بخشی از موعظه آیتالله سید محمد طباطبایی، از رهبران انقلاب مشروطه، درباره امیرکبیر و خُفیه نویس او در تبریز:
«... آقا سیّد احمد، پسرعمو، وقتیکه در عَتَبات بود، نقل کرد از امیرنظام اتابک مرحوم (=امیرکبیر)، که خدایش رحمت کند، حیف آن اسم و لقب که به دیگران دادهاند، اینها کفش پای او حساب نمیشوند.
باری سیّد عموزاده در سامره منزلش در بندهمنزل بود، تعریف میکرد که یکی از آقازادههای تبریز در خیال مسافرت به وطن خویش بود، پول برای مخارج سفر نداشت. آمد نزد من پول معتدبه از من قرض کرد و رفت.
بعد از مدتی که دیدم پول را نفرستاد، رفتم تبریز، آنچه کردم پول وصول نشد. به مُسامحه و مَماطله میگذرانید. آخرش به انکار کشید.
خداوندا چه بکنم، به کی درد دل خود را اظهار نمایم؛ با امامجمعه که نمیشود طرف شد؛ عدلیه و مَحکمه و حاکمی که به او اظهار و تظلّم کنم، نیست.
دوستی داشتم رفتم نزد او، مطلب را به او گفته از او استمداد خواستم. گفت: میروی در فلان مکان و سه مرتبه به آواز بلند میگویی: "ای امیرکبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس.
من گفتم: این امری است محال. امیرکبیر در تهران و من در تبریز. "دست من کوتاه و خرما بر نَخیل (=درخت خرما)"، وانگهی طرف شدن منِ غریب، باکسی که امروز رئیس این شهر است، خارج از عقل است.
دوست من گفت: "من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم"، جز این راه، راهی برای وصول طلب خود نداری.
لاعلاج و ناچار روزی به آن محل رفته، دیدم تَلی در آنجا واقع است و شخص آجیلفروشی طَبَق آجیل خود را آنجا گذارده و خود محض رفع خستگی آنجا خوابیده است.
چون او را در خواب پنداشته سه مرتبه به آواز بلند گفتم: "ای امیرکبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس و طلب مرا از این آقا ... وصول کن".
اسم آقای مدیون (=بدهکار) را هم بردم.
... دو سهنفری آنجا جمع شدند. محض اینکه کسی بر حال من مطلع نشود و نگوید این سید دیوانه است، برخاسته به منزل خویش مراجعت نمودم.
بعد از مدتی، یعنی بهقدری که چاپار تبریز برود به تهران و مراجعت کند، یک روز، آقا (=شخص بدهکار) فرستاد عقب من.
رفتم نزد او، به التماس و اصرار گفت: "نصف پول تو را نقد میدهم و نصف دیگر را شش ماه دیگر میدهم".
گفتم: من حرفی ندارم ولی من نمیتوانم شش ماه در تبریز بمانم باید بروم تهران.
گفت: حوالۀ تاجر میدهم به فُرجه (=مهلت) ششماهه، که در تهران بپردازند.
قبول کرده نصف پول را نقد و نصف دیگر را حوالۀ تهران گرفته، بهطرف تهران حرکت کردم.
روزی در کوچهای از کوچههای تهران گردش میکردم، کوکبۀ (=سواران جلودار) امیر نمودار شد. محض تماشای امیر گوشهای ایستاده. امیر اتابک رسید. سلامی کردم. جواب شنیدم. فرمود: آقا سید احمد شما هستید؟ عرض کردم: بلی!
فرمود: چرا راضی شدی که نصف پول را شش ماه دیگر بگیری؟ میبایست تمام را نقد بگیری.
گفتم: من از این پول مأیوس بودم.
فرمود: بعدازآن که مرا به فریادرسی طلب کردی و صدا زدی البته به فریادت میرسیدم، دیگر یأس و حِرمان (=ناامیدی) چه بوده"؟
خیلی تعجّب کردم و اظهار تشکّر و دعاگویی نمودم.
فرمود: تعجّب و تشکّری ندارد. تکلیف من دادرسی و رسیدگی به عرایض و اِعانتِ (=یاریکردن) مظلومین است. من به تکلیف خود عمل نمودم، بر کسی منّتی ندارم.
باری، حال و تفصیل خود را به یکی از دوستان خویش، که اسمش میر هاشم آقا بود، گفتم.
جواب داد: در آنوقتی که فریاد کردی "ای امیر، به فریاد من برس" و مقصود خود را گفتی، کسی آنجا بود یا نه؟
گفتم: یک نفر طَبق* دارِ آجیلفروش بود. در آنجا خوابیده بود.
گفت: همان آجیلفروش، خُفیه نویس و راپورت نویس امیر بوده و حالِ بیچارگی تو را اطلاع داده است به امیر. این است معنی راپورت نویسی...»
(«تاریخ بیداری ایرانیان»، ناظم الاسلام کرمانی، جلد دوم، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۱، ص۴۵۱).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* طَبَق: ظرف چوبی گرد و مسطّح
خداوندا چه بکنم، به کی درد دل خود را اظهار نمایم؛ با امامجمعه که نمیشود طرف شد؛ عدلیه و مَحکمه و حاکمی که به او اظهار و تظلّم کنم، نیست.
دوستی داشتم رفتم نزد او، مطلب را به او گفته از او استمداد خواستم. گفت: میروی در فلان مکان و سه مرتبه به آواز بلند میگویی: "ای امیرکبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس.
من گفتم: این امری است محال. امیرکبیر در تهران و من در تبریز. "دست من کوتاه و خرما بر نَخیل (=درخت خرما)"، وانگهی طرف شدن منِ غریب، باکسی که امروز رئیس این شهر است، خارج از عقل است.
دوست من گفت: "من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم"، جز این راه، راهی برای وصول طلب خود نداری.
لاعلاج و ناچار روزی به آن محل رفته، دیدم تَلی در آنجا واقع است و شخص آجیلفروشی طَبَق آجیل خود را آنجا گذارده و خود محض رفع خستگی آنجا خوابیده است.
چون او را در خواب پنداشته سه مرتبه به آواز بلند گفتم: "ای امیرکبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس و طلب مرا از این آقا ... وصول کن".
اسم آقای مدیون (=بدهکار) را هم بردم.
... دو سهنفری آنجا جمع شدند. محض اینکه کسی بر حال من مطلع نشود و نگوید این سید دیوانه است، برخاسته به منزل خویش مراجعت نمودم.
بعد از مدتی، یعنی بهقدری که چاپار تبریز برود به تهران و مراجعت کند، یک روز، آقا (=شخص بدهکار) فرستاد عقب من.
رفتم نزد او، به التماس و اصرار گفت: "نصف پول تو را نقد میدهم و نصف دیگر را شش ماه دیگر میدهم".
گفتم: من حرفی ندارم ولی من نمیتوانم شش ماه در تبریز بمانم باید بروم تهران.
گفت: حوالۀ تاجر میدهم به فُرجه (=مهلت) ششماهه، که در تهران بپردازند.
قبول کرده نصف پول را نقد و نصف دیگر را حوالۀ تهران گرفته، بهطرف تهران حرکت کردم.
روزی در کوچهای از کوچههای تهران گردش میکردم، کوکبۀ (=سواران جلودار) امیر نمودار شد. محض تماشای امیر گوشهای ایستاده. امیر اتابک رسید. سلامی کردم. جواب شنیدم. فرمود: آقا سید احمد شما هستید؟ عرض کردم: بلی!
فرمود: چرا راضی شدی که نصف پول را شش ماه دیگر بگیری؟ میبایست تمام را نقد بگیری.
گفتم: من از این پول مأیوس بودم.
فرمود: بعدازآن که مرا به فریادرسی طلب کردی و صدا زدی البته به فریادت میرسیدم، دیگر یأس و حِرمان (=ناامیدی) چه بوده"؟
خیلی تعجّب کردم و اظهار تشکّر و دعاگویی نمودم.
فرمود: تعجّب و تشکّری ندارد. تکلیف من دادرسی و رسیدگی به عرایض و اِعانتِ (=یاریکردن) مظلومین است. من به تکلیف خود عمل نمودم، بر کسی منّتی ندارم.
باری، حال و تفصیل خود را به یکی از دوستان خویش، که اسمش میر هاشم آقا بود، گفتم.
جواب داد: در آنوقتی که فریاد کردی "ای امیر، به فریاد من برس" و مقصود خود را گفتی، کسی آنجا بود یا نه؟
گفتم: یک نفر طَبق* دارِ آجیلفروش بود. در آنجا خوابیده بود.
گفت: همان آجیلفروش، خُفیه نویس و راپورت نویس امیر بوده و حالِ بیچارگی تو را اطلاع داده است به امیر. این است معنی راپورت نویسی...»
(«تاریخ بیداری ایرانیان»، ناظم الاسلام کرمانی، جلد دوم، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۱، ص۴۵۱).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* طَبَق: ظرف چوبی گرد و مسطّح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر