قطعه [«صاعقه ما ستم اغنیاست»] و بسیاری دیگر از این نوع نمایانگر اوضاع نابسامان و درهم ریخته جامعه یی است که به قول معروف در آن هیچ سنگی روی سنگ بند نمی شود. طنز و اعتراض پروین در حکایت "پیرزن و قباد" نیز از همین دست است:
 «روز شکار پیرزنی با قباد گفت
 کز آتش فساد تو جز دود آه نیست
روزی بیا به کلبۀ ما از ره شکار
 تحقیق حال گوشه نشینان گناه نیست 
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
 دیگر به کشور تو امان و پناه نیست
از تشنگی کدوبُنم امسال خشک شد
 آب قنات بردی و آبی به چاه نیست 
سنگینی خراج به ما عرصه تنگ کرد
 گندم تراست حاصل ما غیرکاه نیست
در دامن تو دیده جز آلودگی ندید
 بر عیبهای روشن خویشت نگاه نیست 
ویرانه شد ز ظلم تو هر مسکن و دهی
 یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست»
و این چند بیت از قطعه «ای رنجبر»:
 «حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می دهد
 کی دهد عَرض فقیران را جواب، ای رنجبر
آن که خود را پاک می داند ز هر آلودگی
 می کند مردارخواری چون غُراب ای رنجبر
گر که اطفال تو بی شامند شبها، باک نیست
 خواجه تیهو می کند هر شب کباب، ای رنجبر
گر چراغت را نبخشیده است گردون روشنی
 غم مخور می تابد امشب ماهتاب، ای رنجبر»
در قطعه «ستم اغنیا»، که آن را می توان نمونه بسیار زیبایی از اشعار او دانست، وضع ناگوار کشاورز ایرانی با بیان روشنی تصویر شده است. این نخستین بار است که، در چنان محیط آلوده، سخنی متهوّرانه، آن هم بر زبان یک زن شاعر جاری می شود و این، واقعه یی است که در ادبیات ایران سابقه نداشته است»*.
 «در این قطعه، برزگری به فرزند خود پند می دهد که مانند پدران خود به کار و کشاورزی پردازد، و ضمن دادن یک رشته دستورهای عملی به بلای صاعقه در موسم خرمن اشاره می کند و فرزند، به دستاویز این مطلب، سخن پدر را بریده با بیانی پر از غم و اندوه»
«گفت چنین، کای پدر نیک رأی
 صاعقه ما ستم اغنیاست
پیشه آنان همه آرام و خواب
 قسمت ما درد و غم و ابتلاست
دولت و آسایش و اقبال و جاه
 گر حق آنهاست، حق ما کجاست؟
قوت (=خوردنی) به خوناب جگر می خوریم
 روزی ما در دهن اژدهاست 
غله نداریم و گه خرمنست
 هیمه نداریم و زمان شِتا(=زمستان)ست
آنچه که ملّاک به ده واگذاشت
 باج و خراجیست که از پادشاست
حاصل ما را دگران می برند
 زحمت ما زحمت بی مدّعاست
از غم باران و گل و برف و سیل
 قامت دهقان به جوانی دوتاست
سفره ما از خورش و نان تهیست
 در ده ما بس شکم ناشتا(=گرسنه)ست 
پای من از چیست که بی موزه (=چکمه) است
 در تن تو جامۀ خلقان چراست؟
عدل چه افتاد که منسوخ شد
 رحمت و انصاف چرا کیمیاست؟
زین همه گنج و زر و ملک جهان
 آنچه که ماراست همین بوریا(=حصیر)ست
خرمن امساله ما را که سوخت
 از چه در این دهکده قحط و غَلاست؟ 
در عوض رنج و سزای عمل
 آنچه رعیت شنود ناسزاست
در مقابل این چراها:
پیر جهاندیده بخندید کاین
 قصه زور است، نه کار قضاست
مردمی و عدل و مساوات نیست
 زان ستم و جور و تعدّی رواست 
گشته حق کارگران پایمال
 بر صفت غلّه که در آسیاست 
هیچ کسی، پاس نگهدار نیست
 این لغت از دفتر امکان جداست
پیش که مظلوم برد داوری؟
 فکر بزرگان همه آز و هواست
انجمن آنجا که مجازی بود 
 گفته حق را چه ثبات و بقاست
رشوه نه ما را که به قاضی دهیم
 خدمت این قوم به روی ریاست
آن که سحر حامی شرع است و دین
 اشک یتیمانش، گهِ شب غذاست 
مردم این محکمه اهریمنند
 دولت حکّام ز غضب و ریاست
لاشه خورانند و به آلودگی
 پنجۀ آلوده ایشان گواست
خون بسی پیر زنان خورده است
 آن که به چشم من و تو پارساست
تیره دلان را چه غم از تیرگیست
 بیخبران را چه خبر از خداست؟» 
ـــــــــــــــــــــــــــــ
 * («از صبا تا نیما»، یحیی آرین پور، 1382، تهران، جلد سوم، ص543)