چه مسلخي است
اين جهان
اين جهان كوچك و سرد
با آدمكان جامانده در خاطرات خويش
با حجم گنداب الفباها
ديريست
شعاع يك فانوس را
بدوش مي كشم
در ناهمواري هاي اين قاره خون
كجاست تصويرمن
در جهان ابري شما ؟
پنجره ها
كاغذي اند
وگنجشك ها
ترنم بامدادي را باور ندارند
سخت است هر روز من و
انتظاري كه در متن چشمان باغ
زبانه مي كشد
خوشا مصاف فواره و آسمان!
خوشا تند باد و
صداي باران
و پژواك آوايي
كه رستاخيز عشق را
دروازه مي گشايد م . وحيدي ( م . صبح )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر