«قصه عمو نوروز و ننه سرما» ـ منوچهر کریم زاده
«یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام "عمو نوروز"، که هر سال روز اوّل بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حَنابسته, کمرچینِ قَدَک (=جامۀ کرباسی) آبی, شال خلیل خانی, شلوار قَصَب «=کتانی) و گیوۀ تخت نازک، از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازۀ شهر.
بیرون از دروازۀ شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباختۀ عمو نوروز بود و روز اوّل هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصّلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زَرَک (=زرورق) آرایش می کرد. یَلِ (=نیم تنه) تِرمه (=کرکی) و تنبان قرمز و شَلیته (=دامن کوتاه زنانه) پرچین می پوشید و مُشک و عَنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلوِ حوضچۀ فوّاره دارِ رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوۀ پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سُماق, سنجد, سیب, سبزی, و سَمَنو می چید و در یک سینی دیگر، هفت جور میوۀ خشک و نُقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. امّا, سرِ قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه "عمو نوروز" می نشست…
چندان طول نمی کشید که پلکهای پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خُرناسش می رفت به هوا.
در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخۀ گل همیشه بهار از باغچه می چید، رو سینۀ او می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پُک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد. آتش منقل را برای این که زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر، روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد.
آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد. اوّل، چیزی دستگیرش نمی شد. امّا یک خُرده که چشمش را باز می کرد می دید ای دادِ بی داد، همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتشها رفته اند زیر خاکستر, لُپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.
پیرزن خیلی غصّه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند. تا یک روزی کسی به او گفت چاره یی ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اوّل بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.
پیرزن هم قبول کرد. امّا هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر اینها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده، پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند».
(کتاب «چهل قصه»، پژوهش و بازنویسیِ منوچهر کریم زاده، به همراه هشت تابلوِ رنگی از بهزاد غریب پور، نشر «طرح نو»، تهران، چاپ چهارم، ۱۳۷۹).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر