«بچه ها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسیش می شود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصّه یی که می خوانید قسمتی از سرگذشت من است. آقای "بهرنگ" یک وقتی معلم ده ما بود. در خانۀ ما منزل داشت. روزی من سرگذشتم را برایش گفتم. آقای "بهرنگ" خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهی، سرگذشت تو و کلاغها را قصّه می کنم و تو کتاب می نویسم.
من قبول کردم به چند شرط:
اوّلش این که، قصۀ مرا فقط برای بچه ها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آن قدر پرت است که قصۀ مرا نمی فهمند و لذّت نمی برند.
دوّمش این که، قصۀ مرا برای بچه هایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند...
...من تا هفت سالگی پیش زن بابام بودم. این قصه هم مال آن وقتهاست. ننۀ خودم توی ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پیش دده اش به ده و زن دیگری گرفته بود. بابا در اداره یی کار می کرد. آن وقتها ما در شهر زندگی می کردیم. آنجا شهر کوچکی بود. مثلاً فقط یک تا خیابان داشت...»
داستان «اولدوز و کلاغها» از زبان صمد بهرنگی:
«اولدوز نشسته بود تو اتاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه می کرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگر نه، می آید پدرش را درمی آورد.
اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه می کرد. فکر می کرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمی خورد. از زن باباش خیلی می ترسید...
دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهایش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصله اش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب می خورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد می خندد. شاد شد. گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض می شوی. کلاغه خندۀ دیگری کرد. بعد جَست زد و پیش آمد، گفت: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمی کند. از این بدترش را هم می خوریم و چیزی نمی شود. یکی هم این که به من نگو "آقا کلاغه"، من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به اِم بگو "ننه کلاغه".
اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز می خواست بگیردش و ماچش کند... اگر کمی هم جلو می آمد، اولدوز می گرفتش و ماچش می کرد.
ننه کلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟ اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار می کنی؟ اولدوز گفت: هیچ چیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننه کلاغه گفت: تو که همه اش مثل آدمهای بزرگ فکر می کنی. چرا بازی نمی کنی؟ اولدوز ... گفت: آخر، ننه کلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گم و گور شد. عروسک سخنگو بود.
ننه کلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچۀ پنجره. اولدوز اوّل ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو، و پیش آمد.
ننه کلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟
اولدوز گفت: “یاشار» هست. امّا او را هم دیگر خیلی کم می بینم. خیلی کم. به مدرسه می رود.
ننه کلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم. اولدوز ننه کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زِبر بود. ننه کلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون می داد. گفت: ننه کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟ ننه کلاغه گفت: می میرم برای صابون! اولدوز گفت: زن بابام بدش می آید. اگر نه، یکی به ات می آوردم می خوردی.
ننه کلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمی برد. اولدوز گفت: تو نمی روی به اش بگویی؟ ننه کلاغه گفت: من؟ من چُغُلی کسی را نمی کنم. اولدوز گفت: آخر زن بابام می گوید: “تو هر کاری بکنی، کلاغه می آید خبرم می کند». ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می گوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمی کنم. آب خوردن را بهانه می کنم، می آیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی می دزدم و درمی روم.
اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد.
ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هام از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هر کس برای خودش کار می کند دزدی هم خواهد بود.
اولدوز خواست برود یک قالب صابون کِش برود و بیاورد برای ننه کلاغه. زن بابا خوردنی ها را تو گنجه می گذاشت و گنجه را قفل می کرد. اما صابون را قایم نمی کرد. ننه کلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد.
بچه ها، چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننه کلاغه در رفته و زن باباش هم دارد می آید طرف پنجره. بُقچۀ حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود.
زن بابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زیر و رو می کنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری، ها؟ اولدوز چیزی نگفت.
زن بابا رفت قفل در را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشه یی کِز کرد.
زن بابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه می گشتی؟
اولدوز بی هوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسک گنده ام می گشتم.
زن بابا از عروسک اولدوز بدش می آمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فکر عروسک نحس را از سرت در کن! می فهمی؟
بعد از آن، زن بابا رفت پَستو برای خودش چایی دم کند.
اولدوز جیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینور آنور نگاه کرد، دید ننه کلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گل و بُته ها. چشمکی به ننه کلاغه زد که بیا صابونت را بردار.
ننه کلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گل و بته ها قایم شد. اولدوز ازش پرسید: ننه کلاغه، یکی از بچه هات را می آری با من بازی کند؟
ننه کلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، می آرم. آنوقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت.
اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد، از شادیش شروع کرد به جست و خیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود.
یکهو زن بابا سرش داد زد: دختر، برای چه داری رقّاصی می کنی؟ بیا تو. گرما می زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاری ات بکنم.
وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اَخم و تَخم کرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهایش را نشسته، نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل این که باز رئیس اداره اش حرفی به اش گفته بود.
کم مانده بود که بوی سیب زمینی سرخ شده، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه می کرد و آب دهنش را قورت می داد. نمی توانست چیزی بردارد بخورد.
زن بابا همیشه می گفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
من قبول کردم به چند شرط:
اوّلش این که، قصۀ مرا فقط برای بچه ها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آن قدر پرت است که قصۀ مرا نمی فهمند و لذّت نمی برند.
دوّمش این که، قصۀ مرا برای بچه هایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند...
...من تا هفت سالگی پیش زن بابام بودم. این قصه هم مال آن وقتهاست. ننۀ خودم توی ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پیش دده اش به ده و زن دیگری گرفته بود. بابا در اداره یی کار می کرد. آن وقتها ما در شهر زندگی می کردیم. آنجا شهر کوچکی بود. مثلاً فقط یک تا خیابان داشت...»
داستان «اولدوز و کلاغها» از زبان صمد بهرنگی:
«اولدوز نشسته بود تو اتاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه می کرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگر نه، می آید پدرش را درمی آورد.
اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه می کرد. فکر می کرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمی خورد. از زن باباش خیلی می ترسید...
دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهایش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصله اش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب می خورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد می خندد. شاد شد. گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض می شوی. کلاغه خندۀ دیگری کرد. بعد جَست زد و پیش آمد، گفت: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمی کند. از این بدترش را هم می خوریم و چیزی نمی شود. یکی هم این که به من نگو "آقا کلاغه"، من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به اِم بگو "ننه کلاغه".
اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز می خواست بگیردش و ماچش کند... اگر کمی هم جلو می آمد، اولدوز می گرفتش و ماچش می کرد.
ننه کلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟ اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار می کنی؟ اولدوز گفت: هیچ چیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننه کلاغه گفت: تو که همه اش مثل آدمهای بزرگ فکر می کنی. چرا بازی نمی کنی؟ اولدوز ... گفت: آخر، ننه کلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گم و گور شد. عروسک سخنگو بود.
ننه کلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچۀ پنجره. اولدوز اوّل ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو، و پیش آمد.
ننه کلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟
اولدوز گفت: “یاشار» هست. امّا او را هم دیگر خیلی کم می بینم. خیلی کم. به مدرسه می رود.
ننه کلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم. اولدوز ننه کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زِبر بود. ننه کلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون می داد. گفت: ننه کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟ ننه کلاغه گفت: می میرم برای صابون! اولدوز گفت: زن بابام بدش می آید. اگر نه، یکی به ات می آوردم می خوردی.
ننه کلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمی برد. اولدوز گفت: تو نمی روی به اش بگویی؟ ننه کلاغه گفت: من؟ من چُغُلی کسی را نمی کنم. اولدوز گفت: آخر زن بابام می گوید: “تو هر کاری بکنی، کلاغه می آید خبرم می کند». ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می گوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمی کنم. آب خوردن را بهانه می کنم، می آیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی می دزدم و درمی روم.
اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد.
ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هام از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هر کس برای خودش کار می کند دزدی هم خواهد بود.
اولدوز خواست برود یک قالب صابون کِش برود و بیاورد برای ننه کلاغه. زن بابا خوردنی ها را تو گنجه می گذاشت و گنجه را قفل می کرد. اما صابون را قایم نمی کرد. ننه کلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد.
بچه ها، چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننه کلاغه در رفته و زن باباش هم دارد می آید طرف پنجره. بُقچۀ حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود.
زن بابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زیر و رو می کنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری، ها؟ اولدوز چیزی نگفت.
زن بابا رفت قفل در را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشه یی کِز کرد.
زن بابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه می گشتی؟
اولدوز بی هوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسک گنده ام می گشتم.
زن بابا از عروسک اولدوز بدش می آمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فکر عروسک نحس را از سرت در کن! می فهمی؟
بعد از آن، زن بابا رفت پَستو برای خودش چایی دم کند.
اولدوز جیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینور آنور نگاه کرد، دید ننه کلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گل و بُته ها. چشمکی به ننه کلاغه زد که بیا صابونت را بردار.
ننه کلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گل و بته ها قایم شد. اولدوز ازش پرسید: ننه کلاغه، یکی از بچه هات را می آری با من بازی کند؟
ننه کلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، می آرم. آنوقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت.
اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد، از شادیش شروع کرد به جست و خیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود.
یکهو زن بابا سرش داد زد: دختر، برای چه داری رقّاصی می کنی؟ بیا تو. گرما می زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاری ات بکنم.
وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اَخم و تَخم کرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهایش را نشسته، نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل این که باز رئیس اداره اش حرفی به اش گفته بود.
کم مانده بود که بوی سیب زمینی سرخ شده، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه می کرد و آب دهنش را قورت می داد. نمی توانست چیزی بردارد بخورد.
زن بابا همیشه می گفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
***
ماه شهریور بود. ناهار می خوردند. بابا و زن بابا خوابشان می آمد، می خوابیدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه، بابا سرش داد می زد، می گفت: بچه باید ناهارش را بخورد و بخوابد.
اولدوز هیچوقت نمی فهمید که چرا باید حتماً بخوابد. پیش خود می گفت: امروز دیگر نمی توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه کلاغه می آید، مرا نمی بیند، بچه اش را دوباره می برد.
پایین اتاق دراز کشید، خود را به خواب زد. وقتی بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچین پاورچین گذاشت رفت به حیاط، نشست زیر سایۀ درخت توت. سه دفعه انگشتهایش را شمرده بود که کلاغه سر رسید. اوّل نشست لب بام، نگاه کرد به اولدوز. اولدوز اشاره کرد که می تواند پایین بیاید.
ننه کلاغه آمد نشست پهلوش. یک کلاغ کوچولوی مامانی هم با خودش آورده بود. گفت: می ترسیدم خوابیده باشی.
اولدوز گفت: هر روز می خوابیدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابیدم.
ننه کلاغه گفت: آفرین، خوب کاری کردی. برای خوابیدن خیلی وقت هست. اگر روزها بخوابی، پس شبها چکار خواهی کرد؟
اولدوز گفت: این را به زن بابا بگو ... کلاغ کوچولو را برای من آوردی؟ چه مامانی!
ننه کلاغه بچه اش را داد به دست اولدوز. خیلی دوست داشتنی بود. ناگهان اولدوز آه کشید.
ننه کلاغه گفت: آه چرا کشیدی؟ اولدوز گفت: یاد عروسکم افتادم. کاشکی پهلوم بود، سه تایی بازی می کردیم.
ننه کلاغه گفت: غصه اش را نخور. دختر بزرگ یکی از نوه هام چند روزه تخم می گذارد و بچه می آورد. یکی از آنها را برایت می آورم، می شوید سه تا.
اولدوز گفت: مگر تو خودت بچۀ دیگری نداری؟
ننه کلاغه گفت: چرا، دارم. سه تای دیگر هم دارم.
اولدوز گفت: پس خودت بیار.
ننه کلاغه گفت: آنوقت خودم تنها می مانم. دده کلاغه هم هست. اجازه نمیدهد. این را هم که برایت آوردم، هنوز زبان باز نکرده. راه می رود، پرواز بلد نیست. تا یک هفته زبان باز می کند. تا دو هفته ی دیگر هم می تواند بپرد. مواظب باش که تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، دیگر هیچوقت نمی تواند پر بکشد. یادت باشد.
اولدوز گفت: اگر نتواند پر بکشد، چه؟
ننه کلاغه گفت: معلوم است دیگر، می میرد. غذا می دانی چه به اش بدهی؟
اولدوز گفت: نه، نمی دانم.
ننه کلاغه گفت: روزانه یک تکه صابون. کمی گوشت و اینها. اگر هم شد، گاهی یک ماهی کوچولو. تو حوض ماهی خیلی دارید. کرم هم می خورد. پنیر هم می خورد.
اولدوز گفت: خیلی خوب.
ننه کلاغه گفت: زن بابات اجازه می دهد نگهش داری؟
اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم دیدن این جور چیزها را ندارد. باید قایمش کنم. کلاغ کوچولو تو دامن اولدوز وَرجه وُرجه می کرد. منقارش را باز می کرد، یواشکی دستهای او را می گرفت و ول می کرد. چشمهای ریزش برق می زد. پاهاش نازک بود. درست مثل انگشت کوچک خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهای ننه اش زبر نبود. از ننه اش قشنگتر هم بود.
ننه کلاغه گفت: خوب، می خواهی کجا قایمش کنی؟
اولدوز فکر این را نکرده بود. رفت توی فکر. کجا را داشت؟ هیچ جا را. گفت: تو گل و بوته ها قایمش می کنم.
ننه کلاغه گفت: نمی شود. زن بابات می بیندش. از آن گذشته، وقتی به گلها آب می دهد، بچه ام خیس می شود و سرما می خورد.
اولدوز گفت: پس کجا قایمش کنم؟ ننه کلاغه نگاهی اینور آنور انداخت و گفت: زیر پلکان بهتر است... زیر پلکان لانه ی مرغ بود. توی لانه فقط پِهِن بود. کلاغ کوچولو را گذاشتند آنجا، درش را کیپ کردند که گربه نیاید بگیردش، زن بابا بو نبرد. یک سوراخ ریز پایین دریچه بود و کلاغ کوچولو می توانست نفس بکشد.
اولدوز به ننه کلاغه گفت: ننه کلاغه، اسمش چیست؟ ننه کلاغه گفت: به اش بگو "آقا کلاغه".
اولدوز گفت: مگر پسر است؟ ننه کلاغه گفت: آره.
اولدوز گفت: از کجاش معلوم که پسر است؟ کلاغها همه شان یک جورند.
ننه کلاغه گفت: شما اینطور فکر می کنید. کمی دقّت کنی می فهمی که پسر، دختر فرق می کنند. سر و روشان نشان می دهد. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند.
اولدوز رفت به اتاق. دراز کشید، چشمهاش را بست. وقتی زن بابا بیدار شد، دید که اولدوز هنوز خوابیده است. امّا اولدوز راستی راستی نخوابیده بود. خوابش نمی آمد. تو فکر آقا کلاغه اش بود. زیر چشمی زن بابا را نگاه می کرد و تو دل می خندید.
اولدوز هیچوقت نمی فهمید که چرا باید حتماً بخوابد. پیش خود می گفت: امروز دیگر نمی توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه کلاغه می آید، مرا نمی بیند، بچه اش را دوباره می برد.
پایین اتاق دراز کشید، خود را به خواب زد. وقتی بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچین پاورچین گذاشت رفت به حیاط، نشست زیر سایۀ درخت توت. سه دفعه انگشتهایش را شمرده بود که کلاغه سر رسید. اوّل نشست لب بام، نگاه کرد به اولدوز. اولدوز اشاره کرد که می تواند پایین بیاید.
ننه کلاغه آمد نشست پهلوش. یک کلاغ کوچولوی مامانی هم با خودش آورده بود. گفت: می ترسیدم خوابیده باشی.
اولدوز گفت: هر روز می خوابیدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابیدم.
ننه کلاغه گفت: آفرین، خوب کاری کردی. برای خوابیدن خیلی وقت هست. اگر روزها بخوابی، پس شبها چکار خواهی کرد؟
اولدوز گفت: این را به زن بابا بگو ... کلاغ کوچولو را برای من آوردی؟ چه مامانی!
ننه کلاغه بچه اش را داد به دست اولدوز. خیلی دوست داشتنی بود. ناگهان اولدوز آه کشید.
ننه کلاغه گفت: آه چرا کشیدی؟ اولدوز گفت: یاد عروسکم افتادم. کاشکی پهلوم بود، سه تایی بازی می کردیم.
ننه کلاغه گفت: غصه اش را نخور. دختر بزرگ یکی از نوه هام چند روزه تخم می گذارد و بچه می آورد. یکی از آنها را برایت می آورم، می شوید سه تا.
اولدوز گفت: مگر تو خودت بچۀ دیگری نداری؟
ننه کلاغه گفت: چرا، دارم. سه تای دیگر هم دارم.
اولدوز گفت: پس خودت بیار.
ننه کلاغه گفت: آنوقت خودم تنها می مانم. دده کلاغه هم هست. اجازه نمیدهد. این را هم که برایت آوردم، هنوز زبان باز نکرده. راه می رود، پرواز بلد نیست. تا یک هفته زبان باز می کند. تا دو هفته ی دیگر هم می تواند بپرد. مواظب باش که تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، دیگر هیچوقت نمی تواند پر بکشد. یادت باشد.
اولدوز گفت: اگر نتواند پر بکشد، چه؟
ننه کلاغه گفت: معلوم است دیگر، می میرد. غذا می دانی چه به اش بدهی؟
اولدوز گفت: نه، نمی دانم.
ننه کلاغه گفت: روزانه یک تکه صابون. کمی گوشت و اینها. اگر هم شد، گاهی یک ماهی کوچولو. تو حوض ماهی خیلی دارید. کرم هم می خورد. پنیر هم می خورد.
اولدوز گفت: خیلی خوب.
ننه کلاغه گفت: زن بابات اجازه می دهد نگهش داری؟
اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم دیدن این جور چیزها را ندارد. باید قایمش کنم. کلاغ کوچولو تو دامن اولدوز وَرجه وُرجه می کرد. منقارش را باز می کرد، یواشکی دستهای او را می گرفت و ول می کرد. چشمهای ریزش برق می زد. پاهاش نازک بود. درست مثل انگشت کوچک خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهای ننه اش زبر نبود. از ننه اش قشنگتر هم بود.
ننه کلاغه گفت: خوب، می خواهی کجا قایمش کنی؟
اولدوز فکر این را نکرده بود. رفت توی فکر. کجا را داشت؟ هیچ جا را. گفت: تو گل و بوته ها قایمش می کنم.
ننه کلاغه گفت: نمی شود. زن بابات می بیندش. از آن گذشته، وقتی به گلها آب می دهد، بچه ام خیس می شود و سرما می خورد.
اولدوز گفت: پس کجا قایمش کنم؟ ننه کلاغه نگاهی اینور آنور انداخت و گفت: زیر پلکان بهتر است... زیر پلکان لانه ی مرغ بود. توی لانه فقط پِهِن بود. کلاغ کوچولو را گذاشتند آنجا، درش را کیپ کردند که گربه نیاید بگیردش، زن بابا بو نبرد. یک سوراخ ریز پایین دریچه بود و کلاغ کوچولو می توانست نفس بکشد.
اولدوز به ننه کلاغه گفت: ننه کلاغه، اسمش چیست؟ ننه کلاغه گفت: به اش بگو "آقا کلاغه".
اولدوز گفت: مگر پسر است؟ ننه کلاغه گفت: آره.
اولدوز گفت: از کجاش معلوم که پسر است؟ کلاغها همه شان یک جورند.
ننه کلاغه گفت: شما اینطور فکر می کنید. کمی دقّت کنی می فهمی که پسر، دختر فرق می کنند. سر و روشان نشان می دهد. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند.
اولدوز رفت به اتاق. دراز کشید، چشمهاش را بست. وقتی زن بابا بیدار شد، دید که اولدوز هنوز خوابیده است. امّا اولدوز راستی راستی نخوابیده بود. خوابش نمی آمد. تو فکر آقا کلاغه اش بود. زیر چشمی زن بابا را نگاه می کرد و تو دل می خندید.
***
چند روزی گذشت. اولدوز خیلی شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن بابا تعجب می کردند. شبی زن بابا به بابا گفت: نمی دانم این بچه چه اش است. همه اش می خندد. همه اش می رقصد. اصلاً عین خیالش نیست. باید ته و توی کارش را دربیارم.
اولدوز این حرفها را شنید، پیش خودش گفت: باید بیشتر احتیاط کنم. هر روز دو سه بار به آقا کلاغه سر می زد. گاهی خانه خلوت می شد، آقا کلاغه را از لانه درمی آورد، بازی می کردند. اولدوز زبان یادش می داد.
ننه کلاغه هم گاهی می آمد، چیزی برای بچه اش می آورد: یک تکّه گوشت، صابون و این چیزها. یک دفعه دو تا عنکبوت آورده بود. عنکبوتها در منقار ننه کلاغه گیر کرده بودند، دست و پا می زدند، نمی توانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند. اولدوز ازشان ترسید. ننه کلاغه گفت: نترس جانم، نگاه کن ببین بچه ام چه جوری می خوردشان. راستی هم آقا کلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننه جان، باز هم از اینها بیار. خیلی خوشمزه بودند. ننه اش گفت: خیلی خوب.
اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اینها خیلی داریم. برایت می آورم. آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکّر کرد.
از آن روز به بعد اولدوز اینور آنور می گشت، عنکبوت شکار می کرد، می گذاشت تو جیب پیراهنش، دکمه اش را هم می انداخت که در نروند، بعد سر فرصت می برد می داد به آقا کلاغه. البته اینها برای او غذا حساب نمی شد. اینها جای خروسک قندی و نقل و شیرینی و این جور چیزها بود.
ننه کلاغه گفته بود که اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً می میرد. هیچ چیز نمی تواند او را زنده نگه دارد. هیچ چیز، مگر غذا.
یک روز سر ناهار، زن بابا دید که چند عنکبوت دست و پا شکسته دارند توی سفره راه می روند. اولدوز فهمید که از جیب خودش در رفته اند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. اوّل خواست جمعشان کند و بگذارد توی جیبش. بعد فکر کرد بهتر است به روی خودش نیاورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بیرون انداخت. و بلا به خیر گذشت.
بعد از ناهار اولدوز به سراغ آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوتها را به اش بدهد. یکی دو تای عنکبوتهای قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهن آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچه اش می گذارد.
آقا کلاغه می خواست عنکبوت را بگیرد که یکهو چِندشش شد و سرش را عقب کشید و گفت: نمی خورم اولدوز جان.
اولدوز گفت: آخر چرا، کلاغ کوچولوی من؟
آقا کلاغه گفت: ناخنهات را نگاه کن ببین چه ریختی اند؟
اولدوز گفت: مگر چه ریختی اند؟
آقا کلاغه گفت: دراز، کثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز خانم، فضولی می کنم. اما من نمی توانم غذایی را بخورم که ... می فهمید اولدوز خانم؟
اولدوز گفت: فهمیدم. خیلی ازت تشکّر می کنم که عیب مرا تو صورتم گفتی. خود من دیگر بعد از این نخواهم توانست با این ناخنهای کثیف غذا بخورم. باور کن.
اولدوز این حرفها را شنید، پیش خودش گفت: باید بیشتر احتیاط کنم. هر روز دو سه بار به آقا کلاغه سر می زد. گاهی خانه خلوت می شد، آقا کلاغه را از لانه درمی آورد، بازی می کردند. اولدوز زبان یادش می داد.
ننه کلاغه هم گاهی می آمد، چیزی برای بچه اش می آورد: یک تکّه گوشت، صابون و این چیزها. یک دفعه دو تا عنکبوت آورده بود. عنکبوتها در منقار ننه کلاغه گیر کرده بودند، دست و پا می زدند، نمی توانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند. اولدوز ازشان ترسید. ننه کلاغه گفت: نترس جانم، نگاه کن ببین بچه ام چه جوری می خوردشان. راستی هم آقا کلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننه جان، باز هم از اینها بیار. خیلی خوشمزه بودند. ننه اش گفت: خیلی خوب.
اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اینها خیلی داریم. برایت می آورم. آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکّر کرد.
از آن روز به بعد اولدوز اینور آنور می گشت، عنکبوت شکار می کرد، می گذاشت تو جیب پیراهنش، دکمه اش را هم می انداخت که در نروند، بعد سر فرصت می برد می داد به آقا کلاغه. البته اینها برای او غذا حساب نمی شد. اینها جای خروسک قندی و نقل و شیرینی و این جور چیزها بود.
ننه کلاغه گفته بود که اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً می میرد. هیچ چیز نمی تواند او را زنده نگه دارد. هیچ چیز، مگر غذا.
یک روز سر ناهار، زن بابا دید که چند عنکبوت دست و پا شکسته دارند توی سفره راه می روند. اولدوز فهمید که از جیب خودش در رفته اند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. اوّل خواست جمعشان کند و بگذارد توی جیبش. بعد فکر کرد بهتر است به روی خودش نیاورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بیرون انداخت. و بلا به خیر گذشت.
بعد از ناهار اولدوز به سراغ آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوتها را به اش بدهد. یکی دو تای عنکبوتهای قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهن آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچه اش می گذارد.
آقا کلاغه می خواست عنکبوت را بگیرد که یکهو چِندشش شد و سرش را عقب کشید و گفت: نمی خورم اولدوز جان.
اولدوز گفت: آخر چرا، کلاغ کوچولوی من؟
آقا کلاغه گفت: ناخنهات را نگاه کن ببین چه ریختی اند؟
اولدوز گفت: مگر چه ریختی اند؟
آقا کلاغه گفت: دراز، کثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز خانم، فضولی می کنم. اما من نمی توانم غذایی را بخورم که ... می فهمید اولدوز خانم؟
اولدوز گفت: فهمیدم. خیلی ازت تشکّر می کنم که عیب مرا تو صورتم گفتی. خود من دیگر بعد از این نخواهم توانست با این ناخنهای کثیف غذا بخورم. باور کن.
***
تو حوض چند تا ماهی سرخ و ریز بودند. روز ششم یا هفتم بود که اولدوز یکی را با کاسه گرفت و داد آقا کلاغه قورتش داد. اولین ماهی بود که می خورد. از ننه اش شنیده بود که شکار ماهی و قورت دادنش خیلی مزه دارد، اما ندیده بود که چطور. ننۀ او مثل زن بابای اولدوز نبود، خیلی چیز می دانست. می فهمید که چه چیز برای بچه اش خوب است، چه چیز بد است. اگر آقا کلاغه چیز بدی ازش می خواست سرش داد نمی زد. می گفت که: بچه جان، این را برایت نمی آرم، برای این که فلان ضرر را دارد؛ برای این که اگر فلان چیز را بخوری نمی توانی خوب قارقار بکنی؛ برای این که صدایت می گیرد؛ برای این که ... علت همه چیز را می گفت.
امّا زن بابا اینجوری نبود. همیشه با اوقات تلخی می گفت: اولدوز، فلان کار را نکن، بَهمان چیز را نخور، فلانجا نرو، اینجوری نکن، آنجوری نکن، راست بنشین، بلند حرف نزن، چرا پچ و پچ می کنی، و از این حرفها. زن بابا هیچوقت نمی گفت که مثلاً چرا باید بلند حرف نزنی، چرا باید ظهرها بخوابی.
اولدوز اوّل ها فکر می کرد که همۀ ننه ها مثل زن بابا می شوند. بعد که با ننه کلاغه آشنا و دوست شد، فکرش هم عوض شد.
زن بابا فرداش فهمید که یکی از ماهیها نیست. داد و فریادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: کار، کار کلاغه است. همان کلاغه که هی می آید لب حوض صابون دزدی. خیلی هم پرروست. اگر گیرش بیارم، دارش می زنم؛ اعدامش می کنم. فحش-های بدبد هم به ننه کلاغه داد.
اولدوز صداش درنیامد. اگر چیزی می گفت، زن بابا بو می برد که او با کلاغه سر و سرّی دارد. بخصوص که روز پیش نزدیک بود لب حوض مچش را بگیرد.
بابا گفت: اصلاً کلاغها حیوانهای کثیفی هستند، دَله دزدند. یک کلاغِ حسابی در همۀ عمرم ندیدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، یک دانه ماهی توی حوض نمی گذارد بماند.
زن بابا گفت: آره، باید مواظبش باشم. حالا که زیر دندانش مزه کرده، دلش می خواهد همه شان را بگیرد.
اولدوز تو دل به نادانی زن باباش خندید. برای این که کلاغها دندان ندارند. ننه کلاغه خودش می گفت.
امّا زن بابا اینجوری نبود. همیشه با اوقات تلخی می گفت: اولدوز، فلان کار را نکن، بَهمان چیز را نخور، فلانجا نرو، اینجوری نکن، آنجوری نکن، راست بنشین، بلند حرف نزن، چرا پچ و پچ می کنی، و از این حرفها. زن بابا هیچوقت نمی گفت که مثلاً چرا باید بلند حرف نزنی، چرا باید ظهرها بخوابی.
اولدوز اوّل ها فکر می کرد که همۀ ننه ها مثل زن بابا می شوند. بعد که با ننه کلاغه آشنا و دوست شد، فکرش هم عوض شد.
زن بابا فرداش فهمید که یکی از ماهیها نیست. داد و فریادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: کار، کار کلاغه است. همان کلاغه که هی می آید لب حوض صابون دزدی. خیلی هم پرروست. اگر گیرش بیارم، دارش می زنم؛ اعدامش می کنم. فحش-های بدبد هم به ننه کلاغه داد.
اولدوز صداش درنیامد. اگر چیزی می گفت، زن بابا بو می برد که او با کلاغه سر و سرّی دارد. بخصوص که روز پیش نزدیک بود لب حوض مچش را بگیرد.
بابا گفت: اصلاً کلاغها حیوانهای کثیفی هستند، دَله دزدند. یک کلاغِ حسابی در همۀ عمرم ندیدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، یک دانه ماهی توی حوض نمی گذارد بماند.
زن بابا گفت: آره، باید مواظبش باشم. حالا که زیر دندانش مزه کرده، دلش می خواهد همه شان را بگیرد.
اولدوز تو دل به نادانی زن باباش خندید. برای این که کلاغها دندان ندارند. ننه کلاغه خودش می گفت.
***
ظهری ننه کلاغه آمد. همه خواب بودند. دو تایی نشستند زیر سایۀ درخت توت. اولدوز همه چیز را گفت. ننه کلاغه گفت: فکرش را هم نکن. اگر زن بابا بخواهد مرا بگیرد، چشمهاش را در می آرم. بعد آقا کلاغه را از لانه درآوردند. آقا کلاغه دیگر زبان باز کرده بود. مثل اولدوز و ننه کلاغه که البته نه، اما نسبت به خودش بد حرف نمی زد. کمی لای گل و بته ها جست و خیز کرد، اینور آنور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوی مادرش.
ننه کلاغه به اش یاد داد که چه جوری شِپِشهاش را با منقار بگیرد و بکشد. ننه کلاغه زخمی زیر بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: این را پنجاه شصت سال پیش برداشتم. رفته بودم صابون دزدی. مرد صابون پز با دَگنَک (=چُماق) زد و زخمی ام کرد. پنج سال تمام طول کشید تا زخمم خوب شد. از میوه های صحرایی پیداکردم و خوردم، آخرش خوب شدم.
اولدوز از سواد و دانش ننه کلاغه حیرت می کرد. آرزو می کرد که کاش مادری مثل او داشت. ننۀ خودش یادش نمی آمد. فقط یک دفعه از زن بابا شنیده بود که ننه یی هم دارد: یک روز بابا و زن بابا دعوا می کردند. زن بابا گفت: دخترت را هم ببر ده، ول کن پیش ننه اش، من دیگر نمی توانم کلفتی او را هم بکنم، همین امروز و فردا خودم صاحب بچه می شوم.
راستی راستی باز هم شکم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاییدنش رسیده بود. یکی دو دفعه هم عموی اولدوز چیزهایی از مادرش گفته بود. عمو گاه گاهی از ده به شهر می آمد و سری به آنها می زد. اولدوز فقط می دانست که ننه اش در ده زندگی می کند و او را دوست دارد. چیز دیگری از او نمی دانست.
آن روز ننه کلاغه اولدوز را بوسید، بچه اش را بوسید و پر کشید نشست لب بام که برود به شهر کلاغها.
اولدوز گفت: سلام مرا به آن یکی بچه هات و "دده کلاغه" برسان. بعد یادش افتاد که تحفه یی چیزی هم به بچه ها بفرستد. پستانکی تو جیب پیرهنش داشت. زن بابا برایش خریده بود. آن را درآورد، از پله ها رفت پشت بام، پستانک را داد به ننه کلاغه که بدهد به بچه هاش. آنوقت ننه کلاغه پرید و رفت نشست سر یک درخت تبریزی. روش را کرد به طرف اولدوز، قارقاری کرد و پرید و رفت از چشم دور شد.
***
... فردا صبح زود اولدوز از خواب پرید. ننه کلاغه داشت قارقار می کرد و کمک می خواست. مثل این که دارند کسی را می کشند و جیغ می کشد.
اولدوز با عجله دوید به حیاط. زن بابا را دید ایستاده زیر درخت توت، ننه کلاغه را آویزان کرده از درخت، حیوانکی قارقار می کند، زن بابا با چوب می زندش و فحش می دهد.
صورت زن بابا زخم شده بود و خون چکّه می کرد. کلاغه پرپر می زد و قارقار می کرد. از پاهاش آویزان بود. اولدوز خودش هم ندانست که چه وقت دوید طرف زن بابا، پاهاش را بغل کرد و گازش گرفت.
زن بابا فریاد زد: آ...خ! و اولدوز را از خود دور کرد. سیلی محکمی خواباند بیخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و دیگر چیزی نفهمید.
ننه کلاغه به اش یاد داد که چه جوری شِپِشهاش را با منقار بگیرد و بکشد. ننه کلاغه زخمی زیر بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: این را پنجاه شصت سال پیش برداشتم. رفته بودم صابون دزدی. مرد صابون پز با دَگنَک (=چُماق) زد و زخمی ام کرد. پنج سال تمام طول کشید تا زخمم خوب شد. از میوه های صحرایی پیداکردم و خوردم، آخرش خوب شدم.
اولدوز از سواد و دانش ننه کلاغه حیرت می کرد. آرزو می کرد که کاش مادری مثل او داشت. ننۀ خودش یادش نمی آمد. فقط یک دفعه از زن بابا شنیده بود که ننه یی هم دارد: یک روز بابا و زن بابا دعوا می کردند. زن بابا گفت: دخترت را هم ببر ده، ول کن پیش ننه اش، من دیگر نمی توانم کلفتی او را هم بکنم، همین امروز و فردا خودم صاحب بچه می شوم.
راستی راستی باز هم شکم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاییدنش رسیده بود. یکی دو دفعه هم عموی اولدوز چیزهایی از مادرش گفته بود. عمو گاه گاهی از ده به شهر می آمد و سری به آنها می زد. اولدوز فقط می دانست که ننه اش در ده زندگی می کند و او را دوست دارد. چیز دیگری از او نمی دانست.
آن روز ننه کلاغه اولدوز را بوسید، بچه اش را بوسید و پر کشید نشست لب بام که برود به شهر کلاغها.
اولدوز گفت: سلام مرا به آن یکی بچه هات و "دده کلاغه" برسان. بعد یادش افتاد که تحفه یی چیزی هم به بچه ها بفرستد. پستانکی تو جیب پیرهنش داشت. زن بابا برایش خریده بود. آن را درآورد، از پله ها رفت پشت بام، پستانک را داد به ننه کلاغه که بدهد به بچه هاش. آنوقت ننه کلاغه پرید و رفت نشست سر یک درخت تبریزی. روش را کرد به طرف اولدوز، قارقاری کرد و پرید و رفت از چشم دور شد.
***
... فردا صبح زود اولدوز از خواب پرید. ننه کلاغه داشت قارقار می کرد و کمک می خواست. مثل این که دارند کسی را می کشند و جیغ می کشد.
اولدوز با عجله دوید به حیاط. زن بابا را دید ایستاده زیر درخت توت، ننه کلاغه را آویزان کرده از درخت، حیوانکی قارقار می کند، زن بابا با چوب می زندش و فحش می دهد.
صورت زن بابا زخم شده بود و خون چکّه می کرد. کلاغه پرپر می زد و قارقار می کرد. از پاهاش آویزان بود. اولدوز خودش هم ندانست که چه وقت دوید طرف زن بابا، پاهاش را بغل کرد و گازش گرفت.
زن بابا فریاد زد: آ...خ! و اولدوز را از خود دور کرد. سیلی محکمی خواباند بیخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و دیگر چیزی نفهمید.
***
اولدوز وقت ظهر چشمش را باز کرد. چند نفر از همسایه ها هم بودند. زن بابا نشسته بود بالای سرش. با قاشق دوا توی حلق اولدوز می ریخت. یک چشم و پیشانیش را با دستمال سفیدی بسته بود. چشمهای اولدوز تاریک روشن می دید. بعد یک یک آدمها را شناخت... زن بابا دید که اولدوز چشمهاش را باز کرد، هولکی گفت: شکر! چشمهاش را باز کرد. دیگر نمی میرد. اولدوز!.. حرف بزن!.. اولدوز نمی توانست حرف بزند. سرش را برگرداند طرف زن بابا. ناگهان صدای قارقار ننه کلاغه از هر طرف برخاست. اولدوز مثل دیوانه ها موهای زن بابا را چنگ انداخت و جیغ کشید. امّا سرش چنان درد گرفت که بی اختیار دستهایش پایین آمد و صداش برید. آنوقت هق هق گریه اش بلند شد و گفت: ننه کلاغه ... کو؟ .. کو؟ .. ننه کلاغه ... کو؟ .. کلاغ کوچولو چه شد؟. ننه!. ننه!... هر کسی حرفی می گفت و می خواست او را آرام کند. امّا اولدوز های های گریه می کرد.
زن بابا مهربانی می کرد. نرم نرم حرف می زد. می گفت: گریه نکن اولدوز جان، دوات را بخوری زود خوب می شوی. آخرش اولدوز از گریه کردن خسته شد و به خواب رفت. خواب دید که ننه کلاغه از درخت توت آویزان است، دارد خفه می شود، می گوید: اولدوز، من رفتم، حرفهایم را فراموش نکن، نترس! اولدوز دوید طرف درخت. یکهو زن بابا از پشت درخت بیرون آمد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جیغ کشید و ترسان از خواب پرید و هق هق گریه اش بلند شد.
این دفعه فقط بابا و زن بابا در اتاق بودند. باز به خواب رفت. کمی بعد همان خواب را دید، جیغ کشید و از خواب پرید. تا شب همینجوری هی می پرید و می خوابید. یک دفعه هم چشم باز کرد، دید که شب است، دکتر دارد معاینه اش می کند. بعد شنید که دکتر به باباش می گوید: زخمش مهم نیست. زود خوب می شود. امّا بچه خیلی ترسیده. پرپر می زند. از چیزی خیلی سخت ترسیده. الآن سوزنی به اش می زنم، آرام می گیرد و می خوابد.
اولدوز گفت: من گرسنه ام. زن بابا برایش شیرآورد. اولدوز شیر را خورد. دکتر سوزنی به اش زد، کیفش را برداشت و رفت. اولدوز نگاه می کرد به سقف و چیزی نمی گفت. می خواست حرفهای بابا و زن بابا را بشنود. اما چیز زیادی نشنید. زود خوابش برد.
زن بابا مهربانی می کرد. نرم نرم حرف می زد. می گفت: گریه نکن اولدوز جان، دوات را بخوری زود خوب می شوی. آخرش اولدوز از گریه کردن خسته شد و به خواب رفت. خواب دید که ننه کلاغه از درخت توت آویزان است، دارد خفه می شود، می گوید: اولدوز، من رفتم، حرفهایم را فراموش نکن، نترس! اولدوز دوید طرف درخت. یکهو زن بابا از پشت درخت بیرون آمد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جیغ کشید و ترسان از خواب پرید و هق هق گریه اش بلند شد.
این دفعه فقط بابا و زن بابا در اتاق بودند. باز به خواب رفت. کمی بعد همان خواب را دید، جیغ کشید و از خواب پرید. تا شب همینجوری هی می پرید و می خوابید. یک دفعه هم چشم باز کرد، دید که شب است، دکتر دارد معاینه اش می کند. بعد شنید که دکتر به باباش می گوید: زخمش مهم نیست. زود خوب می شود. امّا بچه خیلی ترسیده. پرپر می زند. از چیزی خیلی سخت ترسیده. الآن سوزنی به اش می زنم، آرام می گیرد و می خوابد.
اولدوز گفت: من گرسنه ام. زن بابا برایش شیرآورد. اولدوز شیر را خورد. دکتر سوزنی به اش زد، کیفش را برداشت و رفت. اولدوز نگاه می کرد به سقف و چیزی نمی گفت. می خواست حرفهای بابا و زن بابا را بشنود. اما چیز زیادی نشنید. زود خوابش برد.
***
فردا صبح، اولدوز یاد آقا کلاغه افتاد. دستش لرزید، چایی ریخت روی لحاف. زن بابا چشم غُرّه یی رفت امّا چیزی نگفت. بابا سر پا بود. شلوارش را می پوشید که به اداره برود.
اولدوز می خواست پا شود برود پیش آقا کلاغه. امّا کار عاقلانه یی نبود. هیچ نمی دانست چه بر سر آقا کلاغه آمده، نمی دانست ننه کلاغه چه جوری گیر زن بابا افتاده، آن هم صبح زود.
زن بابا دستمال روی چشمش را باز کرده بود. جای منقار ننه کلاغه روی ابرو و پیشانیش معلوم بود. بابا که رفت، زن بابا گفت: من می رم پیش ننۀ یاشار، زود برمی گردم. خیلی وقت است به حمام نرفته ام. این دفعه که نمی توانم ترا با خودم ببرم. می خواهم ببینم ننۀ یاشار می تواند با من به حمام برود. زن بابا راستی راستی مهربان شده بود. هیچوقت با اولدوز اینطور حرف نمی زد. اما اولدوز نمی خواست با او حرف بزند. ازش بدش می آمد. یک دفعه چیزی به خاطرش رسید و گفت: مامان، حالا که تو داری می روی به حمام، یاشار را هم بگو بیاید اینجا. من تنهایی حوصله ام سر می رود. زن بابا کمی اخم کرد و گفت: یاشار می رود به مدرسه اش. اولدوز چیزی نگفت.
زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا کلاغه. حیوانکی آقا کلاغه توی پِهن کِز کرده بود و گریه می کرد. تا اولدوز را دید، گفت: اوه، بالاخره آمدی؟
اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم. آقا کلاغه گفت: حالا چیزی بیار بخورم، بعد صحبت می کنیم. خیلی گرسنه ام، خیلی تشنه ام. اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا کلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فکر کردم تو هم رفتی دنبال ننه ام.
اولدوز گفت: ننه ات کجا رفت؟ آقا کلاغه گفت: هیچ جا. زن بابا آنقدر زدش که مرد، بعد انداختش تو زباله دانی یا کجا.
اولدوز گریه اش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتی! حالا سگها بدنش را تکّه تکّه کرده اند و خورده اند.
آقا کلاغه گفت: ممکن نیست، آخر ما کلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتی جرأت نمی کنند نیششان را به گوشت ما بزنند. مردۀ ما آنقدر روی زمین می ماند که بپوسد و پخش شود. الانه ننه ام تو زباله دانی یا یک جای دیگری افتاده و دارد می پوسد.
اولدوز نتوانست جلو خودش را بگیرد. زد زیر گریه. آقا کلاغه هم گریست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا می آید، ما را می بیند، من می روم. بعد که زن بابا رفت به حمام، باز پیشت می آیم. آنوقت در لانه را بست و رفت زیر لحافش دراز کشید. زن بابا آمد. بقچه اش را برداشت، رفت. اولدوز با خیال راحت آمد پیش کلاغه اش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا کلاغه را بیرون آورد. در را باز گذاشت که آفتاب توی لانه بتابد. آقا کلاغه بالهایش را تکان داد، منقارش را از چپ و راست به زمین کشید و گفت: راستی اولدوز جان، آزادی چیز خوبی است.
اولدوز آه کشید و گفت: تو فهمیدی ننه کلاغه صبح زود آمده بود چکار؟ آقا کلاغه گفت: فهمیدم. اولدوز گفت: می توانی به من هم بگویی؟ آقا کلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز یادم بدهد. تیغِ آفتاب آمد پیش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را می برم پرواز یاد بدهم. تو هم باید بیایی. بعد برمی گردانمت. من به ننه ام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمی کنی؟ ننه ام گفت: خبرش می کنم. ننه ام در لانه را بست، آمد ترا خبر کند، کمی گذشت تو بیرون نیامدی. من توی لانه بودم. یکهو صدای بگیر ببند شنیدم. ننه ام جیغ کشید: "قار!.. قا.. ر!" دلم ریخت.
ننه ام می گفت: "مگر ما توی این شهر حق زندگی نداریم؟ چرا نباید با هر که خواستیم آشکارا دوستی نکنیم؟"
از سوراخ زیر دریچه نگاه کردم و دیدم زن بابا ننه ام را زیر غربال گیر انداخته. معلوم بود که چیزی از حرفهای ننه ام را نمی فهمید. اولدوز بی تاب شده بود. به عجله پرسید: بعد چه شد؟ آقا کلاغه گفت: بعد ننه ام را با طناب بست، از درخت توت آویزان کرد. ننه ام یکهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم کرد. آنوقت زن بابا از کوره در رفت و شروع کرد با دگنک ننه ام را بزند.
اولدوز گفت: ننه کلاغه حرف دیگری نگفت؟ آقا کلاغه گفت: چرا. گفت که "ای زن بابای نفهم، تو خیال می کنی که کلاغها از دزدی خوششان می آید؟ اگر من خورد و خوراک داشته باشم که بتوانم شکم خودم و بچه هایم را سیر کنم، مگر مرض دارم که باز هم دزدی کنم؟.. شکم خودتان را سیر می کنید، خیال می کنید همه مثل شما هستند!".
آقا کلاغه ساکت شد. اولدوز گریه اش را خورد و پرسید: بعد چه؟ آقا کلاغه گفت: بعد تو بیرون آمدی. با یک تا پیراهن ... باقیش را هم که خودت می دانی...»
اولدوز می خواست پا شود برود پیش آقا کلاغه. امّا کار عاقلانه یی نبود. هیچ نمی دانست چه بر سر آقا کلاغه آمده، نمی دانست ننه کلاغه چه جوری گیر زن بابا افتاده، آن هم صبح زود.
زن بابا دستمال روی چشمش را باز کرده بود. جای منقار ننه کلاغه روی ابرو و پیشانیش معلوم بود. بابا که رفت، زن بابا گفت: من می رم پیش ننۀ یاشار، زود برمی گردم. خیلی وقت است به حمام نرفته ام. این دفعه که نمی توانم ترا با خودم ببرم. می خواهم ببینم ننۀ یاشار می تواند با من به حمام برود. زن بابا راستی راستی مهربان شده بود. هیچوقت با اولدوز اینطور حرف نمی زد. اما اولدوز نمی خواست با او حرف بزند. ازش بدش می آمد. یک دفعه چیزی به خاطرش رسید و گفت: مامان، حالا که تو داری می روی به حمام، یاشار را هم بگو بیاید اینجا. من تنهایی حوصله ام سر می رود. زن بابا کمی اخم کرد و گفت: یاشار می رود به مدرسه اش. اولدوز چیزی نگفت.
زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا کلاغه. حیوانکی آقا کلاغه توی پِهن کِز کرده بود و گریه می کرد. تا اولدوز را دید، گفت: اوه، بالاخره آمدی؟
اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم. آقا کلاغه گفت: حالا چیزی بیار بخورم، بعد صحبت می کنیم. خیلی گرسنه ام، خیلی تشنه ام. اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا کلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فکر کردم تو هم رفتی دنبال ننه ام.
اولدوز گفت: ننه ات کجا رفت؟ آقا کلاغه گفت: هیچ جا. زن بابا آنقدر زدش که مرد، بعد انداختش تو زباله دانی یا کجا.
اولدوز گریه اش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتی! حالا سگها بدنش را تکّه تکّه کرده اند و خورده اند.
آقا کلاغه گفت: ممکن نیست، آخر ما کلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتی جرأت نمی کنند نیششان را به گوشت ما بزنند. مردۀ ما آنقدر روی زمین می ماند که بپوسد و پخش شود. الانه ننه ام تو زباله دانی یا یک جای دیگری افتاده و دارد می پوسد.
اولدوز نتوانست جلو خودش را بگیرد. زد زیر گریه. آقا کلاغه هم گریست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا می آید، ما را می بیند، من می روم. بعد که زن بابا رفت به حمام، باز پیشت می آیم. آنوقت در لانه را بست و رفت زیر لحافش دراز کشید. زن بابا آمد. بقچه اش را برداشت، رفت. اولدوز با خیال راحت آمد پیش کلاغه اش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا کلاغه را بیرون آورد. در را باز گذاشت که آفتاب توی لانه بتابد. آقا کلاغه بالهایش را تکان داد، منقارش را از چپ و راست به زمین کشید و گفت: راستی اولدوز جان، آزادی چیز خوبی است.
اولدوز آه کشید و گفت: تو فهمیدی ننه کلاغه صبح زود آمده بود چکار؟ آقا کلاغه گفت: فهمیدم. اولدوز گفت: می توانی به من هم بگویی؟ آقا کلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز یادم بدهد. تیغِ آفتاب آمد پیش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را می برم پرواز یاد بدهم. تو هم باید بیایی. بعد برمی گردانمت. من به ننه ام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمی کنی؟ ننه ام گفت: خبرش می کنم. ننه ام در لانه را بست، آمد ترا خبر کند، کمی گذشت تو بیرون نیامدی. من توی لانه بودم. یکهو صدای بگیر ببند شنیدم. ننه ام جیغ کشید: "قار!.. قا.. ر!" دلم ریخت.
ننه ام می گفت: "مگر ما توی این شهر حق زندگی نداریم؟ چرا نباید با هر که خواستیم آشکارا دوستی نکنیم؟"
از سوراخ زیر دریچه نگاه کردم و دیدم زن بابا ننه ام را زیر غربال گیر انداخته. معلوم بود که چیزی از حرفهای ننه ام را نمی فهمید. اولدوز بی تاب شده بود. به عجله پرسید: بعد چه شد؟ آقا کلاغه گفت: بعد ننه ام را با طناب بست، از درخت توت آویزان کرد. ننه ام یکهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم کرد. آنوقت زن بابا از کوره در رفت و شروع کرد با دگنک ننه ام را بزند.
اولدوز گفت: ننه کلاغه حرف دیگری نگفت؟ آقا کلاغه گفت: چرا. گفت که "ای زن بابای نفهم، تو خیال می کنی که کلاغها از دزدی خوششان می آید؟ اگر من خورد و خوراک داشته باشم که بتوانم شکم خودم و بچه هایم را سیر کنم، مگر مرض دارم که باز هم دزدی کنم؟.. شکم خودتان را سیر می کنید، خیال می کنید همه مثل شما هستند!".
آقا کلاغه ساکت شد. اولدوز گریه اش را خورد و پرسید: بعد چه؟ آقا کلاغه گفت: بعد تو بیرون آمدی. با یک تا پیراهن ... باقیش را هم که خودت می دانی...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر