۱۳۹۵ دی ۲۹, چهارشنبه

غوغای گل ریزان و همیاری

    

          






  نمی دانم چرا می دانم! از بوی خوشی که به مشام می رسد در این غوغای گل ریزان و همیاری شعله ها رقصیدند، پرنده گان نغمه سُرایدند، پهلوانان میدان داری کردند، نرم نرمک بهاران عشوه نمود و شکوفه های سپیدِ بادامش را با شرمی دلنواز در برابر خورشید از دامن خود رها کرد و هُری دلم را ریخت.

در این میانه میدانِ عشق و گذشت، مهر و صلابت، نگاه های گرم و دل نشین، قلبهای آتشین و تپنده و شور و شعور که به جانت می نشیند، اگر هُری دلت نریزد که دل نیست؛ اگر قلبت تاپ و توپ نکند و به ضربانِ خدا نرسد که قلب نیست؛ اگر نفُست عمیق ترین آهش را از سینه بیرون نکشد که نفس نیست و باید بریده شود. اگر دانه های مُروارید به جای اَشگ از چشمهایت نیفتد و نگاهت را به دور ترین افقهای عدالت، برابری و زیست سوسیالیستی نکشاند که چشم نیست.
در این غوغای گل ریزان و همیاری به عینه دیدم که بیرقِ آزادی قدش چقدر بلند وقا متش چقدر رشید است؛ و باید گفت: آغوشها را باز نگهداریم که به زودی، بغل بغل در بر کشیدنِ عشاق، گرفتنی است و لبهای مان را غنچه نگهداریم که بوسه های فردای آزادی، چشیدنی است.
در کنار دیوارِ بلند سیمای آزادی نشسته بودم و از قد و قامت و سینۀ فراخ و ستبر این مقاومتِ سرخ شعر و قصه و خرمن خرمن واژه بر سرم آوار شد و پهنِ زمینم کرد. هن وهن کنان دوباره خود را به پای این دیوارِ بلند کشانده، تکیه کردم و هی برای خودم پیر شدم؛ آنقدر پیر شدم تا کوچولو شدم و هم قد و سنِ رویای ۹ ساله شدم که ساعت ۱/۵۰ دقیقه نیمه شب به وقت اروپا با سیمای آزادی تماس گرفت و به هوای برنامه آقای موشکاف قلک خود را شکست و رویاهای کودکانه اش را با پیریِ کودکانۀ من در هم آمیخت و من را از قُلکِ جادوی اش جوان و تر و تازه بیرون کشید؛ و دوباره پَر کشیدم و برای دلم ترانه خواندم و با آوازِ ناز گفتم:
کجاست فرمانده چگوارا بر خیزد و فرمانده سارا را ببیند که رخش رویای آزادی را زین کرده بود و برای آزادی میهنِ اسیرش ایران در سفیر گلوله، زیبا ترین آهنگ حنجرۀ طلایی اش را نغمه کند و آویزان از یالِ کوه چار زبَررقص آتش کند و جاودانه شود.
در رویاهای ناز و مخملینم با خود گفتم که رفیق فرمانده سارا در میانۀ آتش و خون و گلوله حتما زمزمه کرده بود:
(سارا سارا، ای سه وقتِ جنگه، همه مَردم غم دِ بارَن، جو باخته الان قشنگه…)*
این شب یلدای گل ریزان هر چه بلند تر می شود هی بیشتر خواب از کله ات می پَراند و این قطار آزادی آنقدر مسافران خوش خوان دارد که آدمی را در پیچ و خَم تاریخ می برد، برایت نرم نرم لالایی سر می کند و گرم گرم آگاهی می دهد. ساعت از ۲ نیمه شب گذشته است و من هم چنان با این قطارِ عشق از دهۀ ۴۰ تا دهۀ ۹۰ و از زندانهای شاه و شیخ، از تپه های اوین و گروه ۹ نفره فدایی مجاهد تا سالِ ۶۰ و ۶۷ و لشگر آزادیِ ۳۰ هزار نفرۀ اعدامیان و سربداران توسط خمینی پلید تا جنگ و گریز در شهر و روستاهای ایران، از اشرف و لیبرتی تا آلبانی، از امیرخیز و سیاهکل تا تنگۀ چارزِبَر، به سرعت به تاخت رفتم و نفس زنان به سایۀ دیوارِ بلندِ سیمای آزادی نشستم و با خود گفتم:
وقت سحر است، خروسِ جنگی ام سینه ستبر می کند، بانگ سر می دهد، قوقولی قو، قوقولی قو، برخیزید؛ سیمای آزادی چه دیدنی است.
۲۰۱۷ ـ۱ ـ۱۶ ساعت سه و نیم نیمه شب
*سارا سارا بر وزن دایه دایه و به گویشِ لری است.
منبع : سايت همبستگي . هوشنگ اسديان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر