۱۳۹۶ دی ۲۹, جمعه

نیمایوشیج، آغازگر و پدر شعر نو در ایران



نیمایوشیج، آغازگر و پدر شعر نو در ایران (زادۀ ۲۱ آبان ۱۲۷۶ ـ درگذشته:۱۳دی۱۳۳۸شمسی)، تا ۱۲سالگی در روستای «یوش» (از روستاهای بخش «نور» شهر آمل) بالید. در سال پایانی جنبش میرزا کوچک خان جنگلی که نیما ۲۴ساله بود، شوری که این جنبش در خطّه شمال ایران برانگیخته بود، روح سرکش او را نیز به سوی خود کشید و نیما «زندگانی در جنگلها و جنگها» را برگزید.
در این باره خود او در نامه یی به برادر کوچکترش (لادبن) می نویسد: «... تا چند روز دیگر از ولایت می روم؛ می روم به جایی که وسائل این زندگانی تازه را فراهم بیاورم. اگر موفّق شدم، همهمۀ تازه یی در این قسمت البرز به توسّط من درخواهدافتاد و اصالت دلاوران این کوهستان را به نمایش درخواهم آورد... 
 برادر عزیزم، من رفتم و ممکن است دیگر مرا نبینی. با تمام آرزوهای خودم وداع می کنم... بعد از من مادرم را تسلّی بده و به جای من به خواهر کوچکمان مهربانی کن...
 وقتی در میدان جنگ آخرین نگاه خود را به عالم و تمام مُحَسّناتش انداختم، آرزوی من این خواهد بود که مدفن من در وسط جنگل تاریکی، که ابداً محل عبور و مرور انسان نباشد، واقع شود. آفتاب اشعۀ طلایی خود را از شکاف شاخه ها روی مدفن ساده و بی آرایش یک جوان حق پرست ناکام بیندازد و وزش نسیم همیشه از روی آن عبورکند و تنهایی و سکوت دائمی اطراف آن را فراگیرد» («نامه های نیما»، به کوشش سیروس طاهباز، تهران، ۱۳۶۸، ص۲۵ ـ نامه مورّخ ۱۳۰۰شمسی).
 با شهادت میرزا کوچک خان در آذر ۱۳۰۰ و شکست جنبش جنگل، نیما نتوانست همهمه تازه یی در البرزکوه بیفکند و کاری کند کارستان. او دوباره به شعر روی آورد. اما راه و آرمان حق پرستی و بیدادستیزی و آزادیخواهی جنبش جنگل در شعرهایش جاری شد و تا پایان زندگیش ادامه یافت.
***
 گزیده هایی از اشعار او را در زیر می خوانید:
 شعر «قلب قوی» ـ ۲۵فروردین ۱۳۰۵:
 «دیده ای یک گلوله یا تیری/ که به خاک اندر آورد شیری؟ 
دیده ای پاره سنگ کم وزنی/ که چو از مبدأش برون بپرد/ دل بحر عظیم را بدرد؛/ در همه موجها شود نافذ؟ 
 ... مرد، ای بینوای راه نشین/ پارۀ سنگ و آن گلوله تویی/ که تو را انقلاب و دست تهی/ می کند سوی عالمی پرتاب. 
... ارجمندی ز قوّت دل توست/ همه زانجاست آن چه حاصل توست/
چون تو را دل بود به دل بنگر.
 پی دشمن بسی لجاجت کن/ چون لجاجت کند سماجت کن/ مرد را زندگی چنین باید.
 خیز با قوّت دل و امّید/ شب خود را بکن چو روز سفید/ خصم با هیکل و تو با دل خویش. 
خویش را با سلاح زینت کن/ ز همه جانبه مرمّت کن/ خانه یی را که فقر ویران کرد».
***
 ـ شعر «ققنوس» ـ بهمن ۱۳۱۶:
 «... حس می کند که زندگی او چنان/ مرغان دیگر ار به سرآید/ در خواب و خور/ رنجی بود کزان نتوانند نام برد.
 ... ناگاه چون به جای، پر و بال می زند/ بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ/ که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
 آن گه ز رنجهای درونیش مست/ خود را به روی هیبت آتش می افکند. 
 باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!/ خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!/ پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در».
***
 ـ «کینه شب» ـ دیماه ۱۳۲۳:
 «... هیس، آهسته شب تیره هنوز/ می مکد. 
 زیر دندان لجن آلودش/ هرچه می بیند خواهد نابودش/ کی ولیکن گوید/ از در دیگر، این روز سپید/ درنمی آید؟ 
 شب کسی یاوه به ره می پوید/ شب عبث کینه به دل می جوید.
 روز می آید/ آن چه می باید روید، می روید...».
***
 ـ شعر «ناقوس» ـ ۲۱بهمن ۱۳۲۳:
 ـ «... ناقوسِ دلنواز/ جا بُرده گرم در دلِ سردِ سحر به ناز.
 آوایِ او به هر طرفی راه می بَرد،/ سویِ هر آن فراز که دانی،/
 اندر هر آن نشیب که خوانی،/ در رخنه های تیره ویرانه های ما،/ در چشمه های روشنی خانه های ما،/ در هر کجا که مرده به داغی ست،/ یا دل فسرده چراغی ست،/ تأثیر می کند./ او روز و روزگارِ بهی را / -گمگشته در سرشتِ شبی سرد-/ تفسیر می کند...».
***
 ـ «خروس می خواند» ـ آبان ۱۳۲۵:
 ـ «قوقولی قو! خروس می خواند/ از درون نهفت خلوتِ ده/ از نشیب رهی که چون رگ خشک/ درتن مردگان دواند خون.
 می تند بر جدار سرد سحر/ می تراود به هرسوی هامون/ با نوایش از او، ره آمد پُر/ مژده می آورد به گوش آزاد/ می نماید رهش به آبادان/ کاروان را دراین خراب آباد/ نرم می آید/ گرم می خواند/ بال می کوبد/ پرمی افشاند. 
 گوش بر زنگ کاروان صداش/ دل بر آوای نغز او بسته ست.
 قوقولی قو! بر این ره تاریک/ کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟».
***
 ـ «او را صدا بزن» ـ ۵دیماه ۱۳۲۵:
 «جیب (=گریبان) سحر شکافته ز آوای خود خروس/ می‌خواند.
 بر تیزپای دلکش آوای خود سوار/ سوی نقاط دور/ می‌راند.
 بر سوی دره‌ ها که در آغوش کوهها/ خواب و خیال روشن صبحند/ بر سوی هر خراب و هر آباد/ هر دشت و هر دمن/ او را صدا بزن...».
***
 ـ شعر «مهتاب» ـ ۱۳۲۷
«می تراود مهتاب/ می درخشد شبتاب. 
 نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک/ غم این خفته چند/ خواب در چشم ترم می شکند.
 نگران با من اِستاده سحر/ صبح می خواهد از من/ کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
 در جگر لیکن خاری/ از ره این سفرم می شکند.
 نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم/ و به جان دادمش آب/ ای دریغا به برم می شکند. 
دستها می سایم/ تا دری بگشایم/ بر عبث می پایم/ که به در کس آید.
 در و دیوار به هم ریخته شان/ بر سرم می شکند.
 می تراود مهتاب/ می درخشد شبتاب.
 مانده پای آبله از راه دراز/ بر دم دهکده مردی تنها/ کوله بارش بر دوش/ دست او بر در، می گوید با خود: 
 غم این خفته چند/ خواب در چشم ترم می شکند». 
***
 شعر «مرغ آمین» ـ زمستان ۱۳۳۰ـ تجریش:
 «مرغ آمین، درد‌آلودی‌ست کآواره بمانده/ رفته تا آن‌سوی این بیدادخانه/ بازگشته، رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه. 
نوبت روز گشایش را/ در پی چاره بمانده .
 می‌شناسد آن نهان ‌بین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما/
جوردیده مردمان را./ با صدای هردم آمین‌ گفتنش، آن آشناپرورد،/ می‌دهد پیوندشان در هم/ می‌کند از یأس خُسران‌بار آنان کم/
می‌نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
 بسته در راه گلویش او/ داستان ِ مردمش را.
 رشته در رشته کشیده (فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)/ بر سر منقار دارد رشته‌ سر در گمش را. 
 او نشان از روز بیدارِ ظفرمندی‌ست
 با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
 از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته
از درون استغاثه ‌های رنجوران/ در شبانگاهی چنین دلتنگ، می‌آید نمایان 
 وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی/ که ندارد لحظه‌ یی از آن رهایی
 می‌دهد پوشیده، خود را بر فراز بام ِ مردم آشنایی...
 داستان از درد می‌رانند مردم/ در خیال استجابتهای روزانی.
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست، می‌خوانند مردم
 زیر باران ِ نواهایی که می‌گویند: 
- "باد رنج ناروای خلق را پایان". (و به رنج ِ ناروای خلق هر لحظه می‌افزاید).
 مرغ آمین را زبان با درد مردم می‌گشاید/ بانگ برمی‌دارد: 
 "آمین!/ باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین/ و ز جا بگسیخته شالوده ‌های خلق افسای/ و به نام رستگاری دست اندر کار/ و جهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش".
خلق می‌گویند:
 "آمین!/ در شبی این گونه با بیدادش آیین،/ رستگاری بخش ای مرغ شباهنگام ما را!/ و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی/ هرکه را ـ ای آشناپرور ـ ببخشا بهره از روزی که می‌جوید".
- "رستگاری روی خواهد کرد
و شب ِ تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد"/ مرغ می‌گوید.
 خلق می‌گویند: 
"امّا آن جهانخواره/ (آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر".
 مرغ می‌گوید:
 "در دل او آرزوی او محالش باد".
خلق می‌گویند:
 امّا کینه‌های جنگ ایشان در پی مقصود/ همچنان هر لحظه می‌کوبد به طبلش".
مرغ می‌گوید: 
 "زوالش باد!/ باد با مرگش پسین درمان/ ناخوشی ِ آدمی‌خواری./ وز پس روزان عزّت‌بارشان/
باد با ننگ همین روزان نگونساری!"...
 خلق می‌گویند: 
 "بادا باغشان را، در شکسته‌تر/ هر تنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته‌تر./ وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوان‌هایشان قندیلها خاموش".
- "بادا!" یک صدا از دور می‌گوید.
 و صدایی از ره ِ نزدیک/ اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
 "این، سزای ِ سازگاراشان/ باد، در پایان دورانهای شادی/ از پس دوران عشرت‌بار ایشان". 
 مرغ می‌گوید: 
 "این چنین ویرانگیشان، باد همخانه/ با چنان آبادشان از روی بیدادی".
- "بادشان!" (سر می‌دهد شوریده‌ خاطر، خلق آوا).
 - "باد آمین!/ و زبان آن که با درد کسان پیوند دارد، باد گویا!".
 - "باد آمین!/ و هر آن اندیشه، در ما مردگی ‌آموز، ویران!".
 - "آمین! آمین!"...
 و به واریز طنین هردم آمین‌ گفتن مردم/ (چون صدای رودی از جاکنده، اندر صفحه‌ مرداب آن گه گم)/ مرغ ِ آمین‌ گوی/
دور می‌گردد/ از فراز بام. 
در بسیط ِ خطّۀ آرام، می‌خواند خروس از دور 
 می‌شکافد جِرم دیوار سحرگاهان/ وز بر آن سردِ دود اندود خاموش/ هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می‌افزاید.
 می‌گریزد شب
 صبح می‌آید».
***
 شعر «داروَگ» ـ ۱۳۳۱:
 «خشک آمد کشتگاه ِ من/ در جوار ِ کشت ِ همسایه/ 
گرچه می‌گویند:
 "می‌گریند روی ِ ساحل ِ نزدیک/ سوگواران در میان ِ سوگواران". قاصد ِ روزان ِ ابری، داروگ!، کی می‌رسد باران؟
 بر بساطی که بساطی نیست،
 در درون ِ کومه‌ تاریک من که ذرّه یی با آن نشاطی نیست
 و جدار ِ دنده‌ های ِ نی به دیوار ِ اتاقم دارد از خشکیش می‌ترکد/ چون دل ِ یاران که در هجران ِ یاران.
قاصد ِ روزان ِ ابری، داروگ!، کی می ‌رسد باران؟».
***
 شعر «دل فولادم» ـ ۱۳۳۲ (پس از کودتای ۲۸مرداد):
 «...رسَم از خطّه‌ دوری، نه دلی شاد در آن. 
سرزمینهایی دور جای ِ آشوبگران/
 کارشان کشتن و کشتار، که از هر طرف و گوشه‌ آن/ 
می‌نشانید بهارش گل با زخم ِ جسدهای ِ کسان...
منم از هرکه در‌ این ساعت غارت‌ زده‌ تر/ 
همه چیز از کف ِ من رفته به‌ در/
 دل ِ فولادم با من نیست/
 همه چیزم دل ِ من بود و، کنون می‌بینم
دل ِ فولادم مانده در راه/ 
دل ِ فولادم را بی‌ شکی انداخته است/ 
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که/ 
گلش، گفتم، از خون و ز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون ِ برادرهایم 
 ـ ناروا در خون پیچان،/ بی‌گنه غلتان در خون –
دل ِ فولادم را زنگ کند دیگرگون».
***
 ـ شعر «هست شب» ـ ۲۸اردیبهشت۱۳۳۴:
 «هست شب، یک شب دم کرده و خاک/
 رنگ رخ باخته است...
با تنش گرم، بیابان دراز/ مرده را ماند در گورش تنگ/ 
به دل سوخته من ماند/ به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!...»
***
 شعر «بر سر قایقش» ـ ۱۳۳۵؟
 (نیمای بی قرار، همچون قایقبان بی قرار و آرام):
 «بر سر قایقش اندیشه کنان قایق¬بان / دائماٌ می زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد: / "اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می داد».
 ـ سخت توفانزده روی دریاست / ناشکیباست به دل، قایق¬بان/ 
شب پر از حادثه، دهشت افزاست.
ـ بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق¬بان/ 
ناشکیباتر برمی شود از او فریاد: 
 "کاش بازم ره بر خطّه دریای گران می افتاد!"».
***
 شعر «شب، همه شب» ـ آبان ۱۳۳۷ ـ تجریش:
 «شب، همه شب/ شکسته خواب به چشمم/ گوش بر زنگ کاروانستم/ با صداهای نیم زنده ز دور،/ همعنان گشته، همزبان هستم.
 جاده امّا، ز همه کس خالی ست/ ریخته بر سر آوار آوار/
 این منم مانده به زندان شب تیره که باز/ 
شب، همه شب / گوش بر زنگ کاروانستم».
***
سرانجام نیمایوشیج، آغازگر و «پدر» شعر نو ایران در ۱۳ دیماه ۱۳۳۸، دیده بر جهانی که هیچگاه با او دمساز نبود، فروبست. نیمایی که در چشم خود او چنین بود:
 «در چشم تو گر ز سنگ ناچیزترم
هر قدر پرانندم، پرخیزترم
من تیغم، اگر بیشتر ساید خلق
در کار خود آماده تر و تیزترم»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر