جشن باستانی «نوروز»
هيچ كس نمي داند جشن آغاز سال نو, از چه زماني پديد آمد؛ از زماني كه سرزمين آبايي ما, ايران ناميده شد, يا بسا بسا پيش تر از آن.
در اسطوره هاي ايراني, نوروز, روزي است كه جمشيد, نخستين شهريار ايران, به تخت شاهي نشست. جمشيد شهرياري بود دادگر, كه براي چيره شدن بر قهر طبيعت, رسم و آيينهاي تازه يي را پي نهاد؛ هم او بود كه وقتي اهريمن, بلاي خشكسالي و قحطي را بر ايران زمين گسترد, با اهريمن چنگ در چنگ شد و پس از نبردي سخت و سنگين, بر او چيرگي يافت و «روي زمين از رنج بياسود».
اين چيرگي در طليعۀ بهار رخ داد و جشن نوروز به شاديِ اين پيروزي برپاشد.
نوشته اند كه جمشيد «... بفرمود گرمابه هاي بسيار ساختند و سيم و زر از معادن بر آوردند و ديباي ابريشمي بافتند...»
فردوسي در شاهنامه, به جز ساختن گرمابه و برآوردن سيم و زر از معادن، كشف راه و رسم درمان دردها؛ ساختن كشتي و به آب افكندن آن؛ نرم كردن آهن و ساختن خود و زره از آن؛ نخ ريشتن و پارچه بافتن و از آن لباس فراهم آودن؛ خشت زدن و از گچ در كار بنا استفاده كردن را هم به جمشيد نسبت مي دهد.
ضحّاك (ماردوش), كه به بيدادگري و كشتار و آزار مردم, معروف است, پادشاهيِ جمشيد را برانداخت و بر ايران چيرگي يافت و پس از اين چيرگي, همه رسم و راههايي را كه جمشيد براي آسايش مردم پي افكنده بود, ازميان برد و دست به بيداد و مردمكشي گشاد.
دوران چيرگي ضحّاك بر ايران از سياه ترين روزگاران ايران زمين بود؛ دوران ماتم و سوگ و تيره روزي و ويرانگري. ضحّاك كه زاده و پروردۀ ايران زمين نبود, بيم و باكي از ويراني و نابوديِ سرزمين كيان نداشت.
فريدون با همپشتي كاوۀ آهنگر و مردم داغدار ايران زمين در ماه مهر بر ضحّاك شوريد و بر او چيره شد. دوباره تخت شاهي به دست شهرياران ايراني افتاد و «جشن مهرگان» به شادي اين پيروزي برپا شد.
از اين رو, جشن نوروز و مهرگان دو جشن ملي و بسيار كهن است كه هزاران سال است كه به شاديِ پيروزي جمشيد و فريدون بر اهريمن و دست پروردگانش برپا مي شود؛ يكي شادباشي است به فرخندگي به تخت نشستن نخستين شاه ايراني و پاگرفتن ايران و سربه هم دادنِ همه مردم اين سرزمين در زير يك پرچم؛ و ديگري جشني است به شادي چيرگي بر ضحّاك كه از تبار ايرانيان نبود و چيرگيش را ايرانيان بر نمي تافتند. از اين رو, تا ايران به جاست اين دو جشن نيز پابرجا خواهند ماند و از باد و باران و توفان گزندي نخواهند ديد.
اكنون هزاران سال است كه ايرانيان با نوروز كدورتهاي زمستاني را از دل و جان مي شويند و «شور يكپارچگي» را, دوباره, برپا مي كنند؛ همگي با هم بر سفرۀ آبايي مي نشينند و پيوند و خويشي و همگونگي, غبار غمها را از چهره ها مي شويد و دلها به هم پيوند مي خورد؛ پيوندي كه ضحّاك ها و حجّاج ها و تيمورها و خميني ها را, كه جز ويراني ايران و نابودي ايرانيان, انديشه يي در سر نپروردند, تا بُن استخوان به وحشت مي افكند و تب لرزۀ مرگ بر وجودشان جاري مي كند.
نوروز, ايرانيان و مشتاقان آزادي و بهروزي ايران زمين را با گذشته هاي بسيار دورِ سرزمين آبايي شان پيوند مي دهد و اين اميد را در دلها زنده مي كند كه اين ملّت تناور و رويين تن, همواره در سراسر تاريخ هزاران ساله اش, از زير سهمگين ترين رنج و آزار و داغ و درد و كشتارها و بيخانمانيها, بي آن كه كمر خم كند, گذركرده و چون رودي همواره خروشان و تيزتاز از هر گذرگاه پرخوف و خطر گذشته و بر پيكرش اگرچه بسا زخم تير و تازيانه و خنجرهاست امّا, همچنان, تيزگام و سخت سر و استوار, به پيش مي تازد؛ نوروز ياد آرش ها, سياوش ها و رستم ها را, بارديگر, در دلها زنده مي كند؛ خاطره هاي سهمگين يورشهاي اسكندر و حجّاج ها و غُزها و مغولها را در پيش چشمانمان مي روياند و باز هم اين اميدِ داغ را در دلها مي پرورد كه سرزميني كه كشتارهاي تيمورها را از سرگذراند و از پاي و پويه نماند, از ايلغار ميراثداران ضحّاك و حجّاج و تيمور ... درهم نخواهد شكست و اين بار نيز روسياهي را نصيب داعيه داراني خواهد كرد كه دين را دستمايۀ فريب و غارتگري و كشتار مردم كرده اند.
نوروز از روزگار آغازين تا امروز, همواره فريادگر اين پيام است كه زمستانِ بيداد, با تمام سنگيني و داغ و دردش, رفتني است و بهار ايران نيز مانند بهاران طبيعت, سرانجام فراخواهد رسيد:
«بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شكر آيد» (حافظ)
نوروز پرچم سرفرازِ بيمرگي ايران زمين است؛ نوروز به ما همواره اين درس را مي آموزد كه:
«بايد كه دوست بداريم ياران
بايد كه چون خزر بخروشيم,
فريادهاي ما اگرچه رسا نيست,
بايد يكي شود.
بايد در هر سپيدۀ البرز
نزديكتر شويم,
بايد يكي شويم.
اينان هراسشان ز يگانگي ماست.
بايد كه سرزند طليعۀ خاور
از چشمهاي ما.
بايد كه دوست بداريم ياران,
بايد كه قلب ما,
سرود و پرچم ما باشد...»
هيچ كس نمي داند جشن آغاز سال نو, از چه زماني پديد آمد؛ از زماني كه سرزمين آبايي ما, ايران ناميده شد, يا بسا بسا پيش تر از آن.
در اسطوره هاي ايراني, نوروز, روزي است كه جمشيد, نخستين شهريار ايران, به تخت شاهي نشست. جمشيد شهرياري بود دادگر, كه براي چيره شدن بر قهر طبيعت, رسم و آيينهاي تازه يي را پي نهاد؛ هم او بود كه وقتي اهريمن, بلاي خشكسالي و قحطي را بر ايران زمين گسترد, با اهريمن چنگ در چنگ شد و پس از نبردي سخت و سنگين, بر او چيرگي يافت و «روي زمين از رنج بياسود».
اين چيرگي در طليعۀ بهار رخ داد و جشن نوروز به شاديِ اين پيروزي برپاشد.
نوشته اند كه جمشيد «... بفرمود گرمابه هاي بسيار ساختند و سيم و زر از معادن بر آوردند و ديباي ابريشمي بافتند...»
فردوسي در شاهنامه, به جز ساختن گرمابه و برآوردن سيم و زر از معادن، كشف راه و رسم درمان دردها؛ ساختن كشتي و به آب افكندن آن؛ نرم كردن آهن و ساختن خود و زره از آن؛ نخ ريشتن و پارچه بافتن و از آن لباس فراهم آودن؛ خشت زدن و از گچ در كار بنا استفاده كردن را هم به جمشيد نسبت مي دهد.
ضحّاك (ماردوش), كه به بيدادگري و كشتار و آزار مردم, معروف است, پادشاهيِ جمشيد را برانداخت و بر ايران چيرگي يافت و پس از اين چيرگي, همه رسم و راههايي را كه جمشيد براي آسايش مردم پي افكنده بود, ازميان برد و دست به بيداد و مردمكشي گشاد.
دوران چيرگي ضحّاك بر ايران از سياه ترين روزگاران ايران زمين بود؛ دوران ماتم و سوگ و تيره روزي و ويرانگري. ضحّاك كه زاده و پروردۀ ايران زمين نبود, بيم و باكي از ويراني و نابوديِ سرزمين كيان نداشت.
فريدون با همپشتي كاوۀ آهنگر و مردم داغدار ايران زمين در ماه مهر بر ضحّاك شوريد و بر او چيره شد. دوباره تخت شاهي به دست شهرياران ايراني افتاد و «جشن مهرگان» به شادي اين پيروزي برپا شد.
از اين رو, جشن نوروز و مهرگان دو جشن ملي و بسيار كهن است كه هزاران سال است كه به شاديِ پيروزي جمشيد و فريدون بر اهريمن و دست پروردگانش برپا مي شود؛ يكي شادباشي است به فرخندگي به تخت نشستن نخستين شاه ايراني و پاگرفتن ايران و سربه هم دادنِ همه مردم اين سرزمين در زير يك پرچم؛ و ديگري جشني است به شادي چيرگي بر ضحّاك كه از تبار ايرانيان نبود و چيرگيش را ايرانيان بر نمي تافتند. از اين رو, تا ايران به جاست اين دو جشن نيز پابرجا خواهند ماند و از باد و باران و توفان گزندي نخواهند ديد.
اكنون هزاران سال است كه ايرانيان با نوروز كدورتهاي زمستاني را از دل و جان مي شويند و «شور يكپارچگي» را, دوباره, برپا مي كنند؛ همگي با هم بر سفرۀ آبايي مي نشينند و پيوند و خويشي و همگونگي, غبار غمها را از چهره ها مي شويد و دلها به هم پيوند مي خورد؛ پيوندي كه ضحّاك ها و حجّاج ها و تيمورها و خميني ها را, كه جز ويراني ايران و نابودي ايرانيان, انديشه يي در سر نپروردند, تا بُن استخوان به وحشت مي افكند و تب لرزۀ مرگ بر وجودشان جاري مي كند.
نوروز, ايرانيان و مشتاقان آزادي و بهروزي ايران زمين را با گذشته هاي بسيار دورِ سرزمين آبايي شان پيوند مي دهد و اين اميد را در دلها زنده مي كند كه اين ملّت تناور و رويين تن, همواره در سراسر تاريخ هزاران ساله اش, از زير سهمگين ترين رنج و آزار و داغ و درد و كشتارها و بيخانمانيها, بي آن كه كمر خم كند, گذركرده و چون رودي همواره خروشان و تيزتاز از هر گذرگاه پرخوف و خطر گذشته و بر پيكرش اگرچه بسا زخم تير و تازيانه و خنجرهاست امّا, همچنان, تيزگام و سخت سر و استوار, به پيش مي تازد؛ نوروز ياد آرش ها, سياوش ها و رستم ها را, بارديگر, در دلها زنده مي كند؛ خاطره هاي سهمگين يورشهاي اسكندر و حجّاج ها و غُزها و مغولها را در پيش چشمانمان مي روياند و باز هم اين اميدِ داغ را در دلها مي پرورد كه سرزميني كه كشتارهاي تيمورها را از سرگذراند و از پاي و پويه نماند, از ايلغار ميراثداران ضحّاك و حجّاج و تيمور ... درهم نخواهد شكست و اين بار نيز روسياهي را نصيب داعيه داراني خواهد كرد كه دين را دستمايۀ فريب و غارتگري و كشتار مردم كرده اند.
نوروز از روزگار آغازين تا امروز, همواره فريادگر اين پيام است كه زمستانِ بيداد, با تمام سنگيني و داغ و دردش, رفتني است و بهار ايران نيز مانند بهاران طبيعت, سرانجام فراخواهد رسيد:
«بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شكر آيد» (حافظ)
نوروز پرچم سرفرازِ بيمرگي ايران زمين است؛ نوروز به ما همواره اين درس را مي آموزد كه:
«بايد كه دوست بداريم ياران
بايد كه چون خزر بخروشيم,
فريادهاي ما اگرچه رسا نيست,
بايد يكي شود.
بايد در هر سپيدۀ البرز
نزديكتر شويم,
بايد يكي شويم.
اينان هراسشان ز يگانگي ماست.
بايد كه سرزند طليعۀ خاور
از چشمهاي ما.
بايد كه دوست بداريم ياران,
بايد كه قلب ما,
سرود و پرچم ما باشد...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر