«... حافظ سرایندۀ وجدان آگاه و ناآگاه ایران است و به همین سبب در تعریف خاصی نمیگنجد. نمیشود گفت که زمینی است یا آسمانی، دیندار است یا بیدین، عارف است یا ضد عارف، پرهیزگار است یا گناهکننده. همۀ اینها هست و هیچ کدام به تنهایی نیست، زیرا گفتیم که یک مجموع متضادها را در اثر خود منعکس کرده است. حتّی نمیتوانیم بگوییم که رند است، زیرا بر سر هیچ اعتقادی حتّی بی اعتقادی، پابرجا نمیماند. هرجا هست، به جای دیگر کشیده میشود. از بی اعتقادی به اعتقاد، از ایمان به شک، و از قبول به نفی. بیجهت نیست که این مشکل ترین شاعر زبان فارسی، مقبولترین و عامه پسندترین شاعر زبان فارسی نیز هست. صدای ضمیر خود را از ته چاه سخن او می شنویم، و حتی در تاجیکستان که بودم شنیدم که این رسم بوده است که دیوان حافظ را به عنوان تبرّک و دفع بلا بالای سر نوزاد میگذارده اند.
اندکی پیش گفتیم که آب برشونده است. منظور این بود که از عمق، فیضان میکند و تا حد دسترس، آرامآرام تا لب چاه بالا میآید، امّا کسی نمی داند که این آبهای ذرّه ذره از کدام حفره های مرموزی بیرون تراویده اند.
منبع پیچ در پیچ و لایه لایۀ ذهن حافظ موجب گردیده که فکر او در موضعی قرار نگیرد. مانند پرتوی است که بر برکۀ جنبانی افتاده باشد. این زمینۀ جابجا شونده، او را جاودانه از سکون بازداشته و چون سکون ندارد، در دست نمیگنجد. بیان او برخلاف سعدی، برخلاف مولوی، غلظت دارد. پر از مواد معدنی و ترکیبها و ته نشینهاست. معجون مُقَطّره (=قطره قطره چکانیده شده) یی است که چون چکیده چکیده جمع شده، سیمای زلال به خود گرفته. اینک چند غرل:
"هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
و آن که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پردۀ پندار بماند
صوفیان واسَتَدند از گروِ می، همه رخت
دلق ما بود که در خانه خَمّار بماند
داشتم دلقی و صد عیب نهان میپوشید
خرقه رَهن می و مطرب شد و زُنّار بماند
از صدای سخن عشق نشنیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ، روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند"
"هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
و آن که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پردۀ پندار بماند
صوفیان واسَتَدند از گروِ می، همه رخت
دلق ما بود که در خانه خَمّار بماند
داشتم دلقی و صد عیب نهان میپوشید
خرقه رَهن می و مطرب شد و زُنّار بماند
از صدای سخن عشق نشنیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ، روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند"
چنانکه میبینم همین غزل یکی از نمونه هایی است که در آن تلاطم وجدان است و درد روشن بینی ("شکر ایزد که نه در پردۀ پندار بماند") یعنی، دو موضوع اصلی شعر حافظ، که موضوع های اصلی تاریخ ایران نیز هستند. از لحاظ صورت میبینیم که چگونه کلمات از طریق جِناس (=شاعر دو کلمه یی را در شعر می آورد که در تلفّظ شبیه هم یا همجنس، امّا در معنی مختلف باشند) های لفظی و معنوی به هم پیوند می خورند. ("محرم و حرم"، "این کار و انکار"، "پرده و پرده"...) و یا از طریق تعارض و تضاد ("واستدن و ماندن"، "برون شدن و ماندن"، "شدن و باز آمدن"، "پوشیدن و برهنه کردن" و غیره...)
حافظ در جستجوی نقطۀ اتّکاء است که با محرم شدن در حرم یار به دست میآید، و در پایان، این حرم با زلف پیوند مییابد، و یکی به دیگری میرسد. در اینجا، ماده و معنی چنان با هم جوش میخورند که نمیتوان گفت منظور از زلف همان موی سر است یا نُزهَتگاه (=جایگاه پاکی و پاکدامنی) معنوی روح. هر دو دست جسم تا حدّ معنی، تلطیف میشود و معنی تا درجۀ جسم، ملموس و لذّتانگیز میگردد.
کم و بیش همین مفهوم را در غزل ذیل میبینیم:
حافظ در جستجوی نقطۀ اتّکاء است که با محرم شدن در حرم یار به دست میآید، و در پایان، این حرم با زلف پیوند مییابد، و یکی به دیگری میرسد. در اینجا، ماده و معنی چنان با هم جوش میخورند که نمیتوان گفت منظور از زلف همان موی سر است یا نُزهَتگاه (=جایگاه پاکی و پاکدامنی) معنوی روح. هر دو دست جسم تا حدّ معنی، تلطیف میشود و معنی تا درجۀ جسم، ملموس و لذّتانگیز میگردد.
کم و بیش همین مفهوم را در غزل ذیل میبینیم:
"شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت: ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذرّه نه ای، پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگاه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن، ور قدحی میداری
شادی زُهره جَبینان خور و نازک بدنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
پیر پیمانه کش من، که روانش خوش باد
گفت: پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
با صبا در چمنِ لاله سحر میگفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان؟
گفت: حافظ، من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان"
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت: ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذرّه نه ای، پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگاه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن، ور قدحی میداری
شادی زُهره جَبینان خور و نازک بدنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
پیر پیمانه کش من، که روانش خوش باد
گفت: پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
با صبا در چمنِ لاله سحر میگفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان؟
گفت: حافظ، من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان"
در این غزل هیچ مطلب و نکتۀ تازه یی نیست. همۀ آنچه آمده، همان است که دیگران هم بارها گفته اند. امّا بیان حافظ چنان است که گفته ها را زنده و تازه جلوه میدهد.
نخست، وصف معشوق است، در تشبیهات خیلی عادی. ولی پیش از آن که به عادی بودن معنی توجّه کنیم حروف و کلمات، ما را به وجد می آورند، و تکرار شش "ش" در بیت اوّل، و کلمات بسیار گوشنوازی که در پی هم قرار گرفته اند، از همان آغاز، ذهن ما را بیدار میکنند،و به رقص میآورند.
نخست، وصف معشوق است، در تشبیهات خیلی عادی. ولی پیش از آن که به عادی بودن معنی توجّه کنیم حروف و کلمات، ما را به وجد می آورند، و تکرار شش "ش" در بیت اوّل، و کلمات بسیار گوشنوازی که در پی هم قرار گرفته اند، از همان آغاز، ذهن ما را بیدار میکنند،و به رقص میآورند.
بیت دوّم طرز گذشتن معشوق را مینماید. غزل پر است از تشبیه و تضاد و کنایه و ایهام ("خسرو و شیرین"، "قلب و قلب"، "شکستن و شکستن"، "چشم و چراغ"، "سیم و سیمتن"، "تهی و برخورداری"، "ذرّه و خورشید"، "دوست و دشمن"، "به دست آوردن و گسستن"، "یزدان و اهریمن"، "پیمانه و پیمان" (تکرار "پ" در بیت هفتم، "لاله و خون شهید"، "لعل می و لعل دهان"...)
از لحاظ معنی بازگشت به معشوق و مبدأ است؛ جستن مأمن که از طریق عشق و رهاشدگی و شور جذبه به حصول می پیوندد.
از لحاظ معنی بازگشت به معشوق و مبدأ است؛ جستن مأمن که از طریق عشق و رهاشدگی و شور جذبه به حصول می پیوندد.
در این غزل نیز "درد روشن بینی" سر بر میآورد؛ دانستن راز و چون امیدی به رسیدن به کُنه (=اصل و حقیقت) نیست "از آستان دست نیافتنی راز برمیگردد" و به آستان دست یافتنی می لعل و شیرین دهنان رو میکند. یعنی، گسترش و پرواز روح، به کمک زیبایی و هستی که تجلّی و جانشین فیض علوی میشوند. حافظ پیوسته از زمین به آسمان و از آسمان به زمین در حرکت است.
به این غزل توجه کنیم:
"مژده وصل تو کو، کز سرِ جان برخیزم
طایر (=پرنده) قدسم و از دام جهان برخیزم
به وَلای تو (=قسم به دوستی و محبّت تو)، که گر بندۀ خویشم خوانی
از سرِ خواجگی (=سروری و فرمانروایی) کون و مکان (=هستی و وجود) برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لَحد (=گور) رقص کنان برخیزم
خیز و بالا (=قدّ و قامت) بنما، ای بت شیرین حَرَکات
کز سرِ جان و جهان، دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم".
به این غزل توجه کنیم:
"مژده وصل تو کو، کز سرِ جان برخیزم
طایر (=پرنده) قدسم و از دام جهان برخیزم
به وَلای تو (=قسم به دوستی و محبّت تو)، که گر بندۀ خویشم خوانی
از سرِ خواجگی (=سروری و فرمانروایی) کون و مکان (=هستی و وجود) برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لَحد (=گور) رقص کنان برخیزم
خیز و بالا (=قدّ و قامت) بنما، ای بت شیرین حَرَکات
کز سرِ جان و جهان، دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم".
چنان که میبینم غزلی است سرشار از جنبش و پرواز و آرزوی برشوندگی، که یکی از ارکان اصلی شعر حافظ است. نه تنها ردیف "برخیزم"، بلکه کلماتی چون "طایر"، "گرد"، "رقص"، "خیز"، "دست افشان"، "بالا نمودن" و غیره، این را بر میانگیزند.
در این غزل هم، مرکز فکر همان معشوق است. جان کلام در بیت دوم گذارده شده است که میتوان از سر همه چیز گذشت و تنها به همان یک وجود اکتفا کرد. کمال مطلوب و غایت هستی رسیدن به اوست.
غزل به آهنگی تند جریان مییابد. هنگام خواندن آن نیروی مرموزی احساس میکنیم که ما را دربرمیگیرد و به جنبش میآورد. کشیدگی مقاومت ناپذیر و مشتاق انسان است به جانب سرچشمۀ وجود؛ نقطه یی که همه چیز در آن بی نیازکننده و بی انتهاست.
غزل به آهنگی تند جریان مییابد. هنگام خواندن آن نیروی مرموزی احساس میکنیم که ما را دربرمیگیرد و به جنبش میآورد. کشیدگی مقاومت ناپذیر و مشتاق انسان است به جانب سرچشمۀ وجود؛ نقطه یی که همه چیز در آن بی نیازکننده و بی انتهاست.
صنعت در این غزل نیز، مانند بسیاری از غزلهای دیگر حافظ، ناپیداست. ولی فراوان. ("طایر و دام"، "جان و جهان"، "بنده و خواجه"، "کون و مکان"، "باران و گرد"، "نشستن و برخاستن"، "بویی و بوی" (به دو معنی آرزو و عطر) "پیر و جوان"، "مرگ و نفس"...)
اینکه حافظ "لِسان الغیب" خوانده شده است و شعرش مورد تفأّل است، برای آن است که از لحاظ بیان "لحن ملکوتی" یی دارد که خاص خود اوست. گفتیم که "صدای بال فرشتگان" از شعرهایش میآید. این خاصیّت گهواره جنبانی یی، که در کلام حافظ است، برای هر سری، اعم از باسواد و بی سواد، تسلّا میآورد. گذشته از این لحن ملکوتی، "نغمه خواهش" نیز، که بسیار طبیعی و جسمانی و انسانی است، در شعر او دیده میشود. "این تلفیق قدسی و شهوری" بهترین پاسخگوی دو نیاز اصلی انسانها بوده است؛ نیاز به عالم بالا و نیاز به ارضاء جسم، و کلام او که در این دو زمینه آیتی از لطف است، ربایندگی سحر آمیزی یافته است...».
(«نوشته های بی سرنوشت»، اثر دکتر محمدعلی اسلامی ندوش، بخشی از مقالۀ «خصیصۀ شاهکارها»، تهران، ۱۳۸۸، انتشارات «یزدا»)
(«نوشته های بی سرنوشت»، اثر دکتر محمدعلی اسلامی ندوش، بخشی از مقالۀ «خصیصۀ شاهکارها»، تهران، ۱۳۸۸، انتشارات «یزدا»)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر