غلامرضا تختی از سال ۱۳۳۰ (اولین سال نخست وزیری دکتر محمد مصدّق) به فعالیتهای سیاسی روی آورد.
این راه را با عضویت در «حزب زحمتکشان ملت ایران»، (به رهبری خلیل ملکی و مظفّر بقایی) آغازکرد. وقتی خلیل ملکی و دکتر محمدعلی خُنجی از بقایی جداشدند و «حزب نیروی سوم» را تأسیس کردند، تختی نیز به این حزب پیوست. اندکی بعدتر که «حزب سوسیالیست» پاگرفت، به عنوان قائم مقام دبیرکل حزب برگزیده شد.
 تختی پس از کودتای ۲۸مرداد۳۲، به «نهضت مقاومت ملی» پیوست و در کمیته ورزشکاران نهضت به فعالیت پرداخت، با این که همچنان عضو حزب سوسیالیست نیز بود.
 وقتی در سال ۱۳۳۹ «جبهه ملی دوم» به کار آغازکرد، تختی نیز به جبهه ملی پیوست. روزی که دوستداران دکتر مصدق برای دیدار او به احمدآباد (تبعیدگاه دکتر مصدق) رفتند، تختی با عکس بزرگی از دکتر مصدق، در پیشاپیش همه حرکت می کرد.
 در ۱۰شهریور ۱۳۴۱ زلزله بسیار ویرانگری در بوئین زهرا (۵۰ کیلومتری جنوب قزوین) رخ داد و تمام شهر بوئین زهرا و روستاهای پیرامون آن را ویران کرد و حدود ۲۰ هزار کشته به جاگذاشت و دهها هزار مجروح و بی خانمان، تختی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله کامیونی تهیه کرد و خود آستینها را بالازد و به گردآوری پول و پوشاک و مواد غذایی و دارویی و... برای زلزله زدگان پرداخت. در اندک مدتی نیکوکاران و دوستدارانش در این همیاری ملی فراهم آمدند و دهها کامیون کمکهای اهدایی مردم تهران روانه مناطق آسیب دیده شد. استقبال مردم در این همیاری بسیار شورانگیز بود.
 فعالیتهای سیاسی و استقبال پرشور مردم در سراسر ایران تختی را به جایگاهی فرابرد که برای ساواک شاه تحمّل ناپذیر بود.
وقتی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ دکتر مصدق، پیشوای نهضت ملی ایران، درگذشت، تختی به تهدیدهای مأموران ساواک برای جلوگیری از شرکتش در مراسم تشییع و خاکسپاری دکتر مصدق، اعتنایی نکرد و در مراسم شرکت کرد.
 جهان پهلوان تختی ده ماه پس از درگذشت دکتر مصدق، بدون هیچ بیماری، ناگهان، در ۱۷دی ۱۳۴۶ در هتل آتلانتیک تهران درگذشت. ساواک اعلام کرد که تختی خودکشی کرده است، امّا به قول جلال آل احمد، «از آن همه جماعت، هیچ کس، حتی برای یک لحظه، به احتمال خودکشی غلامرضا تختی فکر نمی کرد» و در همه جا سخن از قتل تختی به دست مأموران ساواک بر زبانها بود.
 مهدی اخوان ثالث، شاعر معروف ایران، در همان دیماه سال ۱۳۴۶، شعر بلند «خوان هشتم» را که از شاهکار شعری اوست، سرود به یاد رستم بلندآوازه امروز ایران، جهان پهلوان تختی.
در زیر خلاصه یی از این شعر را می خوانید:

«خوان هشتم»
 مهدی اخوان ثالث (م. امید)
  «... من روایت می کنم اکنون،
من که نامم "ماث" (=مهدی اخوان ثالث)
[آری خوان هشتم را]
"ماث" 
راوی توسی روایت می کند اینک... 
 قصّه است این، قصّه، آری، قصّه‌ دردست. 
شعر نیست، 
این عیارِ مهر و کینِ مرد و نامردست...
 این گلیم تیره بختی هاست. 
خیسِ خونِ داغِ سُهراب و سیاوشها، 
روکش تابوتِ تختی هاست...
 راویم من، راویم آری...
راویِ افسانه های رفته از یادم، 
جغد این ویرانۀ نفرین شده تاریخ، 
بوم بام این خراب آباد،
قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم...
 آه، 
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امّید ایرانشهر، 
شیرمرد عرصه ناوَردهای هول... 
پور زال زر، جهان پهلو (=جهان پهلوان 
آن خداوند و سوار رخش بی مانند؛ 
آن که نامش، چون هماوردی طلب می کرد؛
در به چار ارکان میدانهای عالم لرزه می افکند؛ 
آن که هرگز کس نبودش مرد، در ناوَرد (=نبرد 
آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن؛ 
آن که بر رخشش تو گفتی کوه بر کوهست در میدان؛ 
بیشه یی شیرست در جوشن؛ 
آن که هرگز ـ چون کلید گنج مروارید ـ
گم نمی شد از لبش لبخند؛ 
 ـ خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان، 
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند ـ
آری، اکنون شیر ایرانشهر، 
تَهمتَن گرد سَجستانی،
کوه کوهان، مردِ مردستان، 
رستم دستان، 
در تَگ تاریک ژرف چاه پهناور، 
کِشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر، 
چاه غَدر ناجوانمردان، 
چاه پَستان، چاه بیدردان، 
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور 
و غم انگیز و شگفت آور. 
آری، اکنون تَهمتَن با رخش غیرتمند 
در بُن این چاهِ آبش زهرِ شمشیر و سنان، گم بود. 
پهلوان هفت خوان، اکنون 
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود. 
و می اندیشید 
که نبایستی بگوید هیچ 
بس که بی شرمانه و پستست این تزویر. 
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ 
بس که زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
و می اندیشد: 
"باز هم آن غدر نامردانۀ چرکین، 
باز هم آن حیلۀ دیرین، 
چاه سرپوشیده، هوم! چه نفرت آور! جنگ یعنی این؟ 
جنگ با یک پهلوان پیر؟" 
و می اندیشید 
که نبایستی بیندیشد. 
چشمها را بست. 
و دگر تا مدّتی چیزی نیندیشید. 
بعدِ چندی که گشودش چشم 
رخش خود را دید، 
بس که خونش رفته بود از تن، 
بس که زهر زخمها کاریش،
گویی از تن حسّ و هوشش رفته بود و داشت می خوابید. 
او 
از تن خود ـ بس بتر از رخش ـ 
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش. 
رخش را می دید و می پایید. 
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بیهمتا، 
رخشِ رخشنده، 
با هزاران یادهای روشن و زنده، 
آه... 
پهلوان کشتن دیو سپید، آن گاه 
دید چون دیو سیاهی، غم، 
ـ کز برایش پهلوان ناشناسی بود تا آن دم ـ 
پنجه افکنده ست در جانش،
و دلش را می فشارد درد. 
همچنان حس کرد 
که دلش می سوزد آن گه، سوزشی جانکاه.
گفت در دل: "رخش! طفلک رخش!
آه!" 
این نخستین بار شاید بود 
کان کلید گنج مروارید او گم شد. 
ناگهان انگار، 
بر لب آن چاه، 
سایه یی ـ پَرهیبِ (=شبح) محو سایه یی ـ را دید.
او شُغاد، آن نابرادر بود 
که درون چَه نگه می کرد و می خندید 
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید. 
 "هان، شغاد!" امّا 
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود 
که دل مردانۀ رستم برای او به خشم آید. 
باز اندیشید 
که نبایستی بیندیشد 
و نمی شد... "این شغاد دون، شغال پست، 
این دَغل، این بدبرادندر! (=برادراندر بد=برادر ناتنی بد)
نطفه شاید، نطفه زال زر است، امّا 
کِشتگاه و رُستگاهش نیست رودابه (=مادر رستم)... 
زاده او را یک نَبَهره (=پست و فرومایه) شوم، یک ناخوب مادَندر (=مادراندر=مادر ناتنی).
نه، نبایستی بیندیشم..." 
باز چشم او به رخش افتاد، امّا... وای! 
دید، 
رخش زیبا، رخش غیرتمند، 
رخش بیمانند، 
با هزارش یادبود خوب، خوابیده ست 
آن چنان که راستی گویی 
آن هزارش یادبود خوب را در خواب می دیده ست.
قصه می گوید که آن گه تهمتن او را 
مدتی ساکت نگه می کرد،
از تماشایش نمی شد سیر 
مثل این که اولین بار ست می بیند. 
بعد از آن تا مدتی، تا دیر، 
یال و رویش را 
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید، 
رو به یال و چشم او مالید،
مثل این که سالها گمگشته فرزندی 
از سفر بر گشته و دیدار مادر بود. 
قصه می گوید که روح رخش اگر می دید 
ـ از شگفتی های ناباور ـ
پای چشم تَهمتَن (=رستم) تر بود!
 ***
مرد نقّال از صدایش ضجّه می بارید 
و نگاهش مثل خنجر بود: 
 "و نشست آرام، یال رخش در دستش،
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم:
 میزبانی و شکار و میهمان پیر، 
چاه سر پوشیده در معبر؟ 
هوم، نبایستی بیندیشم 
بس که زشت و نفرت انگیزست این تصویر. 
جنگ بود این، یا شکار آیا؟
میزبانی بود یا تزویر؟"
قصّه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست 
که شُغاد نابرادر را بدوزد ـ همچنان که دوخت ـ 
با کمان و تیر 
بر درختی که به زیرش ایستاده بود، 
و بر آن تکیه داده بود
و درون چَه نگه می کرد. 
قصه می گوید: 
این برایش سخت آسان بود و ساده بود 
همچنان که می توانست او، اگر می خواست، 
کان کمند شصت خمّ خویش بگشاید 
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره یی، سنگی 
و فراز آید.
ور بپرسی راست، گویم راست 
قصه بی شک راست می گوید 
می توانست او اگر می خواست. 
لیک...»
 (تهران- دیماه ۱۳۴۶)