عمری به بام دریا، چون موج ناغنودن
در خون و درد و شعله، از جان خود سرودن؛
بر راههای پولاد، با پای سر دویدن
در قلبِ مرگ حاکم، دیوانه وار، «بودن»؛
چون سنگریزه در رود، عمری تراش خوردن
آیینهسان، سراپا، خود را زخود زدودن؛
پا بر جبین خورشید، از کهکشان گذشتن
الماس اختران را، از آسمان ربودن؛
همسایه با شقایق، بر خوان خون شکفتن
بوی بهارِ نو را، از رگ به رگ شنودن؛
چونان گوزن عاشق، در خود به گل نشستن
در عطر گیج شبدر، بر ماه شاخ سودن؛
خنجر به شب نهادن؛ با شب زیان خفته
در شط خون یاران، خورشید را نمودن؛
در خون و درد و شعله، از جان خود سرودن؛
بر راههای پولاد، با پای سر دویدن
در قلبِ مرگ حاکم، دیوانه وار، «بودن»؛
چون سنگریزه در رود، عمری تراش خوردن
آیینهسان، سراپا، خود را زخود زدودن؛
پا بر جبین خورشید، از کهکشان گذشتن
الماس اختران را، از آسمان ربودن؛
همسایه با شقایق، بر خوان خون شکفتن
بوی بهارِ نو را، از رگ به رگ شنودن؛
چونان گوزن عاشق، در خود به گل نشستن
در عطر گیج شبدر، بر ماه شاخ سودن؛
خنجر به شب نهادن؛ با شب زیان خفته
در شط خون یاران، خورشید را نمودن؛
...
در نقرهها نشستن، همچون ستاره، بیدار؛
ایناست، نَفْسِ «بودن». ایناست نَفْسِ «بودن».
ایناست، نَفْسِ «بودن». ایناست نَفْسِ «بودن».
ع. طارق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر