جشن مهرگان پس از نوروز، بزرگترین جشن ایرانیان باستان بود که از دوران کهن تا پیش از سقوط فرمانروایی ساسانیان، از روز ۱۶ تا ۲۱مهرماه هر‌ سال برگزار می ‌شد.
بنا به داستانهای کهن ایرانی،‌ جشن مهرگان جشن پیروزی کاوۀ آهنگر و فریدون بر ضحّاک ماردوش بود.
فردوسی توسی در «شاهنامه»، چیرگی ضحّاک ماردوش بر جمشید، تواناترین شاه پیشدادی، و سپس دوران فرمانروایی او را، به تفصیل، بیان کرده است. جمشید بود که جشن «نوروز» را در آغاز فصل رویش و شکوفاییِ بهار، به پاس پایان چیرگی اهریمن زمستان، که همه چیز را تخته بند کرده بود، برپاکرد. جمشید پادشاهی دادگر بود، امّا در پایان عمر به غرور و خودفریفتگی گرفتارآمد و به «باداَفرَه» (=مکافات و سزای بدی) این سرکشی، «فَرّۀ ایزدی» که ودیعۀ «مهر»، کهن ترین خدای آریاییان، در او بود، از او دورشد و ضحّاک بیدادگر بر سرزمینش چیره شد و روزگاری دراز در آن با خودکامگی پادشاهی کرد تا زمانی که فریدون، نخستین پادشاه کیانی، به یاری کاوه آهنگر و مردم به جان آمده از بیدادگریهای ضحّاک، بر او چیره شد و سرزمین آریاییان را از تیرگی وجود او زدود.

ضحّاک، پسر پادشاهی پاکدین و نیکوکردار بود، به نام «مَرداس»، در عربستان. ابلیس او را برانگیخت که پدرش را بکشد و به جایش بر تخت شاهی نشیند. ضحّاک چنین کرد. باردیگر ابلیس به هیأت «خوالیگر» (=آشپز) بر ضحّاک ظاهرشد و در پختن غذا هنرمندی از خود نشان داد و ضحّاک او را بنواخت (=از او دلجویی کرد). ابلیس از او خواست که به پاس این نوازش و دلجویی، کِتفش را ببوسید. ضحّاک پذیرفت. ابلیس هر دو کتف او را بوسید و از درگاه او ناپدیدشد. جای بوسۀ ابلیس بر دو کتف ضحّاک دو مار سیاه رویید. 
 
این مارها مایۀ آزار ضحّآک بوده و آسایش را از او ربودبودند. چون مارها را می بریدند، باز از جای بریده شده دو مار سیاه دیگر می رویید. کسی درمان این درد را نمی دانست. تا یک روز ابلیس در هیأت پزشک به بارگاه ضحّاک آمد و به او گفت: داروی درد تو مغز سر انسان است که باید به مارها بخورانند تا دست از آزار تو بردارند. 
 
این درمان کارساز بود. هر روز دو جوان را می کشتند و مغز سرشان را، گرماگرم، به مارها می خوراندند تا آرام بگیرند.
 فردوسی دربارۀ ضحّاک، پادشاه بیدادگر، و دوران سیاه فرمانروایی او بر سرزمین آریایی چنین می گوید:
 ـ ندانست، خود، جز بد آموختن ـ جز از غارت و کشتن و سوختن
 ـ نهان گشت آیین فرزانگان ـ پراکنده شد(=رواج یافت) کام دیوانگان
 ـ هنر خوارشد، جادویی ارجمند ـ نهان راستی، آشکارا، گزند
 ـ شده بر بدی دست دیوان دراز ـ ز نیکی نبودی سخن، جز به راز (=پنهانی)
 
فریدون شیرخواره بود که ستاره شناسان به ضحّاک خبردادند که مرگ او به دست جوانی از نسل تَهمورث، پادشاه پیشدادی، است. گزمه های ضحّاکِ «آبتین»، پدر فریدون را کشتند و در پی یافتن خود او بودند. فرانک، مادر فریدون، کودکش را، پنهانی، به البرزکوه برد و او را با شیر گاو پرورد تا چون سرو، بالابلند و بُرنا شد.
 
فریدون شانزده ساله بود که نژادش را از مادرش پرسید و چون دریافت که ضحّاک پدرش را کشته و جمشیدشاه را از تخت به زیرکشیده است، برآشفت و بر آن شد که بر ضحّاک بیدادگر «به شمشیر» بشورد و او را از تخت شاهی به زیرافکند.
 هرچه مادر پندش داد و خواست رای او را برگرداند، کارساز نشد. فریدون به تدارک ابزار نبرد پرداخت و در کمین فرصتی مناسب نشست.
 
ضحّاک نیز «روز و شب، به نام فریدون گشادی دو لب» و «شدی از فریدون دلش پر نهیب» (=پر بیم و هراس). یک روز مؤبدان را از سراسر سرزمین زیر فرمانروایی اش به کاخ خود فراخواند و به آنها گفت دشمنی دارم که:
 «به سال اندکی و به دانش بزرگ ـ گوی (=پهلوانی)، پرنژادی، دلیری سُتُرگ (=زورمند)
 ندارم همی دشمن خُرد خوار ـ بترسم همی از بد روزگار».
 ضحّاک از مؤبدان خواست که «محضر» (=گواهینامه)یی مبنی بر عدل و دادگری او بنویسند و «دستینه» (=امضا) بر آن بنهند تا همگان در سراسر کشور کیانی دل بر او نرم کنند:
 ـ «یکی محضر اکنون بباید نبشت ـ که "جز تخم نیکی، سپهبَد (=ضحّاک) نکِشت
 نگوید سخن جز همه راستی ـ نخواهد به داداندرون کاستی"
 ز بیم سپهبد همه راستان ـ بدان کار گشتند همداستان (=همرأی و موافق شدند)
در آن محضر اژدها (=ضحّاک)، ناگزیر ـ گواهی نوشتند بُرنا (=جوان) و پیر».
 در این گیرودار از درگاه شاه، «برآمد خروشیدن دادخواه».
«ستمدیده را پیش او خواندند ـ برِ نامدارانش بنشاندند». 
 آن مرد ستمدیده خروشید و دست بر سر کوبید و گفت: شاها، منم کاوۀ دادخواه. که از تو ستمها بر من روا شده و از این ستمها، هر زمان نیشتری بر دلم فرومی رود:
 ـ «مرا بود هژده پسر در جهان ـ ازیشان یکی مانده است این زمان
ببخشای و بر من کمی در نگر ـ که سوزان شود هر زمانم جگر
یکی بی زیان مرد آهنگرم ـ ز شاه آتش آید همی بر سرم
 اگر هفت کشور به شاهی تراست ـ چرا رنج و سختی همی بهر ماست».
 ضحّاک از سخنان او به شگفت آمد و از او دلجویی کرد و فرمود تا فرزندش را به او بسپارند و از او خواست که آن «محضر» (=گواهینامه) را گواهی کند.
 «چو برخواند کاوه همان محضرش ـ سبُک، (=تند و بی درنگ) سوی پیران آن کشورش
 خروشید کای پایمردانِ (=همدستان) دیو ـ بریده دل از ترس کیهان خَدیو (=خدای جهان)
همه سوی دوزخ نهادید روی ـ سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر، گواه ـ نه هرگز براندیشم (=بترسم) از پادشاه
خروشید و بر جَست لرزان ز جای ـ بدرّید و بسپرد محضر به پای» (=گواهینامه را پاره و لگدمال کرد).
 کاوه آهنگر با فرزند «گرانمایه»اش «از ایوان (=کاخ) برون شد خروشان به کوی» و در بیرونِ کاخ ضحّاک فریاد دادخواهی از جگر برکشید و چرمی را که آهنگران بر سینه می بندند، چون پرچم بر نیزه کرد و مردم را با فریاد به خیزش و دادخواهی فراخواند: 
 «خروشان همی رفت نیزه به دست» و فریادزنان که: «ای نامداران یزدان پرست ـ کسی کو هوای فریدون کند ـ سر از بند ضحّاک بیرون کند؟».
 
ستمدیدگان دادخواه، همه، به یاریش شتافتند و همنوا با او، فریادشان در ستیز با ضحّاک بیدادگر برآسمان رفت. 
 فریدون نیز با سپاهی گران به شهر درآمد و بساط فرمانروایی ضحّاک را درهم ریخت و خود او را نیز دستگیرکرد و در کوه دماوند به بند کشید و سراسر سرزمین آریاییان را از بیداد ضحّاک و گزمگانش رهایی داد. این پیروزی در روز ۲۱مهر (رام‌ روز) رخ داد و ایران زمین از ستم ضحّاک و گزمگانش رهایی یافت. فریدون در همین ماه مهر بر تخت شاهی تکیه زد و به شادی این آزادی، جشن مهرگان برپاشد.
«فریدون چو شد بر جهان کامکار ـ ندانست جز خویشتن شهریار 
به روز خجسته، سرِ (=اول) مهرماه ـ زمانه بی اندوه گشت از بدی 
(=روزگار از اندوه ناشی از بیدادگری رهایی یافت) و «گرفتند هر کس ره بِخردی (=دانایی و خردمندی).
 دل از داوریها بپرداختند (=خالی کردند) ـ به آیین، یکی جشن نو ساختند
 بفرمود تا آ تش ا فر وختند ـ همه عنبر و زعفران سوختند
کنون یادگار ست از و ماه مهر ـ بکوش و به رنج ایچ (=هیچ) منمای چهر».