۱۳۹۶ آبان ۲۳, سه‌شنبه

یک عکس، یک پیام




دنیای شاعر‌ ، دنیایی‌ست که هست؛ ولی نیست. به عبارت دیگر نیست؛ ولی هست. به این دنیا‌ ، شاعر بارها سفر کرده و در آن دوردست‌ها‌ ، همیشه خشتهایی از بلور و احساس بر هم نهاده است‌ ، تا شهری سپید ـ در چشم‌اندازِ مه‌آلود افق ـ پی‌افکند و ما را به تماشای آن ببرد؛ از این‌رو‌ ، برای رسیدن به این شهر، یا باید همسفر با شاعر، اتوبوس مشخصی را سوار شد، کنار صندلی او نشست و راههای پیموده را با او رفت؛ یا این‌که آدرس گرفت و خود با نقشه راهنما به سفر پرداخت. در هر حال کسی که برای یکبار هم که شده به شهر قدم رنجه نکرده‌ ، نباید انتظار داشته باشد‌ ، شهر را پشت خانه‌های گلی روستا و بامهای کوتاه و قوطی کبریتی آن بیابد.

در قدم نخست باید به ایقان رسید که «دیدنیها کم نیست‌ ، من و تو کم دیدیم» ؛ خیلی چیزها هست که با نگاه اول دیده نمی‌شود‌ ، ولی وقتی دوباره ببینیم؛ سوسو می‌زنند؛ چشم معمولی سنگ را می‌بیند‌ ، ولی «نگاه شاعرانه»، پیر شدن سنگ را در عبور زمان حس می‌کند؛ چشمِ معمولی‌ ، شبنم را قطره چکیده آب می‌نگرد، و احتمالاً به صرفه‌جویی در مصرف آب و هرز روی آن فکر می‌کند‌ ، اما نگاه شاعرانه در شبنم اشکهای تنهایی خدا را به نظاره می‌نشیند.

برای گوشِ معمولی‌ ، سکوت بی‌صداست‌ ، ولی گوشِ شاعر در سکوت‌ ، فروریختن آبشار عظیمی‌ از صدا را حس می‌کند و می‌شنود؛ آبشاری که صدای کرکننده آن فرصت شنیدن را از گوش می‌گیرد.

[گوش کنید و این صدا را بشنوید] .
***
با توجه به اختصاص 280کاراکتر، به جای 140کاراکتر قبلی برای کاربران، از سوی توییتر، ما نیز تلاش کردیم در «یک عکس، یک پیام شماره 5خود را به 140کاراکتر مقید ننموده و پنجره پیام را به سمت افق‌های روشن شنیده‌ شدن، باز و بازتر کنیم. باشد که این طلیعه‌یی باشد به دیدار گمشده‌یی آشنا به نام آزادی.

ع. طارق
 
دویدن سرخ آسیمه خون‌
در بزروی مویرگهایت را‌
خاموش کن
لحظه، لحظه شعر است
 
جیر جیرک شب‌ترین تنهایی
می‌تکاند یاخته‌های سکوت را
با فلوت آبی ماه
آنک،
نمودار می‌شود شهر بلوری رؤیا
پنجره‌هایش‌ نجوای ابریشم و برف
 
بکرترین نیاز چشمانت را
گوش کن
لحظه لحظه شعر است.
 
 
در پناه رخنه دیوار
گنجشکی،
زندگی را لطف می‌بخشد،
با حضور ساده‌اش،
در آن سوی هاشورِ باران سحرگاهی
 
باران
اگر تا شب بپاید...
آه!... خیس خواهد شد
این همه آواز
خیس خواهد شد،
این همه پرواز
 
پشت قاب پنجره،
اینجا
می‌دود بر کاغذی کوچک
سرانگشتان من از شوق
 
من به تو می‌پیوندم؛
هنگام که موریانه‌های مخافت
آخرین خاطرات حماسه را
از تیغه خونی شمشیرها
قط زده‌اند
 
و درخت
از هراس دار شدن
به‌دار تبدیل می‌شود.
 
من به تو؛ ای جرأت ارتفاع دادن خود تا غرور اورست!
به تو ای حس شریف عریان کردن خون،
در ملتقای گلوله و قلب، آی آزادی!
 
 
روبیدن برفهای هنوز مانده زمستان
بر سقف خانه‌های شهر
نیرویی از جنس عشق می‌طلبد؛
عشق عمومی،
عشق فراگیر،
عشق بزرگ.
 
پنجره بگشا!
گشودن پنجره‌ها را جار شو!
آری، خود بهار شو!
 
 
بازکن پنجره را،
تا هجوم طراوت و تازگی،
نمور تار کنج‌ها را فتح کند.
 
بازکن پنجره را؛
ببین نت‌های نافذ ارکستر شاد جیک جیک گنجشکان،
چگونه شکست‌خوردگان عقبه‌های سپاه غم را
به دوردست‌های مرگ تارانده است.
 
جرأت دلیر یک شکوفه شو،
در شکفتن از قلب تاریکی‌ها.
 
 
شوق شکفته در قلبت را
با کلام محبت آب بده!
 
با سرانگشتان نیاز
کوبة در همسایه را به تپش درآور
و گرمای نگاهت را
با نگاه بهت‌آمیز او تقسیم کن!
 
گوش‌ها سالهاست زمزمه «دوستت دارم» نشنوده‌اند،
قلب‌ها تشنه نگاه مهرآمی‌زند.
 
آه! که گلبرگ خنده‌ها را خشکاندند...
 
 
تو بیا!
که شیری سرد پگاه
کبودها را بردارد.
 
تکرار خط خطاکار منها را
از حاشیه‌های آرزو بروب!
 
تو بیا!
که نگاه من
هنوز آمدنت را بیدار است.
 
 
تو بیا!
که دستهای من از لمس نهایت شب می‌آید.
 
نگاهم،
تشنه لبخندی‌ست
که تو از فراوانی خورشید
در ابریشم دستهایت داری.
 
من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی‌خیزند،
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر