«پیغام» ـ (۲۰تیرماه ۱۳۶۰)
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچۀ پایینی،
خانه یی هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشسته ست
با قبای قَدکِ گلناری؛
غصّۀ عالم بر شانۀ مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
میگویی: «قورقونمی»!
سر تکان خواهد داد
با تأثّر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوۀ کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختومقلیست
سعی کن یادت باشد).
بعد، از قولِ من
اینها را
یک به یک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختومقلی
این چه رؤیای شگفتی است که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازیست
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
(خوابِ سنگینِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من).
خواب میبینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِیِ چیزی میگردیم.
شبِ پُر رازیست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبرۀ پودۀ بیآغازیست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُرده ست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسرده ست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبالِ چه ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی اندیشیم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادۀ خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعلۀ سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغلۀ جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزۀ بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کج بیل و کلنگ
بی امان در کار است
تا ز رازی که به کشفش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
بارها دیده ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان).
***
ناگهان
مَدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
که به دنبالِ چه ایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیره مَغاک (=گودال)
پدرانم را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
چشمهاشان را میبینم تنها که هنوز
زنده است و نگران میگردد
در تهِ کاسۀ خشکیدۀ خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده به زاری میگویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری پر هول
وزنِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تنِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم… نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان میکوشیم».
پدران امّا
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسۀ سر
چشمهاشان را
میبینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرو میچکد آهسته به خاک
و به حسرت میماسد.
و تمام!
پاشو
برو آن کوچۀ پایینی،
خانه یی هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشسته ست
با قبای قَدکِ گلناری؛
غصّۀ عالم بر شانۀ مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
میگویی: «قورقونمی»!
سر تکان خواهد داد
با تأثّر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوۀ کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختومقلیست
سعی کن یادت باشد).
بعد، از قولِ من
اینها را
یک به یک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختومقلی
این چه رؤیای شگفتی است که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازیست
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
(خوابِ سنگینِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من).
خواب میبینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِیِ چیزی میگردیم.
شبِ پُر رازیست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبرۀ پودۀ بیآغازیست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُرده ست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسرده ست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبالِ چه ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی اندیشیم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادۀ خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعلۀ سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغلۀ جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزۀ بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کج بیل و کلنگ
بی امان در کار است
تا ز رازی که به کشفش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
بارها دیده ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان).
***
ناگهان
مَدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
که به دنبالِ چه ایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیره مَغاک (=گودال)
پدرانم را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
چشمهاشان را میبینم تنها که هنوز
زنده است و نگران میگردد
در تهِ کاسۀ خشکیدۀ خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده به زاری میگویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری پر هول
وزنِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تنِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم… نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان میکوشیم».
پدران امّا
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسۀ سر
چشمهاشان را
میبینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرو میچکد آهسته به خاک
و به حسرت میماسد.
و تمام!
***
(مختومقلی فراغی ـ زادۀ ۱۱۰۲ ـ درگذشتۀ ۱۱۶۹یا ۱۱۷۶ شمسی. شاعر بسیار معروف ترکمن)
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا میگوید کفّارۀ نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعه یی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، امّا
همۀ زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم میگویم:
«قصۀ بیسر و ته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بسکه لایَنقَطِع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقَطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد»!
امّا
لحظه یی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظهیی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز از نو!
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا میگوید کفّارۀ نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعه یی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، امّا
همۀ زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم میگویم:
«قصۀ بیسر و ته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بسکه لایَنقَطِع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقَطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد»!
امّا
لحظه یی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظهیی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز از نو!
***
راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرۀ خُردیست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهتبخشِ حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
***
حرفِ من این است:
قطره ها باید آگاه شوند
که به همکوشی، بیشک
میتوان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بیگمان ناآگاهیست
آنچه آسانجو را وامیدارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را چیزی پندارد
که نمییابد تغییر.
رودِ سر در شیب
به همین ناآگاهی زندهست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَندهست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان مییابیم:
تو غمین و مأیوس
مینشینی ساعتها
سر سکّو جلو خانۀ تاریکت
غرقِ اندیشۀ بیحاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی همنفسی:
غمگساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسانجویان
همچنان در تک و تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهره کشِ قَحبه دراز است.
آه، مختومقلی، من گهگاه
سرِدستی به لغتنامه نگاهی میاندازم:
چه معادلها دارد پیروزی! (محشر)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختومقلی
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمیخواهم باشم تنها
نوحه خوانی گریان.
میبینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشیِ خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود میگویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
باز میگویم:
«هرچند
دائماً مرثیه یی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچُلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گرده شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان
بنگری از پُشتش.
هرچند
نابکارانی هستند آنسو
(چیرهدستانی در حرفۀ «کَتبسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چَربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن»)
همهجا هست اگر چند
(به خود میگویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشک آبی
در یکی جادۀ کم آمد و شد
که پسین منزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمیماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابتتر میخواند».
***
روزگاری
با خود
دردمندانه میاندیشیدم
که پیام از توفانها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنه های صَعب
بر جسدهایی بیهوده وزید
ـ به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهوم ـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی میگذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شب نهادانی از قعرِ قرون آمده اند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصلۀ چکمۀ خود میخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُر از نکبتِ هر تیره روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید میدانم چیست
خوب میدانم چیست.
۲۰تیرِماه ۱۳۶۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دفتر شعر «مدایح بی صله»، احمد شاملو، دربردارندۀ شعرهای ۱۳۵۷تا۱۳۶۹.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر