«... شعر دورۀ سامانی... سرچشمۀ شعر فارسی است.
 می‌دانیم که شروع‌ ایجاد اثر ادبی در یک زبان، طبیعتاً با مقداری ابداع همراه است. شاعر در برابر خود نمونه ‌هایی ندارد که از آنها کمک گیرد و ناگزیر از مشاهدۀ مستقیم و تخیّل مستقل‌ خویش بهره می‌جوید. تنها با گذشت زمان است که آثار تقلیدی سر بر می‌آورند. گویندگان بعدی هر چند هم هوشیار باشند نمی‌توانند خود را از جاذبۀ پیشینیان برکنار نگاه دارند.
 شعر دورۀ سامانی دارای این جنبۀ ابداعی قوی است و ما در برابر آن‌ احساس می‌کنیم که با بیان ساده و تجربۀ خالص زندگی روبروییم.
روانی بیان و سادگی فکر را، در این دو بیت شهید بلخی ببینیم:

دانش و خواسته (=مال) است نرگس و گل (=گل سرخ)/
 که به یک جای نشکفند به هم‌
هر که را دانش است، خواسته نیست/
 و آن که را خواسته است، دانش کم
 شاعر تشبیه خود را از مشاهدۀ مستقیم فصل نرگس و گل گرفته است و با این تشبیه، حقیقتی کلی و فلسفی را در قالب واقعیتی ساده به تجسّم آورده...
 کمک گرفتن از امور عینی برای تجسّم بخشیدن به مفاهیم ذهنی، در شعر این دوره حالت خیلی طبیعی دارد، چون در این دو بیت دقیقی:
من این‌جا دیر ماندم خوار گشتم‌/
 عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر (= )بسیار مانَد/
 زهومت گیرد (= ) از آرام بسیار
 ... این که گفته شده است رودکی پدر شعر فارسی است، در آن غُلُو نیست. بیان‌ رودکی به شاهکار نزدیک می‌شود. آن مقدار کم شعری که از او مانده، در لطافت‌ و حُسن تأثیر هنوز نظیری برایش یافته نشده است.
 سر ّ بزرگی رودکی در سادگی‌ و خلوص اوست،که حتی مطالب حکمتی را در زبان عادی بیان می‌کند و نوعی‌ عُروج خاکی در آنهاست.
 همان چند بیت معروف که برای نصر بن احمد سامانی‌ گفته است، نمونۀ بارز این هنر خاص است که در عین آن که بالهای شعر را تا روی خاک فرود آورده، در اوج است:
بوی جوی مولیان آید همی/‌
 یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او/
 زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست‌/ خِنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی/‌
 میر زی (=به سوی) تو شادمان آید همی
جوی مولیان که محله‌ یی در بخارا بوده، و ریگ آموی که بیابان میان‌ بلخ و بخاراست، و جیحون، همۀ اینها یادآوریهای خیلی پیش پا افتاده هستند، ولی در بیان رودکی مقام ممتازی به آنها بخشیده می‌شود و به حدّ اشتیاق‌انگیزی‌ تلطیف می‌شوند.
 هنوز وصف الحالی مؤثّرتر از قصیدۀ "مرا بسود و فروریخت هر چه دندان‌ بود" در زبان فارسی گفته نشده است، این زبان حال همۀ فارسی ‌زبانانی است که‌ از رودکی تا به امروز پیر شده‌ اند. در این قصیده، چکیده‌ یی از زندگی شاعر جای‌ داده شده است؛ و همۀ اینها با تعبیری که اگر یک روستایی سالخوردۀ زنده دلی‌ بخواهد بیندیشد همان را می‌اندیشد، لیکن توانایی بیانش در حد یک شاعر نابغه‌ است:
مرا بسود و فروریخت هرچه دندان بود/
 نبود دندان لا بَل (=بلکه) چراغ تابان بود
سپید سیم رده (=رده ـ ) بود و دُرّ و مرجان بود/
 ستارۀ سحری بود و قطره باران بود
...
تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی/
 بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی/
 سرودگویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت (=طی کرد)/
 شد (=رفت) آن زمانه که او شاعر خراسان بود
...
 کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم‌/
 عصا بیار که وقت عصا و انبان بود...
 همین مفهوم را فردوسی به سبک خویش در لحن پهلوانی بیان کرده است:
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست/
 مده می که از سال شد مرد مست‌
به جای عنانم عصا داد سال/
 پراکنده شد مال و برگشت حال‌
همان دیده‌ بان بر سر کوهسار/
 نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان/
 مگر پیش مژگانش آید سنان
همان گوش از آوای او گشت سیر/
 همش لحن بلبل هم آوای شیر
دریغ آن گل و مُشگ خوشاب سی/
 همان تیغ برندۀ پارسی‌
نگردد همی گرد نسرین تذرو/
گل نارون خواهد و شاخ سرو...

 از حسب‌حال که بگذریم، از شاهنامه مثالی دیگر می‌آورم و از فردوسی نیز می‌گذریم. داستان آنجاست که رستم بر سُرخه، پسر افراسیاب دست می‌یابد و او را به کین (=انتقام) سیاوش می‌دهد تا سر ببُرند، به همان صورتی که سیاوش را سر بریده بودند:
به سرخه نگه کرد پس پیلتن/
 یکی سرو آزاده بُد بر چمن
بَرش چون بر شیر و رخ چون بهار/
 ز مُشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت/‌
 اَبا (=با) خنجر و روزبانان(=نگهبانان و جلّادان) و تشت‌
ببندند دستش به خمّ کمند/
 بخوابند(=بخوابانند) بر خاک چو گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن/
 ببرّند و کرکس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت/
 به خون ریختن روی بنهاد، تَفت
... سرخه التماس می‌کند که او را ببخشایند:
بدو سرخه گفت: ای سرافراز شاه/
 چه ریزی همی خون من بی‌گناه؟
سیاوش مرا بود همسال و دوست‌/
 روانم پر از درد و اندوه اوست‌
مرا دیده پرآب بُد روز و شب‌/
 همیشه به نفرین گشاده دو لب
بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت/
 بر آن کس که آن شاه را سر گرفت (=سرش را برید)
دل طوس بخشایش آورد سخت/
 بر آن نامبردارِ برگشته بخت
 سرخه بی‌گناه است یا باگناه؟ لحن سخنش تردیدی در صداقتش باقی‌ نمی‌گذارد، ولی او باید کشته شود، زیرا جنگ است، و جنگ در نفس خود ستمگر. آنچه در این ابیات مهم است نحوۀ بیان است، و توسل به مفاهیمی که‌ برای مؤثّرکردن این بیان لازم است.
 نخست وصف جوانی و رعنایی سرخه، آن گاه‌ تِذکار نحوۀ کشته شدن سیاوش (با خنجر و تشت)، کشتن شبیه به گوسفند که‌ جزئیاتش ذکر می‌شود (چگونه بستند،چگونه خواباندند)، و اما سرخه، جوانی‌ که در آستانۀ مرگ است چه می‌تواند بگوید و بیندیشد؟ حرفهای او چنان است‌ که در مرد سنگدلی چون طوس اثر می‌نهد، و ما که امروز در خانۀ خود نشسته ‌ایم‌ و این ابیات را می‌خوانیم، تشت و خنجر و جوانی تپندۀ او را در برابر خود می‌بینیم؛ او و سیاوش هر دو، و بیابان و خون و خشم افراسیاب و خشم رستم، و صدای‌ استغاثۀ او در گوش ما می‌پیچد، و همۀ اینها از لرزش تارهای کلام فردوسی بر انگیخته شده است...».
 ــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ («نوشته های بی سرنوشت»، اثر دکتر محمدعلی اسلامی ندوش، بخشی از مقالۀ بلند «خصیصۀ شاهکارها»، تهران، 1388، انتشارات «یزدان»)