«دکتر احسان یارشاطر از زبان خودش»:
(زادروز: ۱۳فروردین۱۲۹۹ ـ درگذشت: ۱۰شهریور۱۳۹۷)
«من در شهر همدان در شب سیزده عید نوروز به دنیا آمدم ...
نام خانوادگی من ... از آنجاست که پدرم مرادی داشت و او در نامه یی او را "یارِشاطر" خوانده بود. "یارِشاطر" از عبارتی در گلستان سعدی گرفته شده (حکایت پنجم، باب دوم، "در اخلاق درویشان") که میگوید: "… من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یارِ شاطر [=چابک] باشم نه بارِ خاطر..."
پدرم هاشم و مادرم روحانیه اهل کاشان بودند، اما پدرم که با برادرانش به بازرگانی اشتغال داشت و هر کدام در شهری سکنی گرفته بودند با خانواده در همدان ساکن شد و من در این شهر ابتدا به مدرسه آلیانس، که یهودیان فرانسوی تأسیس نموده بودند و بعداً به مدرسه تأیید که بهائیان تأسیس کرده بودند، رفتم و سال دوم دبستان را در این مدرسه به پایان بردم. مادر من زنی بلندقد و شکیل بود و صدای بسیار خوبی داشت و برای زمان خودش پیشرفته و پیشرو به شمار میآمد، چنان که شروع به تحصیل زبان انگلیسی کرد. مناجات را با صدای بسیار لطیف و گیرا میخواند. همچنین غالباً او را برای سخنرانی در مجامع بهائی دعوت میکردند.
در سال ۱۳۰۵ یا ۱۳۰۶ کار پدر من به کرمانشاه افتاد و ناچار در آن شهر سکنی گرفتیم. دو سال و نیم بعد عازم تهران شدیم. پدرم هیچوقت فراخ دست نبود و زندگی ما به ناچار در کمال قناعت میگذشت. در تهران در خانه یی اجاره نشین شدیم که یک خانوادۀ دیگر هم در آن میزیستند. پدر من تمام هوش و حواسش در کار مذهب بود و به امور دنیوی توجهی نداشت. از خاطرات خوش من در این ایام این است که گاه صبحها به صدای نماز پدرم از خواب بیدار میشدم و به نماز او گوش میکردم.
در تهران به مدرسۀ تربیت، در اول خیابان کاخ رفتم...
در کلاس ششم ابتدائی هدایتالله نیّر سینا که خود در دانشسرای عالی مشغول تحصیل بود و تاریخ و فارسی به ما تدریس میکرد، چند بار از من در کلاس تاریخ سؤال کرد و من به روانی آنچه را در کتاب تاریخمان خوانده بودم از حفظ بیان کردم. نیّر سینا مرا آفرین گفت و تشویق کرد. این تشویق خیلی در من مؤثر شد و مرا از یک محصّل عادی به محصلی عاشق درس خواندن و موفق تبدیل کرد، به طوری که در کلاس هفتم گاه معلمین مرا به پای تخته میخواندند تا آنچه را که لازم است برای استفادۀ سایر شاگردان روی تخته با گچ بنویسم.
در این بین رئیس مدرسه تربیت، روانشاد عزیزالله خان مصباح، که مردی دانشمند ولی کاملاً سنتی بود و در تربیت اطفال به چوب و فلک اعتقاد داشت، بازنشسته شد و علی اکبر فروتن، که در روسیه در روانشناسی و علم تربیت تحصیل کرده بود و عقاید بسیار پیشرفته در تربیت دانشآموزان داشت، به ریاست مدرسه تربیت منسوب شد و من از شاگردان مورد توجه او بودم.
من تازه به کلاس هفتم رفته بودم که مادرم به بیماری کلیه دچار شد. در ایران هنوز دیالیز مرسوم نبود. پس از چندی به بیماری آلبومین درگذشت.
من مادرم را بسیار دوست داشتم ... غالباً در عالم بچگی خود تصور میکردم که شیطنتهای من موجب کسالت و مرگ او شده است.
مادر من هنگام وفات ۳۳ سال داشت. یک سال بعد پدرم که حدود ۴۵ سال داشت به مرض سینه پهلو دچار شد و به این مرض درگذشت.
ما چهار خواهر و برادر بودیم: یک خواهر و سه برادر. من برادر وسطی بودم. خویشان ما دچار این مسأله شدند که تکلیف ما بچهها چیست.
برادر بزرگ من اسماعیل، ترجیح داد که به کار مشغول شود و به این منظور به گیلان رفت. من به خانۀ دایی بزرگترم فرستاده شدم که یک دختر و دو پسر داشت. خواهرم به منزل دایی کوچکترم فرستاده شد که سه دختر داشت. برادر کوچکم را نزد مادربزرگ مادریام گذاشتند.
مرگ مادر برای همه کس فاجعه یی دردناک است، اما در مورد من بیش از این بود. دو بار دست به خودکشی زدم، ولی هر دو بار مرا نجات دادند.
در خانۀ داییام هر روز یا یکی دو روز در میان به ته باغ میرفتم و به صدای بلند زار میزدم. اهل خانه به گریه و زاری من عادت کرده بودند و مانعم نمیشدند.
دایی من مرد نیک نفس و خیّری بود، چنان که بعدها بیمارستان میثاقیه را در خیابان ایتالیا برای کمک به بیماران بنا کرد. اما امور خانه را همسرش، که دختر عموی من هم بود، اداره میکرد.
من در راهرویی که به اتاق خدمتکاران میرفت، میخوابیدم و تابستانها در پشتبام آشپزخانه رختخوابم را پهن میکردم.
از خاطراتی که به یاد دارم که شاید کمی جالب باشد، این است که از کلاس پنجم و ششم که من به سهولت میخواندم، شروع به خواندن رمان کردم. یک کتابفروشی که از خانۀ ما پر دور نبود کتاب کرایه میداد. من شروع به کرایه کردن رمان و خواندن آنها کردم. تمام داستانهای آرسن لوپن، روکامبول، و پاردایانها را که از فرانسه ترجمه شده و روی کاغذ کاهی چاپ شده بودند تمام کردم.
تازه به کلاس هشتم رفته بودم، که مدرسه تربیت مانند سایر مدارس بهائی به امر دولت تعطیل شد... مدتی به مدرسۀ شرف رفتم، ولی از وضع زندگیام ناراضی بودم و تألّمِ فوت مادرم مرا آسوده نمیگذاشت.
آخر یک روز تصمیم به ترک منزل دائیام گرفتم و به منزل محقّر برادر بزرگم رفتم و چند ماهی را با او گذراندم. ولی مدرسه نرفتن مرا آزار میداد، بخصوص که در ضمیر ناخودآگاهم خود را ملامت میکردم که آن چه را میل مادرم بوده است، یعنی درس خواندن را متروک گذاشته ام. درصدد چاره برآمدم.
پرسان پرسان به وزرات معارف (وزارت آموزش و پرورش) رفتم و پس از جستجو به دیدن رئیس بازرسی، آقای یزدانفر، راهنمایی شدم. اتاق بسیار بزرگ و طویلی بود و یزدانفر در بالای آن نشسته بود و ۶ تا ۸ نفر اعضای او هر کدام در پشت میز خودشان به کار مشغول بودند. جلوی میز یزدانفر ایستادم. در این موقع ۱۳ ساله بودم، اما کوچکتر از سن خود به نظر میآمدم. یزدانفر گفت چکار داری. گفتم میخواهم تحصیل کنم، ولی وسیله ندارم. گفت تو کی هستی. اسم خود را گفتم. گفت کی از شما نگهداری میکند. گفتم هیچ کس. پدر و مادرم هر دو فوت کرده اند. پرسید از خویشان تو کسی نیست که به تو برسد. گفتم نه.
مدتی به من نگاه کرد، بعد گفت متأسفانه قانونی که بشود به کسی مثل تو کمک کرد نداریم. گفتم ولی من میخواهم تحصیل کنم. وقتی چند بار این جمله را تکرار کردم، مدتی سکوت کرد، بعد یادداشتی نوشت و در پاکت گذاشت و گفت میروی خیابان شاه آباد مؤسسۀ تربیت عشایر و این یادداشت را میدهی به رئیس آن آقای مهماندوست. من چنین کردم.
مهماندوست مردی حدود ۶۰ ساله با ریش کوتاه سفید بود و پشت میزش نشسته بود. یادداشت را به او دادم. خواند و به فکر فرو رفت. گفت من نمیدانم چه میتوانم برای تو بکنم، اینجا دارالتّربیه عشایر است، تو که از عشایر نیستی. گفتم نه. گفت حالا چون آقای یزدانفر نوشته است، برای امشب یک تختخواب در اختیار تو میگذارم تا ببینم فردا تکلیف تو چیست.
دارالتربیه عشایر یک شبانهروزی بود که به دستور رضاشاه برای نگهداری و تحصیل فرزندان رؤسای عشایری که پدرانشان توسط رضاشاه سرکوب شده بودند، تأسیس شده بود. فرزندان آنها را به تهران آورده بودند. محصلین عشایر از کرد و لر و بلوچ و ترکمن هر یک روزها به مدرسۀ خود میرفتند و شبها در دارالتربیه میخوابیدند.
در همان سال قانون تأسیس دانشسراهای مقدماتی برای تربیت آموزگار تصویب شده بود و برای سال اول آن شاگرد گرفته بودند. کلاس اول آن در اتاقی در دارالتربیه عشایر تشکیل میشد. رئیس آن حبیب الله صحیحی در دانشسرای پاریس تحصیل کرده بود.
مرا پیش او فرستادند و معلوم شد که پدرم را میشناسد. گفت تو تا چند کلاس درس خوانده ای. گفتم تا کلاس هشتم.
گفت قانون دانشسرا این است که برای ثبت نام در آن باید تصدیق کلاس نهم را ارائه داد و چون فقط تا اواسط هشتم درس خوانده ای نمیتوانیم تو را بپذیریم. من گفتم که شما به من شش ماه وقت بدهید، من کلاس نهم را امتحان میدهم. اگر قبول شدم مرا بپذیرید و اگر نشدم که هیچ.
گفت من نمیتوانم شخصاً چنین اجازه یی بدهم، باید از وزارت معارف کسب اجازه کنم. فردا بیا تا نتیجه را بگویم.
صحیحی مرد نیکنفسی بود. با نظر مساعد کسب اجازه کرده بود و فردا که به دیدن او رفتم گفت، میتوانی در کلاس حاضر شوی و شش ماه دیگر امتحان بدهی.
بعضی از شاگردان کلاس معلم بودند. من کوچکترین شاگرد کلاس بودم. سر موعد امتحان کلاس نهم را دادم و قبول شدم.
دانشسرای مقدماتی تهران را در زمین وسیعی در جنوب امجدیه در خیابان دولت مطابق طرحی جدید با لابراتوار و کتابخانه و زمینهای ورزش و سالنی بزرگ در طبقۀ دوم برای خوابگاه و کمی پائینتر از طبقۀ همکف یک سفرهخانه مشغول ساختمان بودند. وقتی آماده شد کلاس ما به عمارت جدید منتقل شد...
حدود یک سال بعد یعنی در سال ۱۳۱۴ من محصل دانشسرای مقدماتی بودم که کشف حجاب روی داد... در آن سال من در امتحانات شاگرد اول یا دوم شدم و معلوم شد قراری هست که به موجب آن به شاگرد اول و دوم برای تحصیل در دانشسرای عالی بورس بدهند.
این بورس به من تعلق گرفت و به دانشسرای عالی رفتم و به کلاس مقدماتی آن که برای کسانی که از دانشسرای مقدماتی میآمدند و یا فقط گواهی سال پنجم دبیرستان را داشتند درست شده بود، ثبت نام نمودم. شبانهروزی دانشسرای عالی در همان دانشسرای مقدماتی بود که جای کافی داشت.
پس از گرفتن درجه لیسانس از دانشسرای عالی در رشته زبان و ادبیات فارسی، میبایست طبق قانون برای تدریس در یکی از دبیرستانها به ولایات میرفتم، اما من میخواستم تحصیلم را در دورۀ دکتری ادبیات فارسی ادامه بدهم. این است که از قبول شغل در شهرستانها سرباز زدم و ایامی را به عُسرتِ تمام گذراندم، ولی به ترک تحصیل رضا ندادم. آخر موجباتی پیش آمد که دکتر محمود مهران که رئیس تعلیمات متوسطه بود و بعدها وزیر معارف شد پذیرفت که مرا به دبیری دبیرستان علمیه، از دبیرستانهای قدیم تهران، مأمور نماید.
پس از دو سالی که در آن دبیرستان، ابتدا در کلاس اول و بعد در کلاس پنجم تدریس کردم، حسین گونیلی که در زمانی که من در دانشسرای مقدماتی تحصیل میکردم، ناظم دانشسرا بود و با رئیس مدرسه علمیه دوستی داشت نزد او آمد و از او خواست که موافقت کند من برای معاونت دانشسرای مقدماتی دبیرستان را ترک کنم.
معلمین من در رشتۀ ادبیات فارسی دانشسرای عالی عبارت بودند از بدیعالزمان فروزانفر، ملکالشعرای بهار، ابراهیم پورداوود، علی اصغر حکمت، احمد بهمنیار، عباس اقبال، اقبال آشتیانی، امینه پاکروان (استاد زبان فرانسه)، سیدکاظم عصّار، دکتر رضازاده شفق، و فاضل تونی.
در ضمن تحصیل در دورۀ دکتری ادبیات فارسی، رشتۀ قضائی دانشکدۀ حقوق را نیز به پایان رساندم. به موازات اینها به کلاسهای انگلیسی به شورای فرهنگی بریتانیا میرفتم و کمی با خواندن انگلیسی آشنا شدم. خوشبختانه بورسی برای ادامه تحصیل در امور تربیتی از طرف این شورا به من تعلق گرفت و سال ۱۳۴۷ عازم لندن شدم...».
«من در شهر همدان در شب سیزده عید نوروز به دنیا آمدم ...
نام خانوادگی من ... از آنجاست که پدرم مرادی داشت و او در نامه یی او را "یارِشاطر" خوانده بود. "یارِشاطر" از عبارتی در گلستان سعدی گرفته شده (حکایت پنجم، باب دوم، "در اخلاق درویشان") که میگوید: "… من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یارِ شاطر [=چابک] باشم نه بارِ خاطر..."
پدرم هاشم و مادرم روحانیه اهل کاشان بودند، اما پدرم که با برادرانش به بازرگانی اشتغال داشت و هر کدام در شهری سکنی گرفته بودند با خانواده در همدان ساکن شد و من در این شهر ابتدا به مدرسه آلیانس، که یهودیان فرانسوی تأسیس نموده بودند و بعداً به مدرسه تأیید که بهائیان تأسیس کرده بودند، رفتم و سال دوم دبستان را در این مدرسه به پایان بردم. مادر من زنی بلندقد و شکیل بود و صدای بسیار خوبی داشت و برای زمان خودش پیشرفته و پیشرو به شمار میآمد، چنان که شروع به تحصیل زبان انگلیسی کرد. مناجات را با صدای بسیار لطیف و گیرا میخواند. همچنین غالباً او را برای سخنرانی در مجامع بهائی دعوت میکردند.
در سال ۱۳۰۵ یا ۱۳۰۶ کار پدر من به کرمانشاه افتاد و ناچار در آن شهر سکنی گرفتیم. دو سال و نیم بعد عازم تهران شدیم. پدرم هیچوقت فراخ دست نبود و زندگی ما به ناچار در کمال قناعت میگذشت. در تهران در خانه یی اجاره نشین شدیم که یک خانوادۀ دیگر هم در آن میزیستند. پدر من تمام هوش و حواسش در کار مذهب بود و به امور دنیوی توجهی نداشت. از خاطرات خوش من در این ایام این است که گاه صبحها به صدای نماز پدرم از خواب بیدار میشدم و به نماز او گوش میکردم.
در تهران به مدرسۀ تربیت، در اول خیابان کاخ رفتم...
در کلاس ششم ابتدائی هدایتالله نیّر سینا که خود در دانشسرای عالی مشغول تحصیل بود و تاریخ و فارسی به ما تدریس میکرد، چند بار از من در کلاس تاریخ سؤال کرد و من به روانی آنچه را در کتاب تاریخمان خوانده بودم از حفظ بیان کردم. نیّر سینا مرا آفرین گفت و تشویق کرد. این تشویق خیلی در من مؤثر شد و مرا از یک محصّل عادی به محصلی عاشق درس خواندن و موفق تبدیل کرد، به طوری که در کلاس هفتم گاه معلمین مرا به پای تخته میخواندند تا آنچه را که لازم است برای استفادۀ سایر شاگردان روی تخته با گچ بنویسم.
در این بین رئیس مدرسه تربیت، روانشاد عزیزالله خان مصباح، که مردی دانشمند ولی کاملاً سنتی بود و در تربیت اطفال به چوب و فلک اعتقاد داشت، بازنشسته شد و علی اکبر فروتن، که در روسیه در روانشناسی و علم تربیت تحصیل کرده بود و عقاید بسیار پیشرفته در تربیت دانشآموزان داشت، به ریاست مدرسه تربیت منسوب شد و من از شاگردان مورد توجه او بودم.
من تازه به کلاس هفتم رفته بودم که مادرم به بیماری کلیه دچار شد. در ایران هنوز دیالیز مرسوم نبود. پس از چندی به بیماری آلبومین درگذشت.
من مادرم را بسیار دوست داشتم ... غالباً در عالم بچگی خود تصور میکردم که شیطنتهای من موجب کسالت و مرگ او شده است.
مادر من هنگام وفات ۳۳ سال داشت. یک سال بعد پدرم که حدود ۴۵ سال داشت به مرض سینه پهلو دچار شد و به این مرض درگذشت.
ما چهار خواهر و برادر بودیم: یک خواهر و سه برادر. من برادر وسطی بودم. خویشان ما دچار این مسأله شدند که تکلیف ما بچهها چیست.
برادر بزرگ من اسماعیل، ترجیح داد که به کار مشغول شود و به این منظور به گیلان رفت. من به خانۀ دایی بزرگترم فرستاده شدم که یک دختر و دو پسر داشت. خواهرم به منزل دایی کوچکترم فرستاده شد که سه دختر داشت. برادر کوچکم را نزد مادربزرگ مادریام گذاشتند.
مرگ مادر برای همه کس فاجعه یی دردناک است، اما در مورد من بیش از این بود. دو بار دست به خودکشی زدم، ولی هر دو بار مرا نجات دادند.
در خانۀ داییام هر روز یا یکی دو روز در میان به ته باغ میرفتم و به صدای بلند زار میزدم. اهل خانه به گریه و زاری من عادت کرده بودند و مانعم نمیشدند.
دایی من مرد نیک نفس و خیّری بود، چنان که بعدها بیمارستان میثاقیه را در خیابان ایتالیا برای کمک به بیماران بنا کرد. اما امور خانه را همسرش، که دختر عموی من هم بود، اداره میکرد.
من در راهرویی که به اتاق خدمتکاران میرفت، میخوابیدم و تابستانها در پشتبام آشپزخانه رختخوابم را پهن میکردم.
از خاطراتی که به یاد دارم که شاید کمی جالب باشد، این است که از کلاس پنجم و ششم که من به سهولت میخواندم، شروع به خواندن رمان کردم. یک کتابفروشی که از خانۀ ما پر دور نبود کتاب کرایه میداد. من شروع به کرایه کردن رمان و خواندن آنها کردم. تمام داستانهای آرسن لوپن، روکامبول، و پاردایانها را که از فرانسه ترجمه شده و روی کاغذ کاهی چاپ شده بودند تمام کردم.
تازه به کلاس هشتم رفته بودم، که مدرسه تربیت مانند سایر مدارس بهائی به امر دولت تعطیل شد... مدتی به مدرسۀ شرف رفتم، ولی از وضع زندگیام ناراضی بودم و تألّمِ فوت مادرم مرا آسوده نمیگذاشت.
آخر یک روز تصمیم به ترک منزل دائیام گرفتم و به منزل محقّر برادر بزرگم رفتم و چند ماهی را با او گذراندم. ولی مدرسه نرفتن مرا آزار میداد، بخصوص که در ضمیر ناخودآگاهم خود را ملامت میکردم که آن چه را میل مادرم بوده است، یعنی درس خواندن را متروک گذاشته ام. درصدد چاره برآمدم.
پرسان پرسان به وزرات معارف (وزارت آموزش و پرورش) رفتم و پس از جستجو به دیدن رئیس بازرسی، آقای یزدانفر، راهنمایی شدم. اتاق بسیار بزرگ و طویلی بود و یزدانفر در بالای آن نشسته بود و ۶ تا ۸ نفر اعضای او هر کدام در پشت میز خودشان به کار مشغول بودند. جلوی میز یزدانفر ایستادم. در این موقع ۱۳ ساله بودم، اما کوچکتر از سن خود به نظر میآمدم. یزدانفر گفت چکار داری. گفتم میخواهم تحصیل کنم، ولی وسیله ندارم. گفت تو کی هستی. اسم خود را گفتم. گفت کی از شما نگهداری میکند. گفتم هیچ کس. پدر و مادرم هر دو فوت کرده اند. پرسید از خویشان تو کسی نیست که به تو برسد. گفتم نه.
مدتی به من نگاه کرد، بعد گفت متأسفانه قانونی که بشود به کسی مثل تو کمک کرد نداریم. گفتم ولی من میخواهم تحصیل کنم. وقتی چند بار این جمله را تکرار کردم، مدتی سکوت کرد، بعد یادداشتی نوشت و در پاکت گذاشت و گفت میروی خیابان شاه آباد مؤسسۀ تربیت عشایر و این یادداشت را میدهی به رئیس آن آقای مهماندوست. من چنین کردم.
مهماندوست مردی حدود ۶۰ ساله با ریش کوتاه سفید بود و پشت میزش نشسته بود. یادداشت را به او دادم. خواند و به فکر فرو رفت. گفت من نمیدانم چه میتوانم برای تو بکنم، اینجا دارالتّربیه عشایر است، تو که از عشایر نیستی. گفتم نه. گفت حالا چون آقای یزدانفر نوشته است، برای امشب یک تختخواب در اختیار تو میگذارم تا ببینم فردا تکلیف تو چیست.
دارالتربیه عشایر یک شبانهروزی بود که به دستور رضاشاه برای نگهداری و تحصیل فرزندان رؤسای عشایری که پدرانشان توسط رضاشاه سرکوب شده بودند، تأسیس شده بود. فرزندان آنها را به تهران آورده بودند. محصلین عشایر از کرد و لر و بلوچ و ترکمن هر یک روزها به مدرسۀ خود میرفتند و شبها در دارالتربیه میخوابیدند.
در همان سال قانون تأسیس دانشسراهای مقدماتی برای تربیت آموزگار تصویب شده بود و برای سال اول آن شاگرد گرفته بودند. کلاس اول آن در اتاقی در دارالتربیه عشایر تشکیل میشد. رئیس آن حبیب الله صحیحی در دانشسرای پاریس تحصیل کرده بود.
مرا پیش او فرستادند و معلوم شد که پدرم را میشناسد. گفت تو تا چند کلاس درس خوانده ای. گفتم تا کلاس هشتم.
گفت قانون دانشسرا این است که برای ثبت نام در آن باید تصدیق کلاس نهم را ارائه داد و چون فقط تا اواسط هشتم درس خوانده ای نمیتوانیم تو را بپذیریم. من گفتم که شما به من شش ماه وقت بدهید، من کلاس نهم را امتحان میدهم. اگر قبول شدم مرا بپذیرید و اگر نشدم که هیچ.
گفت من نمیتوانم شخصاً چنین اجازه یی بدهم، باید از وزارت معارف کسب اجازه کنم. فردا بیا تا نتیجه را بگویم.
صحیحی مرد نیکنفسی بود. با نظر مساعد کسب اجازه کرده بود و فردا که به دیدن او رفتم گفت، میتوانی در کلاس حاضر شوی و شش ماه دیگر امتحان بدهی.
بعضی از شاگردان کلاس معلم بودند. من کوچکترین شاگرد کلاس بودم. سر موعد امتحان کلاس نهم را دادم و قبول شدم.
دانشسرای مقدماتی تهران را در زمین وسیعی در جنوب امجدیه در خیابان دولت مطابق طرحی جدید با لابراتوار و کتابخانه و زمینهای ورزش و سالنی بزرگ در طبقۀ دوم برای خوابگاه و کمی پائینتر از طبقۀ همکف یک سفرهخانه مشغول ساختمان بودند. وقتی آماده شد کلاس ما به عمارت جدید منتقل شد...
حدود یک سال بعد یعنی در سال ۱۳۱۴ من محصل دانشسرای مقدماتی بودم که کشف حجاب روی داد... در آن سال من در امتحانات شاگرد اول یا دوم شدم و معلوم شد قراری هست که به موجب آن به شاگرد اول و دوم برای تحصیل در دانشسرای عالی بورس بدهند.
این بورس به من تعلق گرفت و به دانشسرای عالی رفتم و به کلاس مقدماتی آن که برای کسانی که از دانشسرای مقدماتی میآمدند و یا فقط گواهی سال پنجم دبیرستان را داشتند درست شده بود، ثبت نام نمودم. شبانهروزی دانشسرای عالی در همان دانشسرای مقدماتی بود که جای کافی داشت.
پس از گرفتن درجه لیسانس از دانشسرای عالی در رشته زبان و ادبیات فارسی، میبایست طبق قانون برای تدریس در یکی از دبیرستانها به ولایات میرفتم، اما من میخواستم تحصیلم را در دورۀ دکتری ادبیات فارسی ادامه بدهم. این است که از قبول شغل در شهرستانها سرباز زدم و ایامی را به عُسرتِ تمام گذراندم، ولی به ترک تحصیل رضا ندادم. آخر موجباتی پیش آمد که دکتر محمود مهران که رئیس تعلیمات متوسطه بود و بعدها وزیر معارف شد پذیرفت که مرا به دبیری دبیرستان علمیه، از دبیرستانهای قدیم تهران، مأمور نماید.
پس از دو سالی که در آن دبیرستان، ابتدا در کلاس اول و بعد در کلاس پنجم تدریس کردم، حسین گونیلی که در زمانی که من در دانشسرای مقدماتی تحصیل میکردم، ناظم دانشسرا بود و با رئیس مدرسه علمیه دوستی داشت نزد او آمد و از او خواست که موافقت کند من برای معاونت دانشسرای مقدماتی دبیرستان را ترک کنم.
معلمین من در رشتۀ ادبیات فارسی دانشسرای عالی عبارت بودند از بدیعالزمان فروزانفر، ملکالشعرای بهار، ابراهیم پورداوود، علی اصغر حکمت، احمد بهمنیار، عباس اقبال، اقبال آشتیانی، امینه پاکروان (استاد زبان فرانسه)، سیدکاظم عصّار، دکتر رضازاده شفق، و فاضل تونی.
در ضمن تحصیل در دورۀ دکتری ادبیات فارسی، رشتۀ قضائی دانشکدۀ حقوق را نیز به پایان رساندم. به موازات اینها به کلاسهای انگلیسی به شورای فرهنگی بریتانیا میرفتم و کمی با خواندن انگلیسی آشنا شدم. خوشبختانه بورسی برای ادامه تحصیل در امور تربیتی از طرف این شورا به من تعلق گرفت و سال ۱۳۴۷ عازم لندن شدم...».
***
«... یکی از سپاسهای عمیقی که من از بخت خود دارم این است که پیوسته از همکاری افراد دلسوز و دانشمند و فرهنگ پرور و کاردان برخوردار بوده ام و اگر در کارهای خود، چه در ایران و چه در خارج ایران، مختصر توفیقی داشته ام از برکت یاری و همقدمی آنان بوده است. ذکر فردفرد آنان را باید به فرصتی دیگر واگذارم. با این همه نمی توانم این سرگذشت را بدون نام بردن از چند تنی که اکنون درگذشته اند و در مراحل زندگی مرا یاری کرده یا نمونه هایی از انسانیت و دانش اندوزی و وطن پرستی و فرهنگ پروری پیش چشم من داشته اند، به پایان ببرم.
ابراهیم پورداود که دانشمند و رادمردی بزرگوار و اصیل و ایرانی دوست بود و شوق تحصیل فرهنگ باستان را او در من بیدارکرده؛ سیدحسن تقی زاده که مثال دقت علمی و ادب ذاتی و چشم پوشی و دانش دوستی بود؛ والتر هنینگ که دریای علم بود و از نوابغ ایران شناسی و بر من حق تربیت داشت و بیش از هر استادی مرا به نقص ها و کمبودهایم واقف کرد؛ عباس آشتیانی که استادی محقّق و پرکار و در افاضۀ علم گشاده دست بود؛ سیدکاظم عصّار که تبحّر و سعۀ صدر و مناعت طبع را در خود جمع داشت؛ غلامحسین صدیقی که دانش و احتیاط علمی و ادب مفرط را با صراحت گفتار و پایبندی به اصول در خود جمع کرده بود؛ عباس زریاب، دانشمندی بسیاردان و فروتن و شوخ طبع که من سالها قبل فصل ساسانیان تاریخ طبری را نزد او تلمّذ کردم (=آموختم)؛ غلامحسین یوسفی که مظهر حسن خلق و دانش پژوهی و دقت نظر بود؛ احمد آرام که مردی متدیّن و مترجمی لایق و پرحوصله و سختکوش بود و در کار دانشنامۀ ایران و اسلام مرا از همکاری نزدیک خود برخوردارکرد؛ سعیدی سیرجانی که صاحب ذهنی نقّاد و فروزان بود و نثری بدیع و شوخ و گزنده و این همه را با عشق به فرهنگ ایران و صلاح جامع فراهم داشت و در عدالت جویی و مبارزه با تعصّب و ستم بی باک بود؛ احمد تفضّلی که دانشمندی کوشا و دقیق و پرثمر بود و در پیشرفت معارف ایران پیش از اسلام قدمهای گرانبها برداشت و من که روزی کلاس درسم به حضور او اراسته بود، سرانجام خود را خوشه چین خرمن دانش او یافتم. حسن ذوقی، فرهنگی شریف و امین و استواری که سالها در بنگاه ترجمه و نشر کتاب مرا در سمت معاونت آن بنگاه به همکاری خود سرافراز کرد و عبدالله سیّار، متخصص چاپ و رئیس طبع و نشر همان مؤسسه که همیشه برای من همکاری لایق و کوشا و منیع الطبع به شمار می رفت.
فضایل همۀ آنان و بسیار دیگر را که زنده اند و یا درگذشته و سایه از سر من بازگرفته اند، همیشه با حسرت نگریسته ام و می نگرم»*.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* (خلاصه یی از مقالۀ «شرح حال من»، دکتر احسان یارشاطر، «ایران نامه»، سال ۳۰، شماره ۲، تابستان ۱۳۹۴، صفحه ۲۹۶تا۳۰۹)
ابراهیم پورداود که دانشمند و رادمردی بزرگوار و اصیل و ایرانی دوست بود و شوق تحصیل فرهنگ باستان را او در من بیدارکرده؛ سیدحسن تقی زاده که مثال دقت علمی و ادب ذاتی و چشم پوشی و دانش دوستی بود؛ والتر هنینگ که دریای علم بود و از نوابغ ایران شناسی و بر من حق تربیت داشت و بیش از هر استادی مرا به نقص ها و کمبودهایم واقف کرد؛ عباس آشتیانی که استادی محقّق و پرکار و در افاضۀ علم گشاده دست بود؛ سیدکاظم عصّار که تبحّر و سعۀ صدر و مناعت طبع را در خود جمع داشت؛ غلامحسین صدیقی که دانش و احتیاط علمی و ادب مفرط را با صراحت گفتار و پایبندی به اصول در خود جمع کرده بود؛ عباس زریاب، دانشمندی بسیاردان و فروتن و شوخ طبع که من سالها قبل فصل ساسانیان تاریخ طبری را نزد او تلمّذ کردم (=آموختم)؛ غلامحسین یوسفی که مظهر حسن خلق و دانش پژوهی و دقت نظر بود؛ احمد آرام که مردی متدیّن و مترجمی لایق و پرحوصله و سختکوش بود و در کار دانشنامۀ ایران و اسلام مرا از همکاری نزدیک خود برخوردارکرد؛ سعیدی سیرجانی که صاحب ذهنی نقّاد و فروزان بود و نثری بدیع و شوخ و گزنده و این همه را با عشق به فرهنگ ایران و صلاح جامع فراهم داشت و در عدالت جویی و مبارزه با تعصّب و ستم بی باک بود؛ احمد تفضّلی که دانشمندی کوشا و دقیق و پرثمر بود و در پیشرفت معارف ایران پیش از اسلام قدمهای گرانبها برداشت و من که روزی کلاس درسم به حضور او اراسته بود، سرانجام خود را خوشه چین خرمن دانش او یافتم. حسن ذوقی، فرهنگی شریف و امین و استواری که سالها در بنگاه ترجمه و نشر کتاب مرا در سمت معاونت آن بنگاه به همکاری خود سرافراز کرد و عبدالله سیّار، متخصص چاپ و رئیس طبع و نشر همان مؤسسه که همیشه برای من همکاری لایق و کوشا و منیع الطبع به شمار می رفت.
فضایل همۀ آنان و بسیار دیگر را که زنده اند و یا درگذشته و سایه از سر من بازگرفته اند، همیشه با حسرت نگریسته ام و می نگرم»*.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* (خلاصه یی از مقالۀ «شرح حال من»، دکتر احسان یارشاطر، «ایران نامه»، سال ۳۰، شماره ۲، تابستان ۱۳۹۴، صفحه ۲۹۶تا۳۰۹)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر