بهار، رویش ناگزیریست که تابلوهای «ممنوع!» را تسخیر میکند؛
نسیمی که سیمخاردار را بهرسمیت نمیشناسد؛
اندیشهیی که زنجیر میگسلد؛
شاخهیی که با نیایش خود، سبزها را فتح میکند؛
پرندهیی که به آمدن و رسیدنش اعتماد دارد...
پرند آرزوهایی آرمیده در فراخ دشتها؛
پچپچی میان لالهها و نسیم؛
جوانهیی بدل به گندمزاری تا موج خوشهاش لبخند کودک باشد و فرش زرینش، قرص برکت؛
شکفتن دانههای توانستن در شکاف صخرههای عبث، آنگاه خاکساری بوسهگاه باران؛
سلام بنفشه از ساقه برف، آنک نشاط قوس و قزحی بر شانههای کوهسار استواری؛
سروش مردگان عاشق در تاب و تبِ لهیب فروزان لالهها و شقایقها؛
گامی از آنچه باید کَند و پیمود و فرودی بر آنچه باید رسید؛
آغازی بر سرانجام «بودن» تا سرانجام آغازِ «شدن» ؛
تکرار ناقوسی همیشه شنیدنی برای دوبارههای برخاستن؛
طنین گام شهرآشوب ستاره در سکوت شبهای تاریخ؛
عبور ممتد خط سرخی که آفتاب و باران روزگاران، کدر نمیکندش و سمضربههای تباهی، نمیسایدش؛
گلچینی از پردیسهای شکوهوارِ یادهای عزیز و گرامی بر طاقدیس افقهای نگاه؛
کشتگاه آفرینشی که ثروتمان میدهد و نثارمان میکند ...
بهار، همیشهیی آمدنی!
باورش کنیم تـا ببینیمش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر