۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

بلاغت آبی باران





برای مسعود نامی «ممنوع»، و هزار بار بسته بر تیرک تیرباران، حلاج حلق‌آویز تمامی دارهای برپا در ایران، نامی چکیده واپسین عواطف شهیدان و آخرین گرمای نگاهشان بر وصیت نامه‌های افتخار.
نامی همتراز وحشت سرنگونی، برای عمامه‌داران مذهب فروش و همدوش توان بپا خواستن و حس شریف شهامت در رگان هر ایرانی آزادی جو.
نامی مرادف ایستادگی تا نهایت آن سوی تحمل انسان، نامی خاستگاه شرافت و غرور یک خلق در زنجیر، در تاریکترین ادوار تاریخی خود.
بزرگمردی درس‌آموز برخاستن از خاکستر خود، پس از هزاربار سوختن و شعله‌ور گشتن.
******
پشته پشته شب بود؛
                        غلیظ، ستبر، کج‌کارد به دست
هفت هول آور اقیانوس تیزآب
هفت تنگاب پیچ پیچ آتشمار
                            بر سر راه
 
پرهیب هیولا
افتاده، بر کورسوی آخرین رؤیای نجات
یاس‌های مقتول
با داس‌های یأس
فرش بر بزروی صعب امید
 
گفتند؛ با کلامی از طعم خزه: «تمام شدید!»
با سرودی از صراحت پولادگفتیم:
هرگز!
ما قبیله ققنوسیم
زاینده هزار آیه میلاد، ازخاکستر خویش
ما از فریادهای عاصی مردی جوشیده‌ایم
مردی موازی ققنوس
            آمیزة «شجاعت» و «باید»، «خود تکاندن» و «تصمیم».
مردی جاری‌ساز قلب
در بلاغت آبی باران
مردی که با عملش حرف می‌زند
 
مردی، در چلچله‌های هوشیار نی‌نی‌های نگاهش
یک دیوان غزل زیبایی
آن که نجابت سپیده چشمانش
برای ایمان به راهش کافی‌ست
 
ما از مردی که در پرواز دستهای روشن ما
با دهانی از صدف می‌خندد، آموخته‌ایم:
«عشق، نهایت پیوستن‌هاست».
 
او با هزار خنجر خلیده در قامت سروآیین‌اش گفت:
ایستادن سبز در ملالت پاییز،
                        تمامت مقصود است
 
خشم‌آشوب در چشم
طعم شورکال خون در کام
                            جنگیده‌ایم و بازمی‌جنگیم
 
عشق تمام نمی‌شود
***
...
ما از فریادهای عاصی مردی جوشیده‌ایم
مردی از جنس الفهای ایستاده «ایران»، «آهن»، «البرز»،

مردی موازی ققنوس.




از سايت مجاهد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر