در سوگ دکتر زرى اصفهانى چه می‌توان کرد جز انتشار نوشته‌هایش؟.
پزشک، شاعر، نویسنده، نقاش و هنرمندى که سالیان با رژیم ددمنش حاکم بر میهنمان مبارزه کرده بود، با علم پزشکی‌اش، با نوشته‌هایش، شعرهایش و نقاشی‌های ساده و زیبایش و با دکلمه‌هایش.
ساده و بی‌آلایش بود... و بی‌تکلف، در نوشته‌هایش خیلى دنبال رعایت شئونات مرسوم نبود. در برخى نقاط با یکدیگر اختلاف‌نظر داشتیم اما این هرگز رابطه بینمان را - که در دوران اخیر متأسفانه به دیدار حضورى نیانجامید - خدشه‌دار نکرد.
با نام اصلى «زرى ایزدی»، دکتر فهیمه (که نام فهیمه را از نام مجاهد شهید فهیمه تحصیلى یک هم‌دوره دانشگاهش گرفته بود) شمشیر بُرائى بود که وقتى پاى مقاومت و مجاهدین و به‌طور خاص رهبر مقاومت پیش می‌آمد یک‌تنه می‌تاخت و کسى جلودارش نبود.
انبوه نوشته‌هایش شاهد این مدعا است و او را بیان می‌کند. از همین رو قصد ندارم از زرى اصفهانى بنویسم. تنها می‌خواهم یک یادداشت وى به خودم را براى اولین بار منتشر کنم، یادداشتى که نشان می‌دهد دکتر نازنین ما چگونه همچون شمعى می‌سوخت و چقدر عاشق مجاهدین بود. یک روز، چندى پیش، دست‌ به‌قلم برده بود، وقتى دیدم، نتوانستم از تجلیل خوددارى کنم و یک پیام خصوصى دادم و تشکر کردم. آنچه در زیر می‌آید پاسخ اوست که من در آرشیو مسنجر فیس‌بوک دارم:
با سلام.
من کار مهمی نکرده‌ام. جایی تشخیص می‌دهم که دیگر جای سکوت نیست. آنچه بیش از همه خشم و نفرت مرا برمی‌انگیزد دروغ است. دزدیدن رنج دیگران و از آن خود کردن است. استثمار است. آن بی‌همه‌چیزها می‌خواهند تمام عرق ریختن‌ها تمام خونین‌ومالین شدن‌ها تمام (آنچه را) که ما ذره‌ذره ساختیم، خاک‌خوردیم، خون خوردیم، ده‌به‌ده و شهر به شهر و بیابان به بیابان زخمی شدیم، زمین خوردیم، و به بدرقه یارانمان به گورستان رفتیم، و گیاهی را سبز کردیم. یک گیاه مثل آن لوبیای سحرآمیز. و آن را دشت به دشت بردیم و با خون‌دل و اشک و عرق خود آبش دادیم را یک مرتبه از جا بکنند. یک مرتبه به زمین اش بیندازند و با پوتین‌هایشان له و نابودش کنند.
ما نمی‌گذاریم. ما آن گیاه را می‌خواهیم همچنان حفظش کنیم و برای رفتن به آسمان آزادی و رفاه ملتی که دوستش داریم همان گود نشیننان و شوش نشینان، این گیاه را سبز و شاداب نگاه‌داریم و وجینش کنیم و زیبایی‌هایش را نشان دهیم.
آن‌کس که بفهمد زیبایی چیست و هنر چیست و عشق چیست و ادبیات چیست نگران و دلواپس این گیاه است و اگر نیست یعنی بقول نام کتاب کامو (اوت سایدر است) بیرون از دنیاست. بیرون از این رویاست. بیرون از این دایره عشق است.
برای من هر مجاهدی چون عطر گلابی است تقطیرشده، هزاران هزار گل پرپرزده در تمام طول راه. این عطر باید که منتشر شود و فضای میهن ما را پرکند. کار ما حفظ آن لوبیای سحرآمیز است. و هرکجا که دیو به آن نزدیک شود البته حمله می‌کنیم. وسیعا حمله می‌کنیم.
من قدرت کلمات را دارم و حس زیبایی‌شناسی و قدرت رنگ‌ها را. این ابزار جنگ من است ولی من راحتشان نمی‌گذارم. مجاهدین تک‌به‌تک ارزش‌های تاریخی ما هستند. چون واحه‌ای در میان بیابان. در برابر ابتدال هنر در برابر ابتذال خرافات در برابر همه رذالت‌ها و انسان کشی‌ها و کودک کشی‌ها و هوای آلوده. یک نقطه تنفس وجود دارد. یک روزنه گرچه کوچک، که باید حفظ شود، که باید فراخ‌تر شود، که باید مردم را به آن امیدوار کرد، که باید آن را شناساند و (از) ارزش‌هایش گفت. نه شعارگونه، به‌طور واقعی. و این کار من به‌عنوان یک نویسنده و یک شاعر است.
کار آسانی نیست. درگیر می‌شوم. فحش می‌خورم بیمار می‌شوم. بی‌خواب می‌شوم و مجبورم دارو بخورم. نومید می‌شوم. به سوگ فرو می‌روم. و کنترل سلول‌های مغزیم که مرتب پرو خالی می‌شوند از دستم بیرون می‌رود. ولی آن لوبیای سحرآمیز وجود دارد و دارد می‌روید و بالا می‌رود و دیو آنجا نشسته است. و جنگ ادامه می‌یابد. شاید هم که برای فتح قله اورست همگی در نزدیکی قله از پا درآئیم، اما کوهنوردان دیگری پشت سرمان هستند. راه را باید رفت. و چیزی هم برای از دست رفتن نمانده است.
هر بار آن گیاه معجزه‌آسا را به نفر پشت سرخود می‌سپاریم و عبور می‌کنیم. راه ما این بوده است. خدا حفظ‌تان کند. ذهنی آرام و بی تشویش و صبور و قلمی فاخر و زیبا برایتان آرزو میکنم.