۱۳۹۵ اسفند ۲۱, شنبه

دربازکنیدش، آواز کنیدش



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این‌روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبری‌ست کز آن شاخ نباتم دادند
روزهایی بود غلط پندارانه برآن بودم‌ ، که دیگر سازمان محبوبم را نخواهم دید. دیگر با یارانم نخواهم بود؛ آنان که سلول به سلولمان در همدردی و هم نفسی با هم سرشته است. رفیق روزهای سخت و لحظه‌های سخت‌تر هم بوده‌ایم؛ آنان که بیش از خواهر و برادر تنی دوستشان دارم و دوستم دارند. می‌پنداشتم دیگر نخواهم بود تا ببینمشان و دیگر نخواهند بود تا ببینندم. تنها به این فکر می‌کردم که مجاهد بودنم را - چون قطره‌یی شبنم در برهوت تفته کویر- بچسبم. به آن عشق بورزم تا چنان‌چه اگر روزی در زیج سیاهچالی سنگین‌دل یا جزیره‌یی پرت افتاده‌ ، تنها افتادم‌ ، با این شبچراغ حرمان‌سوز، لحظات صعب را برتابم و دلم با این نور خوش باشد که بگویم:
دوست گو یارشود‌ ، هر دو جهان دشمن باش
بخت‌ ، گو پشت مکن‌ ، روی زمین لشگر باش
«شب تاریکی بود و بیم موج و گردابی حائل» و ما بر «سبکبالان ساحل‌ها» ی عافیت غبطه می‌خوردیم. آه! که عمر عزیزترین ودیعه هستی است وقتی آن را قطره قطره به پای یک آرمان نثار می‌کنی‌ ، آن آرمان مانند جان برایت عزیز می‌شود.

آماده بودیم تا برای نخستین بار پس از یک صد سال ناکامی برویم تا التماس نگاه اشک‌آلود دخترکان را‌ ، پاسخی از نوازش و خورشید باشیم‌ ، اما ناخواسته در شعله‌های جنگی که به ما مربوط نبود گرفتار آمدیم.
گفتند: «تسلیم» گفتیم: «هرگز!»، مجاهد تسلیم نمی‌شود‌.
گفتند: «سلاحهایتان!...
گفتند: «تحت نظر»، تحمل کردیم. گفتند: «مصاحبه»، گفتیم: باشد... امروز‌ ، فردا‌ ، هربار‌ ، هرلحظه‌ ، ابتلا پشت سر ابتلا‌ ، آزمایش فراروی آزمایش. جام شوکران به نای ما چه گوارا  بود! آخر مسئول اولمان‌ ، پیشتاز «صبر جمیل» بود. از ابتدای انتخابش از خدا‌ ، امتحان بیشتری طلبیده و گفته بود:
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم.
در تمام «شهر»، پرچم سرخ برافراشتیم. تمام کوچه و خیابان را با قامتمان سنگر بستیم. واژه خجسته «صبر» ورد تکراری ما شد. بی‌شلیک هیچ گلوله‌یی نفر به نفر‌ ، سنگر به سنگر‌ ، جنگیدیم. گلوله‌های ما اشک و حقانیت‌ ، تصویر معصوم شهیدانمان‌ ، ساز و ترانه و سرود. درِ قلبها را با تپش قلبهایمان بارها کوبیدیم. خاک از ما خاک شدن را در برابر دیگران یاد گرفت. به سماجت، سماجت آموختیم.
گفتند: «شهر را خالی کنید. صلیب خویش به دوش بگیرید». اولتیماتوم دادند اما ما ساختیم و ساختیم و ساختیم. هر خشت درحکم یک گلوله بود. هر ساختمان یک جبهه نبرد. چه جبهه‌هایی! موزه و مزار و حافظیه و امجدیه... سرانجام ابرام چشمه‌ ، سنگ خارا را شکافت. غول ناباوری به زانو درآمد. خود را - به انکار کنندگانمان- تحمیل کردیم.

و در حماسه تبدیل «سنگستان» به «گلستان» دست در دست با هم خواندیم:
«... گر چه در لیبرتی
زیر اتمسفر مرگ
هیچ جایی در هر ثانیه ایمن نیست
اما این‌جا جایی است که ما
شهری از آینه را در بغل سنگ‌ترین کینه بیداد نگه‌داشته‌ایم
لیبرتی خاکی است
که در آن ایمان دوشادوش اراده
با دستانی خالی
می‌خواهد
تا بهشتی سازد بر گرده خاک
...
راستی لیبرتی را
چه کسی اردوگاه ترانزیت موقت می‌خواست؟
نام تاریکش لعنت باران باد!
***
اینک کارنامه افتخار «پایداری پر شکوه» در دست‌ ، آمده‌ایم. امروز روز مزمزه پیروزی‌ست.
کوچه‌ها و خیابان ورودی «اشرف» در آلبانی، لبریز حضور ماست. آمده‌ایم. مانند رودی بی‌انتها. شهیدانمان نیز با مایند. آنها سرشارتر از ما. کاروانی از قلبهای عاشق آزادیخواهان جهان با ماست. این همه چگونه در این‌جا گرد آمده‌ایم؟! سالها این چنین گرد نیامده بودیم. آمده‌ایم، تا پس از انتقالی بزرگ و معجزه‌وار، تمامت شوق را در تازه‌ترین جبهه نبرد. (اشرف جدید) فریاد کنیم.
این‌جا را می‌توان به تعبیری «امجدیه» نیز نامید. این‌جا رایت افراشته یک استراتژی پیروزمند در نبرد مهیب بودن و نبودن در اهتزاز است. امجدیه بدون «مسعود» نمی‌شود. من هم تصدیق می‌کنم. اما آیا او را در راه ندیدید؟ کی ندیده است؟ این‌جا‌ ، آنجا‌ ، همه جا پر مسعود است.
در دو سوی فرش سرخ استقبال به دیدگان غرورمند و شاد زنان و مردان مجاهد را می‌نگرم. رودی از پرچم و دست، لبخند و نگاه و سلام و درود، هم‌چنان جاری‌ست. اشرفی‌ها، هم‌چنان در کاروانی به قدمت سالهای تولد سازمانشان در حال سرازیر شدن به اشرف سوم هستند. چه کسی می‌داند خبر چیست؟

***
سوالهای من‌ ، سوالهای کوچکی بود. دلنگرانی‌هایم‌ ، محصول لحظه‌های ناپایدار کسی بود که پیش از پرتاب خود از فراز آبشار‌ ، به خیس شدن لباسهایش می‌اندیشید. عشق خود جواب جوابهاست. در معادله عشق‌ ، «ناممکن‌ها»، به جواب محتوم «ممکن» راه می‌برند. خواجه شیراز جواب را پیش از این داده است.

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است‌ ، شرح آرزومندی
اعتراف می‌کنم که شاعرم؛ یا متهم به شاعری؛ اما نه شاعری که بتواند با کمند واژه‌ها بر اوج کنگره ناهیدسای عشق دست بیازد. اوجهایی هست؛ اوجهایی که حتی شعر را به آن راهی نیست. بسیار طی این سالها در میان مجاهدین، واژه کم آورده‌ام. من همیشه واژه کم می‌آورم. امروز از آن روزهایی است که کمیت کلام باز می‌ماند. باید به صدای دل گوش سپرد. دیرسالی است دریافته‌ام برای نفس کشیدن در جمع عاشقان‌ ، باید به رنگ چشمان آنان مسلح شد. جنس قلب آنها را باید به عاریت گرفت. این‌جا به جای حنجره‌ ، چشمها سخن می‌گویند. دل را باید عریان کرد و سخن گفتن دیگری را یاد گرفت. باید «چشمها را شست‌ ، دوباره زیر باران باید رفت». یادش به خیر! سهراب سپهری که شعرهایش را در باران شست و با بالهای خیس‌ ، پرکشید.

***
امروز مریم آمده است تا عبورکنندگان از میان دریای آتش‌ها، به سلامت جستگان از کام اژدرها را از نزدیک دیدار کند. چه کسی به دیدار چه کسی آمده است؟! چه کسی برای دیدار مشتاق‌تر است؟! چه کسی، چه کسی را عبور داد؟! چه کسی بیشتر از همه دلتنگ بود و ثانیه‌های بی‌طاقت با پرش بی‌قرار پلکهایش می‌شمرد؟!

...
در دو سوی فرش سرخ، صدا به صدا نمی‌رسد، رنگین‌کمان کوچک هزاران پرچم ایران با شرشره‌های طلایی در زیر بارش کاغذهای رنگی شاد، دنیایی اثیری به‌وجود آورده‌اند. سرک‌کشیدنهای مدام به ابتدای فرش سرخ، تلاشی بی‌ثمر به نظر می‌رسد، هر ثانیه به سنگینی ساعتی در گذر است، هر کس نوبت خود را انتظار می‌کشد تا سخنان زیبای عشق و مشتاقی را که تاکنون به کسی نگفته، به تپش لبها بسپارد.

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟!
ابری که در بیابان بر تشنه‌یی ببارد
...
اینک «او» آمده است، بر فرشی سرخ از گلبرگهای خون شهیدان، با شاخه‌های رز سرخ، یادآورد خاطرات یارانی که در هیأت یکصد و بیست‌هزار کبوتر خونین‌بال پرکشیدند و خونشان در پشت نبض‌های ما بیدار است. او آمده است تا «اشرف» را بر بام جهان بگستراند.

او اکنون، بنا بر رسم همیشگی خود، در پرداخت یکسویه به جگرگوشگانش پیشقدم شده و در قلب خود را برای دوست‌داشتن و نثاری عظیم برای یکایک ما باز کرده است. آری این بار نیز او «در را باز کرده است»، گاه آن است که ما نیز «دربازکنیمش، آواز کنیمش» و در مأموریت سخت و خطیر برای برپایی هزار اشرف سوزان و شعله‌ور در جای جای میهن اسیر او را یار باشیم.

ع. طارق
17اسفند 95

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر