۱۳۹۶ فروردین ۲۳, چهارشنبه

نگاهی که آن روز سرود پیروزی خواند



روزهایی هستند که نام یک روز را به خود گرفته‌اند اما هر یک دقیقه‌شان به اندازه یک ساعت با گام‌های سنگین و سخت عبور کرده‌اند به‌طوری که عبور هر یک ثانیه آن را به‌وضوح به یاد می‌آوری. روزهایی که نبض حماسه در آن می‌تپد. 19 فرودین 1390 یکی از آن روزها بود. روزی که هرگز به گذشته مربوط نیست بلکه همواره زنده و جوشان در وجود آدم نفس می‌کشد و صدای نفس‌های آن با تو عجین است. نه فاصله می‌گیرد و نه می‌گذاری که برود. مگر هر کسی در زندگی چندبار به مرگ خیره می‌شود؟ چشم در چشم گلوله می‌شود؟ و پرواز عزیزترین‌ یارانش را تجربه می‌کند؟ 

فاصله گرفتن تاریخ از آن روز فقط بر بلندای قله آن حماسه افزوده است. قله‌یی که صبا بر بلندای آن صعود کرد و پرچم ایستادگی تا به آخر را برای هماره تاریخ به اهتزاز در آورد.

در هم آمیختگی خون سرخ و جوشان یاران، با شنیدن آخرین دم نفس همرزمان یادگاری است که هرگز در قلب و ضمیر من دستخوش فراموشی نخواهد شد.

معروف است که خبر را همیشه پرستو است که می‌رساند. آن روز صبح پرستوی 19 فرودین ما پرواز پر اوج زهیر بود و حنیف.

آن روز ماه مهمان زمین اشرف بود. چهره‌های مهتاب‌گون اما پرفریاد یاران زینت هر لحظه نبرد بود. من برادر مجاهدم غلام تلغری را دقیقاً در آخرین نفس زندگی‌اش شناختم. اما این یک نفس، تشکیل دهنده همه نفس زندگی من شده است.

لحظات اضطراب پرپر شدن خواهر عزیزم مهدیه در میان دستانم که هر یک ثانیة آن فاصله طولانی بین مرگ و زندگی را مانند حضرت هاجر می‌دویدم و پریشان به همه اصرار داشتم که ”او هنوز زنده است“. در حالی که چشمانش بسته بود از آن طرف پلک‌هایش، نگاه آخرش را می‌بینم که با سماجت به من خیره شدند و می‌دانم که با من از ادامه راه و پایداری در هر زمین و هر زمان حرف می‌زنند.

دوباره در میان خیایان 100 اشرف و میدان لاله غوطه می‌خورم. صدای صفیر گلوله‌ها که حتی به اندازه وز وز مگس هم اهمیت نداشتند از چپ و راستم می‌گذرند. خاک و خون و دود و فریاد تشکیل دهنده تصاویری است که از جلوی چشم‌هایم می‌دود.

فریاد جگرخراش آسیه که خواهر پریچهر فرمانده‌اش را صدا می‌زد تا جلوی رگبار سلاحها، بی‌سپر به تنهایی جلو نرود و خودش را سپر نکند، هنوز که هنوز است هوا را می‌شکافد و آدم را به شنیدن دوباره وا می‌دارد. من در میان خروش او فدا کردن به هر قیمت را آموختم. از او آموختم که باید مسئولیت را به هر قیمت به سرانجام برسانی حتی اگر این قیمت فدای جان باشد. اگر هنوز تصاویر آن روز جان دارند می‌توانی آسیه را در فرم به فرم فیلم‌ها زنده پیدا کنی.

حالا خیابان 100 و میدان لاله خالی شده است. بسیاری شهید و بسیاری مجروح هستند و تعداد اندکی باقی ‌مانده‌ایم. اما از صدای صفیر گلوله‌ها هیچ کم نشده. پر از خشم هستم. سر تا پایم از خون شهدا که به امداد پزشکی بردیم رنگی است. دستم را که از خون یاران گلگون شده به طرف دژخیمی که ما را نشانه رفته گرفته‌ام، در آن دقایق به آخرین تلاقی نگاه صبا که پر از زندگی بود، فکر می‌کردم. به لحظات پر تب و تابی که نمی‌دانم چرا این‌قدر راه رسیدن به امداد مرکزی طولانی شده بود. گویا کسی جلوی حرکت ثانیه‌ها را چنان گرفته بود که توان حرکت نداشتند. برای من در آن لحظات زمان متوقف شده بود.

و تازه بعد از همه این صحنه‌ها که خود به اندازه یک عمر سنگین و پر مسئولیت بود، نوبت من است که به زیارت پیکر زهیر بشتابم و به او که برای وفای به پیمان بر من شتاب گرفت تعهد بدهم. در آن اتاق کوچک که او با گل سرخی در آغوش آرمیده بود گفتم: ”کاک صالح ایستاد و در برابر جمعیت فریاد زد هیهات مناالذله و تو در صحنه رزم و نبردت همین هیهات رو عملی کردی من هم می‌خواهم بر سر پیکر پاک‌ات بایستم و همین رو فریاد بزنم. هیهات مناالذله، هیهات مناالذله، هیهات مناالذله. حاضر حاضر حاضر“

برای من و ما 19 فرودین و همه حماسه‌های دیگر مانند 10شهریور و موشک‌باران 7آبان روشن است که خالق تابلوهای مجاهد خلق کسی بود که به ما آموخت اگر اشرف بایستد جهان خواهد ایستاد. پس در هر تاریخ که آن یادها تکرار می‌شوند فرصتی است برای سوگند خوردن و حاضر گفتن به او. فرصتی است برای پیمان بستن با خواهر مریم که در ذره ذره این سال‌ها با تلاشی خارق‌العاده و طاقت‌فرسا (که هنوز کسی از آن سخن نگفته) پیروزی بزرگ و خارج از تصور را ممکن کرد.

پس خطاب به آنها، خطاب به تاریخ و خطاب به خلق قهرمان ایران می‌گویم برای سرنگونی و آزادی ایران و آرمان آزادی همه شهدا تا پایان عمر حاضر حاضر حاضر. ف. ذاکری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر