«سهراب سپهری سومین فرزند خانواۀ پنج فرزندی اسدالله خان سپهری و خانم فروغ سپهری است. فرزندان خانواده به ترتیب سنّ از این قرارند: منوچهر, همایوندخت, سهراب, پریدخت و پروانه. پدرمان فرزند میرزا نصراللهخان سپهری از خوانین کاشان, رئیس تلگرافخانه شهر و صاحب چهار پسر بود که همگی سوارکار و شکارچی بودند. خط خوشی داشتند. در مسائل هنری مثل نقاشی, منبّتکاری و ساختن تار ذوقی سرشار نشان میدادند. مادرمان فرزند ملک المورّخین و نواده لِسانالملک سپهر, مؤلّف کتاب "ناسِخالتواریخ" است. مادر وی حمیده سپهری از خانواه کلانتر ضرّابی بود که طبعی شاعرانه داشت و اشعارش در نشریات آن زمان (اواخر دوران قاجار و اوایل حکومت پهلوی) چاپ میشد...» («سهراب, مرغ مهاجر», پریدخت سپهری, چاپ اول, تابستان۱۳۷۵, تهران, کتابخانۀ طهوری، صفحه۱۸).
سهراب از دوران کودکی و نوجوانیش میگوید:
«من کاشی ام. امّا در قم متولد شده ام. شناسنامه ام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر [۱۳۰۷] به دنیا آمده ام. درست سر ساعت۱۲. مادرم صدای اذان را میشنیده است. در قم زیاد نمانده ایم. به گلپایگان و خوانسار رفته ایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکیِ رنگینی داشته ام. دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود... با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه بزرگ بود. باغ بود. همه جور درخت داشت. برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود. زمین را بیل میزدیم. چیز میکاشتیم. پیوند میزدیم. هَرَس میکردیم. در این خانه پدر و عموها خشت میزدند. بنّایی میکردند. به ریخته گری و لحیم کاری می پرداختند. چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر میکردند. تار می ساختند. به کفاشی دست میزدند. در عکاسی ذوق خود را میآزمودند.
کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار بود. پدرم تلگرافچی بود. در طرّاحی دستداشت. خوش خط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت.
در چنان خانهیی خیلی چیزها میشد یادگرفت. من قالیبافی را یادگرفتم و چند قالیچه کوچک از روی نقشه های خودم بافتم. چه عشقی به بنّایی داشتم. دیوار را خوب میچیدم. طاق ضربی را درست میزدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف دنبال معماری نرفتم» («هنوز در سفرم», شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری, به کوشش پریدخت سپهری, چاپ دوم, تهران, ۱۳۸۰, نشر و پژوهش «فرزان روز»، صفحه۱۴).
ـ پری سپهری, خواهر سهراب:
«سهراب در روزی آفتابی و پاییزی, ۱۵مهرماه سال ۱۳۰۷, حوالی ظهر دیده به جهان گشود. کودکی را در کاشان, در باغ اجدادی, که بسیار بزرگ و پر از درختان میوه و گل و سبزه بود و در محلّة دروازه عطا قرارداشت, گذراند. این باغ, شاید حدود بیست هزار متر مربع وسعت داشت... قسمت شمالی باغ بسیار باصفا و خوش منظره بود. جوی آبی پس از عبور از حوض مستطیل شکلی... عرض باغ را طی میکرد. این جوی را درختان تنومند و کهنسال عَرعَر و تبریزی و اَقاقی احاطه کرده بودند. گاه از باغهای مجاور سیبهای سرخی در آب غوطه میخوردند و میآمدند و ما شادمانه میدویدیم و آنها را از آب میگرفتیم...
زیر درختان تنومند کنار جوی آب پر از گلهای داوودی, شببو, زنبق و اطلسی بود که عطر دلپذیرشان خوابهای شبهای کودکیمان را معطّر میکرد. لابلای گلها, محل مناسب و دلپذیری برای بازی با عروسکها بهشمار میرفت. سهراب هم همراه ما ساعتها به این کار میپرداخت. عروسک سهراب مردی بود که الاغهایی با خورجین داشت. تمام این مجموعة پارچه یی را مادر با ذوق و سلیقۀ خاصی دوخته و پیدابود که ساخت و پرداخت آن وقت و حوصلۀ زیادی میطلبد.
سهراب پس از پایان دورۀ ابتدایی, هنگام ورود به دبیرستان عروسکبازی را کنارگذاشت و تمام عروسکهایش را به من بخشید.
شبهای تابستان, در امتداد جوی آب زیر درختان تنومند عرعر و تبریزی، که باد با همهمۀ وهم انگیزی در آنها میپیچید, پشّه بندها بسته میشد و زمانی که گرمی هوا شدت مییافت, پشّه بندها به پشت بام نقل مکان میکرد. سهراب در پشّه بندی بزرگ و چهارنفره که به ما بچه ها اختصاص داشت. میخوابید. گاه و بیگاه در دل شب, با فریاد و هراس از خواب میپرید و از صورت وحشتناکی که بالای طاق پشّه بند دیده بود, سخن میگفت. شبها از قسمتهای تاریک خانه میترسید و غالباً برای رفتن به این نقاط باید کسی او را همراهی میکرد. این ترس تا حدود پانزده سالگی که با ما در کاشان بود, ادامه داشت:
"تو را در همۀ شبهای تنهایی،
توی همۀ شیشهها دیده ام.
مادر مرا میترساند:
لولو پشت شیشه هاست!
و من توی شیشه ها تو را میدیدم
لولوی سرگردان!» («هشت کتاب», سهراب سپهری, چاپ پنجم, تهران, ۱۳۶۳ش, کتابخانۀ طهوری، ص۱۰۲).
ـ سهراب سپهری:
«در خانه آرام نداشتم. از هرچه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپریدم پایین. من شرّ بودم. مادرم پیش بینی میکرد که من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچه های خانه نقشه های شیطانی میکشیدیم. روز دهم مه ۱۹۴۰ موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یادگرفتم. از دیوار باغ مردم بالا میرفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم. چه کیفی داشت. شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود می فشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.
خانه ما همسایۀ صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم. بزرگتر که شدم، عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد. اوّلین پرنده یی که زدم یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. امّا شکار بود که مرا پبش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم مینشاند. در شکار بود که اُرگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم. اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بارآورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سالها نماز خوانده ام. بزرگترها میخواندند، من هم میخواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند... من سالها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم.
تابستانها به کوهپایه می رفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر میکردیم. در یک سفر، راه میان کاشان و قریه برزُک را با پالَکی (دو صندوق چوبی روباز که به دو پهلوی اسب یا قاطر میبستند و دو نفر مسافر در آن مینشستند) پیمودیم.
در گوشه باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه میداشتیم. پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت. تند و سرکش بود و مرا میترساند. من از خیلی چیزها میترسیدم. از مادیان سپید پدر بزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیکشدن وقت نماز، از قیافه عبوس شنبه. چقدر از شنبهها بیزار بودم. خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز میشد. عصر پنجشنبه تکّه یی از بهشت بود. شب که میشد در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم. امّا مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد میزدم که به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زَنجره (=جیرجیرک) را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم. وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی میکردم، معلم تَرکه انار را برداشت و مرا زد، و گفت: "همۀ درسهایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی میکنی". این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم» («هنوز در سفرم», ص۱۶).
(عکس سهراب در دوران نوباوگی)
ـ پری سپهری:
«... سهراب در ورزشهایی چون ژیمناستیک, پارالل, بالانس و شنا بسیار ورزیده مینمود. بارها شاهد بالانسزدن و به اصطلاح کاشانیها عقرببرداشتن او روی لبۀپشتبام بودم. این امر اغلب با اعتراض مادر که از ترس چشمهایش را میبست, روبرو میشد.
سهراب تنها بچه یی بود که میتوانست از ستونهای گچی حوضخانه و تمام درختان تنومند باغ, فرز و چابک، در چشم برهم زدنی بالابرود... سهراب عاشق روزهای آفتابی بود. ماه اسفند, خصوصاً اسفند کاشان را بهعنوان سرآغاز رویش جوانه ها و شکوفه ها خیلی دوست داشت. او پیش از همه, پیداشدن جوانه های گندم و شبدر و درخت بید و همچنین دمیدن شکوۀ هلو, گوجه و گلابی را بشارت میداد.
هر بهار بارانهای شدیدی در کاشان میبارید, به طوری که در چند لحظه آب همه جا را فرامیگرفت. خطر جاری شدن سیل من و خواهر کوچکترم را به شدّت می ترساند. ولی سهراب گاه با پای برهنه, زیر باران می ایستاد و در حالی که پشت پیراهنش را بالامیزد, خم میشد و تختG پشتش را در معرضِ باران قرار میداد و پس از چند لحظه خیس و لرزان و خندان میآمد و لباسهایش را عوض میکرد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر, زیر باران باید رفت...
زیر باران باید بازی کرد,
زیر باران باید چیز نوشت, حرف زد, نیلوفر کاشت.
زندگی ترشدن پی در پی,
زندگی آب تنی کردن در حوضچۀ "اکنون" است («هشت کتاب», ص۲۹۲).
... مدیر دبستان سهراب, شخصی معمّم و مهربان بود که دوست خانوادگی ما هم بهشمار میرفت. سهراب بهترین شاگردش محسوب میشد, چون همیشه نمره هایش بیست و شاگرد اول کلاس بود... مدیر و معلمان خیلی دوستش داشتند و همیشه او را به عنوان نمونه معرفی میکردند. با این حال سهراب از مدرسه و به خصوص آقای مدیر خیلی میترسید. مدیر دبستان معمولاً از کوچه شمالی باغ میگذشت. سهراب حتی در تعطیلات تابستان و ساعاتی که احتمال عبور او از کوچه میرفت, پای در آن نمینهاد. آقای مدیر فردی متدین بود. از اینرو, هر روز ظهر, پس از تعطیل کلاسها, بچه ها برای نماز راهی مسجد میشدند.
مدرسه یی که سهراب شش سال ابتدایی را در آن گذراند, خیام نام داشت و به دبستان مدرّس هم معروف بود. چوب و فَلَک از برنامههای اجتناب ناپذیر آنجا به حساب می آمد. روزی نبود که در زنگ تفریح چند بچّۀ شیطان و خلافکار جلوِ چشم دیگران پاهایشان به فلک بسته نشود. امّا شخصیت خجول و ترسانِ سهراب دور از خانه و استعداد درخشان و نمرات عالیش هرگز پایش را به چوب و فلک نکشید, ولی ترس از مدرسه و مدیر هیچگاه رهایش نکرد. همیشه با بیصبری منتظر رسیدن روز جمعه و روزهای تعطیل بود.
درست برعکس مدرسه, سهراب در خانه بچّه یی شیطان, زورگو و سرکش به حساب میآمد. در "اتاق آبی" در قسمت "معلم نقاشی ما" خودش به این نکته اشاره میکند: "در مدرسه سر به زیر بودم, در خانه سرکش. در مدرسه میترسیدم, در خانه میترساندم" («اتاق آبی», ص۳۳).
اغلب با خواهرِ بزرگش که زیر بارِ زورگویی او نمی رفت, کارشان به دعوا میکشید و ماجرا به پرتاب کتابهای یکدیگر به وسط حیاط ختم میشد. یک طرف سفره یا کرسی که او مینشست, کسی جرأت نشستن نداشت. گاهی من, که ضمناً مطیع او هم بودم, اجازه داشتم گوشه یی از کناره کرسی را در سمتی که او مینشست, اشغال کنم.
پدر در تربیت بچّه ها شخصی مستبدّ و با انضباط بود. هیچکدام از ما در حضور او اجازه نداشتیم طوری که حالت لَمیدن داشته باشد, تکیه بدهیم. اگر این طور میشد, بلافاصله با لحن آمرانه یی میگفت: "درست بنشین"! و ما فوری راست مینشستیم. از سوی دیگر, جرأت نمیکردیم با دستِ نشُسته سر سفره حاضرشویم. تخطّی عمدی از قوانین حاکم بر خانواده, معمولاً تنبیه شدید را در پی داشت. سهراب در کتاب "اتاق آبی" از این موضوع سخن میگوید:
"قوس و قُزَح کودکی من در بی رحمی فضای خانۀ ما آب میشد"».
ـ سهراب سپهری:
«دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را به یاد دارم: "ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان ـ نکردم هیچ یادی از دبستان".
امّا تا هجده سالگی شعری ننوشتم. این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم.
دبستان را که [در سال ۱۳۱۹ش] تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم. نمیدانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش را بخواهید، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم. سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنه اند. منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر یک درخت دراز میکشیدم و پرواز ملخها را در هوا دنبال میکردم. ادارۀ کشاورزی مزد مرا میپرداخت.
در دبیرستان، نقاشی کار جدّی تری شد.زنگ نقّاشی نقطۀ روشنی در تاریکی هفته بود. میان همشاگردیهای من چند نفری خوب بودند. نقّاشی میکردند. شعر میگفتند. و خط را خوش مینوشتند.
در شهر من شاعرانِ نقّاش و نقّاشان شاعر بسیار بوده اند. با همشاگردیها به دشتها میرفتیم و ستایش هر انعکاس را تمرین میکردیم. سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود.
من هنوز غریزی بودم و نقاشی من کار غریزه بود. شهر من رنگ نداشت. قلم مو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود, باسمه (چاپ) نبود. فیلم نبود. امّا, خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود. فضا بود. طراوتِ تجربه بود. میشد پای برهنه راه رفت و زِبری زمین را تجربه کرد... معماری شهر من آدم را قبول نداشت. دیوار کوچه همراه آدم راه میرفت. و خانه, همپای آدم، شکسته و فَرتوت میشد... شهر من الفبا را از یادبرده بود, امّا حرف میزد، جولانگاه قریحه بود، نه جای قدم زدنِ تکنیک. در چنین شهری ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. شکل نمیدادیم. در حسّاسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم. و آنچه میاندوختیم, پیروزی تجربه بود.
سه سال دبیرستان [در خرداد ۱۳۲۲ش] سرآمد. آمدم به تهران و رفتم به دانشسرای مقدّماتی. به شهر بزرگی آمده بودم، امّا امکان رشد چندان نبود. در دانشسرا نان سیاه میخوردیم. ورزش میکردیم و آهسته از حوادث سیاسی حرف میزدیم؛ با چقدر خامی. من سالم بودم. ورزش من خوب بود... از نقاشی چیزی نیاموختم. کمی با رنگ و پِرسپکتیو آشنا شدم.
محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک و انضباط بی رونق و ما جوان بودیم و خام, و عاصی. چند نفری گردآمده بودیم, با نقشه های شیطانی. چه آشوبی به پاکردیم. اگر از سهم زغال سنگ ما میکاستند، شبانه قفل انبار را میشکستیم و میزهای تحریر را از زغال میانباشیم. یا تختۀ قفسهها را به آتش بخاری میسپردیم.
شبهای تعطیل که از شبانه روزی درمیآمدیم, اگر دیر برمی گشتیم, و در بسته بود, از دیوار داخل می شدیم» («هنوز در سفرم», ص۱۷).
ـ پری سپهری:
«سهراب پس از آن که تحصیلاتش را تا سیکل اول متوسطه به پایان آورد, با این فکر به تهران رفت که در محیط بازتر و مناسبتری دانش و هنر بیندوزد. به دلیل تنهایی, به ناچار در دانشسرای مقدماتی که شبانه روزی بود, نام نوشت...
معلم نقّاشی سهراب آقای ابراهیم بنیاحمد بود که مورد توجه شاگرد هم قرارداشت. سهراب میگفت: "روز اول که به کلاس آمد, خواست این شعر را در صفحۀ نخست دفتر نقاشی بنویسیم:
"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم ـ موجیم که آسودگی ما عدم ماست" (صائب).
دفتر نقاشی سهراب را که ورق می زدیم, تمام نمره هایش بیست بود. معلم او آیندۀ درخشانی را برای شاگرد پیش بینی میکرد...» («سهراب, مرغ مهاجر», ص۶۲)
ـ سهراب سپهری:
«... [خردادماه ۱۳۲۴ش] دانشسرا تمام شد و من به کاشان برگشتم. دوران دگرگونیها آغاز میشد. خانۀ قدیمی از دست رفته بود. اجداد پدری درگذشته بودند. عموها در خانه های جدا میزیستند. خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راهآهن میرفت، روزگار میگذراندند.
سال ۱۹۴۵ بود. فراغت در کف بود. فرصت تأمّل به دست آمده بود. زمینه برای تکانهای دلپذیر فراهم میشد. در خانه آرامش دلخواه بود. چیزی به تنهایی من تحمیل نمیشد. مینشستم و رنگ میساییدم. با رنگهای روغنی کار میکردم. حضور اشیا بر ارادۀ من چیره بود. تفاهمِ چشم و درخت مرا گیج میکرد. در تماشا تاب شکل دادن نبود. تماشا خالص بود. تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم و شوریدگی ام تکنیک نداشت...
نقاشی من فساد میوه را از خود میراند. ثِقل (=سنگینی) سنگ را میگرفت. شاخۀ نقاشی من دستخوش آفت نبود؛ آدم نقاشی من عطسه نمیکرد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و اعتبار فساد را دریافتم.
زندگی من آرام میگذشت. اتّفاقی نمی افتاد. دگرگونیهای من پنهانی بود و دیر آفتابی میشد. با دوستان قدیم ـ یاران دبیرستانی ـ به شکار میرفتیم. آنقدر زود از خواب بیدار میشدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه میکردیم. ما فرزندان وسعتها بودیم. سطوح بزرگ را میستودیم. در نَفَس فصل روان میشدیم. شنزارها فروتنی میآموختند. جایی که افق بود, نمیشد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم. و حرمت خاک از کفشهای ما جدایی داشت...» («هنوز در سفرم», ص ۱۸)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر