در دورهگردی فصلها، بهار آغازی تکراری است اما تکرار «آغاز» هاست، تنها تکراری است که ملالآور نیست. ضربههایی نو بر احساس و عاطفة ماست که تکرارها و روزمرهگیها آن را از تازگی انداخته است. از اینرو بهار یک «بازگشت» است؛ بازگشتی نه به پیشین و به کهنگی، بازگشتی به آغاز، به اصل و به سرچشمه. توشهگرفتن و به راهشتافتنی نیرومند.
بهار، انفجار سبز شکفتن است. با هیچ سیمخاردار و دستبند و زنجیر، هیچ موشک و بمبافکن و سلاح اتمی، هیچ حکم تعزیر و فتوای سنگسار، نمیشود جلوی آمدنش را گرفت. هیچ نیروی مهیبی در جهان نمیتواند میلاد یک شکوفه سپید - صورتی بادام را مانع شود. آمدن بهار حتمی، غیرقابل تأخیر و قانونمند است؛ زیرا شکوفایی، سبزینگی و رهایی در طینت آفرینش و ذات جهان است.
بهار، بشارت است؛ بشارت پایان یافتن انجماد و زمهریر، اشارتی است به برخاستن زندگی و حیات و حرکت از دل مرگ، عدم و سکون. ببین چگونه تنچروکیده درختان پیر، با گردنآویزی از شکوفهها به استقبال بهار آمدهاند و مگو «از من دیگر گذشته است» و مشو تسلیم به هجوم تازیانه مرگ.
...
بهار به این اعتبار، یک «رستاخیز» است. «رست» و «خیز» ی فراگیر، صحرای محشری است که در آن هر رستنی، با پرچمی سبز، خبر از یک انقلاب بزرگ و یک تغییر در تقدیر میدهد. بهار، «قیام» است؛ قیام در برابر جبروت مومی و ناپایای زمستان.
...
بهار به این اعتبار، یک «رستاخیز» است. «رست» و «خیز» ی فراگیر، صحرای محشری است که در آن هر رستنی، با پرچمی سبز، خبر از یک انقلاب بزرگ و یک تغییر در تقدیر میدهد. بهار، «قیام» است؛ قیام در برابر جبروت مومی و ناپایای زمستان.
اینک بهار آمده است. با لشگری از شکوفههای آتشین پرچم، قبراق سوارکارانی سبزینه سپر، تا چشم کار میکند، زمین در قرق سپاه بیرقیب بهار است. آسمان در آسمان «ابابیل» با «سجیل»هایی کوچک بر منقار آمدهاند و آمادهاند تا بر ابرهههای وهم و یأس و «ناشدن» و «نمیتوان» یورش ببرند.
بازکن پنجره را، تا هجوم طراوت و تازگی، نمور تار کنجها را فتح کند.
بازکن پنجره را، تمام پنجرههای قلبت را به پیشواز عید ببر، دیوار و کنج و پستو بگذار به کوچهدرآی و عبور بیحائل شوق را کوزه کوزه دارایی پرکن.
بازکن پنجره را، تمام پنجرههای قلبت را به پیشواز عید ببر، دیوار و کنج و پستو بگذار به کوچهدرآی و عبور بیحائل شوق را کوزه کوزه دارایی پرکن.
ببین نتهای نافذ ارکستر شاد جیک جیک گنجشکان، چگونه شکستخوردگان عقبههای سپاه غم را به دوردستهای مرگ تارانده است. جرأت دلیر یک شکوفه شو، در شکفتن از قلب تاریکیها.
برخیز! حتی اگر شده از خوانچه شیرینی و نقل در حال عبور از زیر پنجره تنهایی تو، کلوچهیی بربا، دهان شیرینکن! شیرین شو و شیرینی بگستران! روز اول آفرینش (نوروز) را با روزی نو آغاز کن!
برخیز! شوق شکفته در باغچه قلبت را با یک کلام محبت آب بده! با سرانگشتان نیاز کوبة در همسایه را به تپش درآور و گرمای نگاهت را با نگاه بهتآمیز او تقسیم کن! گوشها سالهاست که زمزمه «دوستت دارم» نشنودهاند، قلبها تشنه یک نگاه مهرآمیزند. آه! که گلبرگ خندهها را خشکاندند... برخیز به روبوسی کسی برو که سالها از او روی گرداندهیی، آینهیی در برابر عشق کوچک خود بگذار تا آن را تا نهایت بینهایت تکثیر کنی.
روبیدن برفهای هنوز مانده زمستان بر سقف خانههای شهر، نیرویی از جنس «عشق» میطلبد؛ عشق عمومی، عشق فراگیر، عشق بزرگ.
پنجره بگشا!
بهار
آمده است.
گشودن پنجرهها را جار شو!
آری، خود بهار شو!
پنجره بگشا!
بهار
آمده است.
گشودن پنجرهها را جار شو!
آری، خود بهار شو!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ع . طارق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر