«...ماهی سیاه ناچار راه افتاد. امّا همینطور سؤال پشت سر سؤال بود که دایم از خودش می کرد:
"ببینم، راستی جویبار به دریا می ریزد؟
نکند که سقائک زورش به من برسد؟
راستی، ارّه ماهی دلش می آید همجنس های خودش را بکشد و بخورد؟
پرندۀ ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟"
"ببینم، راستی جویبار به دریا می ریزد؟
نکند که سقائک زورش به من برسد؟
راستی، ارّه ماهی دلش می آید همجنس های خودش را بکشد و بخورد؟
پرندۀ ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟"
ماهی کوچولو، شنا کنان، می رفت و فکر می کرد. در هر وجبِ راه چیز تازه یی می دید و یاد می گرفت...
ماهی های ریزه گفتند: "حضرت آقای مرغ سقّا! ما که کاری نکرده ایم؛ ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده..."
ماهی کوچولو گفت: "ترسوها! خیال کرده اید این مرغ حیله گر، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟"
ماهیهای ریزه گفتند: "تو هیچ نمی فهمی چه داری می گویی. حالا میبینی حضرت آقای مرغ سقّا چطور ما را می بخشند و تو را قورت میدهند!"
مرغ سقّا گفت: "آره، میبخشمتان، امّا به یک شرط".
ماهیهای ریزه گفتند: "شرطتان را بفرمایید، قربان!"
مرغ سقّا گفت: "این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید".
ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت: "قبول نکنید! این مرغ حیله گر میخواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه یی دارم ..."
امّا ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو.
ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت: "ترسوها، به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید، زورتان هم به من نمی رسد".
ماهی های ریزه گفتند: "باید خفه ات کنیم. ما آزادی میخواهیم!" ماهی سیاه گفت: "عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید. گولش را نخورید!"
ماهی ریزه ها گفتند: "تو این حرف را برای این میزنی که جان خودت را نجات بدهی، و گرنه، اصلاً فکر ما را نمی کنی!"
ماهی سیاه گفت: "پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهیهای بیجان، خود را به مردن میزنم، آن وقت ببینیم مرغ سقّا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همه تان را میکشم یا کیسه را پاره پاره میکنم و در می روم و شما ..."
یکی از ماهیها وسط حرفش دوید و داد زد: "بس کن دیگر! من تحمّل این حرفها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
ماهی سیاه گریۀ او را که دید، گفت: "این بچّه ننۀ ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟"
بعد خنجرش را درآورد و جلو چشم ماهیهای ریزه گرفت. آنها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند. ماهی سیاه خود را به مردن زد و آنها بالا آمدند و گفتند: "حضرت آقای مرغ سقّا، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم ..."
مرغ سقّا خندید و گفت: "کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت میدهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!"
ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقّا ردشدند و کارشان ساخته شد. امّا ماهی سیاه، همان وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیوارۀ کیسه را شکافت و دررفت. مرغ سقّا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید، امّا نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند.
ماهی سیاه رفت و رفت، و باز هم رفت...».
ماهی های ریزه گفتند: "حضرت آقای مرغ سقّا! ما که کاری نکرده ایم؛ ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده..."
ماهی کوچولو گفت: "ترسوها! خیال کرده اید این مرغ حیله گر، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟"
ماهیهای ریزه گفتند: "تو هیچ نمی فهمی چه داری می گویی. حالا میبینی حضرت آقای مرغ سقّا چطور ما را می بخشند و تو را قورت میدهند!"
مرغ سقّا گفت: "آره، میبخشمتان، امّا به یک شرط".
ماهیهای ریزه گفتند: "شرطتان را بفرمایید، قربان!"
مرغ سقّا گفت: "این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید".
ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت: "قبول نکنید! این مرغ حیله گر میخواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه یی دارم ..."
امّا ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو.
ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت: "ترسوها، به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید، زورتان هم به من نمی رسد".
ماهی های ریزه گفتند: "باید خفه ات کنیم. ما آزادی میخواهیم!" ماهی سیاه گفت: "عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید. گولش را نخورید!"
ماهی ریزه ها گفتند: "تو این حرف را برای این میزنی که جان خودت را نجات بدهی، و گرنه، اصلاً فکر ما را نمی کنی!"
ماهی سیاه گفت: "پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهیهای بیجان، خود را به مردن میزنم، آن وقت ببینیم مرغ سقّا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همه تان را میکشم یا کیسه را پاره پاره میکنم و در می روم و شما ..."
یکی از ماهیها وسط حرفش دوید و داد زد: "بس کن دیگر! من تحمّل این حرفها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
ماهی سیاه گریۀ او را که دید، گفت: "این بچّه ننۀ ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟"
بعد خنجرش را درآورد و جلو چشم ماهیهای ریزه گرفت. آنها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند. ماهی سیاه خود را به مردن زد و آنها بالا آمدند و گفتند: "حضرت آقای مرغ سقّا، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم ..."
مرغ سقّا خندید و گفت: "کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت میدهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!"
ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقّا ردشدند و کارشان ساخته شد. امّا ماهی سیاه، همان وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیوارۀ کیسه را شکافت و دررفت. مرغ سقّا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید، امّا نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند.
ماهی سیاه رفت و رفت، و باز هم رفت...».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر