریافت که سیّارات به دور خورشید حرکتی دایره­ یی ندارند، بلکه این حرکات بیضوی هستند؛ کشفی فوق­العاده که باعث شوکی عظیم می­شود، که از آن تئوری  عمومی جاذبه نشأت می­گیرد، به ­طوری که اینشتین سیصد سال بعد بر آن تأکید می­ورزد.
    ولی باز هم عجایب بیشتری وجود دارد. بعد از مدار سیّارات و بی­نهایت بزرگ، یکباره به سوی بی ­نهایت کوچک روی می ­آورد. همواره به دنبال نوعی پیام مرموز، ردّی که به وسیلۀ چیزی (یا کسی) در طبیعت به جا گذاشته شده باشد.
     در زمستان ۱۶۱۱، در پراگ، واقعه ­یی روی می­دهد. زمانی که [کپلر] چندین سال ریاضیدان دربارِ امپراتور غیرعادی، رودولف دوّم، از امپراتوری رُم مقدّس بود، یک شب، در حالی که از پل بزرگ چارلز می­گذشت، با بورانی از برف مواجه شد. "چند تا ذرّۀ پراکنده بر روی پالتویم افتاد. تمامی آنها شش پر بودند با شعاعهای حساب شده. چه قدرتی! در آن­جا چیزی کوچکتر از یک قطره آب بود، ولی حاوی شکل بود!"
   از آن روز به بعد، [کپلر] با شیفتگی، هر زمستان، مجهّز به قلم خویش، به شکار ذرّات می رود و با خود می­گوید طرّاحی این ذرّات، با چنین اشکال هندسی زیبا و تا به این حدّ دقیق، از کجا نشأت می­گیرد؟  برای او بدون هیچ شکّی، این کریستال، از آن رو آن­چنان منظّم است، که در عمق آن، در میان ذرّاتی که (کپلر آنها را اتم می­نامد) آن را تشکیل می­دهند، نظمی وجود دارد. ولی این نظم از کجا سرچشمه می­گیرد؟
  این پرسش موجب سؤال دیگری می­شود، که امروزه برای همه آشنا است: "چرا چیزها آنطورند که هستند و نه به صورتی دیگر؟"
پاسخ شگفت آور است: بنا به گفتۀ کپلر، کریستالهای برف براساس طرحی از پیش تعیین شده ساخته شده ­اند، که آن را "اصل اطّلاعات" می­نامد و بدان خاطر است که همۀ کریستالهای دنیا شش پر دارند. در واقع، برای این ستاره شناس، نقشِ اَشکال در قلب برف، حتّی در کمترین جزء، هیچ ربطی به تصادف ندارد، درست بر عکس، آن یک اندیشه است. پس این اصل مرموز اطّلاعات  که به طرحی شباهت دارد، از کجا می­آید؟
در سال ۱۶۱۱، کپلر بزرگ، به ناگهان قدم را فراتر می­گذارد و تردید نمی­کند پاسخی آشکارا تحریک ­آمیز بدهد. او می­گوید، در یک کریستال برف، همچنان در مدار سیّارات، "اندیشۀ خدا را می­خواند".

***
    اندیشۀ خدا!
    این­جاست قلب معمّا؛ رازی که ویلسون بنتلی در سراسر زندگیش آن را بر­ملا کرد. در هر ذرّۀ برف، به درستی، نظمی فوق ­العاده دقیق وجود دارد، همانند نوعی طرح. این "طرح" (که تا کنون از آن صحبت شد) از دیر زمانها ترسیم شده است، در گذشته­ یی خیلی دور.
   در دوران کپلر، چهار قرن پیش، کریستالهای برف، همانند کریستالهای امروزی، دارای شش سر بودند، با شکل هندسی فوق­العاده؛ به همان سان، ذرّات برفی که حدود یک میلیون سال پیش، در جلوِ غارهای اجدادی ما می­چرخیدند، و برفهای اوّلیۀ جهان، در سه میلیارد سال قبل؛ باز هم، کریستالها شش پر بودند؛ حتی تا قطرات اوّلیۀ آب جهان، که در سپیده دم زمان بر روی دنیاهای ناگفتنی فروباریدند. به عبارتی دیگر، طرحهای معروف قبلاً ترسیم شده ­اند، از زمان پیدایش زمین و حتّی پیش از آن، میلیاردها سال در گذشته ­یی دور.
   ولی باز هم برای باری دیگر، این طرحها از کجا نشأت می­گیرند؟   عجبا، تا این­جا پاسخی وجود ندارد، یا لااقل، در زمان ما.
   برای دانستن بیشتر در مورد این راز، که بنتلی تمامی عمرش در آن غرق شده بود، ناچار می­شویم به گذشتۀ دورتر از جهان ­هستی بازگردیم. حتی تا کسری ناچیز از ثانیۀ بعد از بیگ بانگ. آن­جا، در گردباد شعلۀ نخستینِ جهانِ ­هستی، سیلی از ارقام عجیبِ بدون بُعد، بی ­انتها می­یابیم که به آنها ثابتهای عمومی گفته می­شود و همچنین «دستورالعملها»ی مرموز، کُدگذاری شده در مادّه اوّلیه، که قوانینِ (شناخته و ناشناختۀ) جهان ما را شکل داده ­اند. ولی آنها از کجا نشأت گرفته ­اند؟ چگونه در آن­جا بودند، حتی قبل از مادّه؟
    یکبار دیگر، بنتلی این سؤالات گیج کننده را در دفتر یادداشت قدیمیش با پوست پاره پاره شده در اثر وزش باد، خط خطی می­کند. ما در ۱۹۱۶ هستیم. بیش از سی سال از روزهای مشهوری که او ذرّه اوّلیه­ اش را عکسبرداری کرد، می­گذرد».

 (کتاب «اندیشۀ خدا»، ایگور بوگدانف، گریشنا بوگدانف، ترجمه نادر نوری زاده، چاپ اول، پاییز 2014، ص43تا51).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر