حمید مصدّق، شاعر و حقوقدان ایرانی، در روز ۹بهمن۱۳۱۸، در شهرضا زاده شد و در ۸ آذر ۱۳۷۷، در زمان وقوع «قتلهای زنجیرهای» (یک هفته بعد از قتل داریوش فروهر و همسرش پروانه اسکندری و چند روز پیش از ترور نویسندگان معروف: محمد مختاری و محمدجعفر پوینده) و معصومه مصدق (نوۀ دکتر محمد مصدق)، در تهران به «بیماری قلبی»! درگذشت.
منظومۀ «درفش کاویان» اولین سرودۀ حمید مصدق بود که آن را در سال ۱۳۳۹، در ۲۱سالگی، به هنگام کار در کوره پزخانه یی در حومۀ تهران سرود.
شرححال شاعر و چگونگی سروده شدن این منظومه را، به نقل از سرایندۀ شعر، در زیر میخوانید:
«... شناسنامهام میگفت که من در روز دهم بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا واقع در هشتاد کیلومتری اصفهان به دنیا آمده بودم.
از سال دوم دبیرستان مقیم اصفهان بودم و دیپلم ادبی خود را در اصفهان گرفته بودم.
در سال ۱۳۳۹ به تهران آمده و در رشته بازرگانی در دانشگاه تهران به کار تحقیق مشغول گردیدم.
از سال ۱۳۴۲ مجدداً در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شدم. پس از گرفتن لیسانس حقوق معادل فوقلیسانس اقتصاد را گرفتم، و در سال ۱۳۵۰ فوقلیسانس حقوق اداری را دریافت نمودم و از سال ۱۳۵۱ بهعنوان عضو هیئتعلمی به کار تدریس در مدارس عالی و دانشگاهها مشغول شدم.
در سال ۱۳۵۲ پروانهی وکالت دادگستری را دریافت نموده و ضمن پرداختن به کار وکالت دادگستری، مشغول تدریس حقوق در دانشگاه علامه طباطبایی بودم. نخستین اثر من "درفش کاویانی" بود این منظومه در سال ۱۳۴۹ منتشر شد و در همان سال توقیف گردید.
منظومه شعر زیاد دارم، اما مجموعهای که خیلی با حسن استقبال روبرو شد و من هم دوستش دارم منظومۀ "آبی، خاکستری، سیاه" است که در سال ۱۳۴۴ انتشار یافت.
این منظومه حال و هوایی لیریک (=تغزّلی) و درعینحال اجتماعی دارد. این منظومه تاکنون بارها توسط ناشران رسمی و مخفی در ایران و خارج چاپشده است.
درهرصورت مجموعۀ آثار من در اسفند ۱۳۶۹ تماماً در یک مجموعه ـ "تا رهایی"ـ چاپ شد.
روی دیوان حافظ و سعدی و عطّار کارکردهام، البته در مورد عطّار به دیوانهها در دیوان وی توجه دارم.
در سال ۱۳۵۱ کتاب "مقدمهای بر روش تحقیق" را برای استفاده دانشجویان و چند کتاب دیگر دربارۀ مسائل حقوقی و نیز مجموعه رباعیات مولانا جلالالدین مولوی را چاپ کردهام.
غزلیات حافظ را که هفت سال روی آن کارکردهام چاپشده است.
باید بگویم شعر رابطۀ دوگانهای را ایجاد میکند؛ رابطۀ شاعر با خودش، با درونش و از سویی دیگر، با خواننده و مردم. این دو نوع رابطه مسلماً یگانه نیستند. و شعری با مردم رابطه برقرار میکند که ازدلبرآمده و لاجرم بر دلها بنشیند. آنچه را که زمانۀ ما به آن نیازمند است، بیان اینگونه اشعار است؛ اشعاری که در آن رابطۀ دوگانۀ درونی و بیرونی را بهخوبی برقرار میکند.
در مورد "منظومۀ درفش کاویان"، که سرودهام، باید بگویم در سال ۱۳۳۹ من دانشجویی بودم که در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران درس میخواندم. در آن دوران بسیاری از دانشجویان، پنهان و آشکار، مبارزاتی علیه رژیم انجام میدادند و این خوشایند مسئولان دانشگاه نبود.
یک روز یکی از استادان در کلاس درس [با اشاره] به نارضایتی دانشجویان گفت: برخی از دانشجویان شکایت میکنند که در جامعه برای جوان کار پیدا نمیشود. این فقط یک بهانه است از شما دانشجویان. برای هر یک که داوطلب هستید، حاضرم فوراً کار پیدا کنم. امّا فکر نمیکنم شما اهل کار و تلاش باشید. حالا چه کسی میخواهد کار کند؟
فوراً از جایم برخاستم و گفتم: من استاد، حاضرم کارکنم.
من در حقیقت نیاز به کار کردن نداشتم، امّا برای اینکه حرف دوستان دانشجویم را به کرسی بنشانم، داوطلب کار شدم.
استاد فکری کرد و گفت: فردا صبح به دیدنم بیا تا تو را سر کار بفرستم.
روز بعد به دیدنش رفتم. استاد نشانی یکی از کورههای آجرپزی را، که در جنوب شهر تهران بود، به من داد و گفت: با صاحب کوره صحبت کردهام قرار شده از فردا در آنجا مشغول کار بشوی.
صبح با عزمی جزم لباس کار پوشیدم و روانه شدم.
در آجرپزی مرا مأمور کوره کردند. کاری طاقتفرسا در اوج گرمای تابستان. به مدت هشت ساعت کنار کوره میایستادم و حرارت آن را زیر نظر میگرفتم.
هنگام شب در جمع کارگران مینشستم و با درد و رنج زندگی آنها آشنا میشدم.
کارگران مردان تهیدستی بودند که به خاطر بیکاری، همراه زن و فرزند از روستاها به تهران آمده بودند و در حلبیآباد در کنار کورههای سوزان، زندگی فلاکتبار داشتند.
نیمی از کارگران را کودکان تشکیل میدادند. این کودکان را در روستاهای خراسان و یا آذربایجان در مقابل پرداخت مبلغ ناچیزی از والدینشان جدا کرده و با کامیون به کورهها، آورده بودند تا کار کنند.
دیدن این زندگی فلاکتبار و این گروه ستمدیده، که حاصل دسترنجشان به جیب عدّهای سرمایهدار میرفت، دلم را سخت به درد میآورد.
بعضی شبها تا سحر مینشستم و به حالوروز این دردمندان فکر میکردم. در همین شبها بود که "منظومۀ درفش کاویان" در ذهنم بسته شد و شروع به سرودن کردم.
هر شب قسمتی از منظومه را مینوشتم و شب بعد در جمع کارگران میخواندم و میخواستم شعرم برای آنها قابلدرک باشد. میبایست شعر من برای آنها تصویرگر و احساسبرانگیز باشد، در غیر این صورت، خود راضی نمیشدم. بهطورکلی شعر جز این نیست. اگر شاعر نتواند در قالب واژهها به مخاطبانش تصویر و احساسش را منتقل کند، سرودهاش شعر نیست.
هر قسمت از شعر را که برایشان میخواندم نظرهایشان را میپرسیدم و به خلوتم که برمیگشتم در سرودههایم تجدیدنظر میکردم.
سرانجام شعرم به پایان آمد و آنچه را که به نام "منظومۀ درفش کاویان" میخوانید، حاصل آن روزها و شبهای همنشینی با دردمندان کورههای آجرپزی است» (تارنمای «انسانشناسی و فرهنگ»).
شرححال شاعر و چگونگی سروده شدن این منظومه را، به نقل از سرایندۀ شعر، در زیر میخوانید:
«... شناسنامهام میگفت که من در روز دهم بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا واقع در هشتاد کیلومتری اصفهان به دنیا آمده بودم.
از سال دوم دبیرستان مقیم اصفهان بودم و دیپلم ادبی خود را در اصفهان گرفته بودم.
در سال ۱۳۳۹ به تهران آمده و در رشته بازرگانی در دانشگاه تهران به کار تحقیق مشغول گردیدم.
از سال ۱۳۴۲ مجدداً در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شدم. پس از گرفتن لیسانس حقوق معادل فوقلیسانس اقتصاد را گرفتم، و در سال ۱۳۵۰ فوقلیسانس حقوق اداری را دریافت نمودم و از سال ۱۳۵۱ بهعنوان عضو هیئتعلمی به کار تدریس در مدارس عالی و دانشگاهها مشغول شدم.
در سال ۱۳۵۲ پروانهی وکالت دادگستری را دریافت نموده و ضمن پرداختن به کار وکالت دادگستری، مشغول تدریس حقوق در دانشگاه علامه طباطبایی بودم. نخستین اثر من "درفش کاویانی" بود این منظومه در سال ۱۳۴۹ منتشر شد و در همان سال توقیف گردید.
منظومه شعر زیاد دارم، اما مجموعهای که خیلی با حسن استقبال روبرو شد و من هم دوستش دارم منظومۀ "آبی، خاکستری، سیاه" است که در سال ۱۳۴۴ انتشار یافت.
این منظومه حال و هوایی لیریک (=تغزّلی) و درعینحال اجتماعی دارد. این منظومه تاکنون بارها توسط ناشران رسمی و مخفی در ایران و خارج چاپشده است.
درهرصورت مجموعۀ آثار من در اسفند ۱۳۶۹ تماماً در یک مجموعه ـ "تا رهایی"ـ چاپ شد.
روی دیوان حافظ و سعدی و عطّار کارکردهام، البته در مورد عطّار به دیوانهها در دیوان وی توجه دارم.
در سال ۱۳۵۱ کتاب "مقدمهای بر روش تحقیق" را برای استفاده دانشجویان و چند کتاب دیگر دربارۀ مسائل حقوقی و نیز مجموعه رباعیات مولانا جلالالدین مولوی را چاپ کردهام.
غزلیات حافظ را که هفت سال روی آن کارکردهام چاپشده است.
باید بگویم شعر رابطۀ دوگانهای را ایجاد میکند؛ رابطۀ شاعر با خودش، با درونش و از سویی دیگر، با خواننده و مردم. این دو نوع رابطه مسلماً یگانه نیستند. و شعری با مردم رابطه برقرار میکند که ازدلبرآمده و لاجرم بر دلها بنشیند. آنچه را که زمانۀ ما به آن نیازمند است، بیان اینگونه اشعار است؛ اشعاری که در آن رابطۀ دوگانۀ درونی و بیرونی را بهخوبی برقرار میکند.
در مورد "منظومۀ درفش کاویان"، که سرودهام، باید بگویم در سال ۱۳۳۹ من دانشجویی بودم که در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران درس میخواندم. در آن دوران بسیاری از دانشجویان، پنهان و آشکار، مبارزاتی علیه رژیم انجام میدادند و این خوشایند مسئولان دانشگاه نبود.
یک روز یکی از استادان در کلاس درس [با اشاره] به نارضایتی دانشجویان گفت: برخی از دانشجویان شکایت میکنند که در جامعه برای جوان کار پیدا نمیشود. این فقط یک بهانه است از شما دانشجویان. برای هر یک که داوطلب هستید، حاضرم فوراً کار پیدا کنم. امّا فکر نمیکنم شما اهل کار و تلاش باشید. حالا چه کسی میخواهد کار کند؟
فوراً از جایم برخاستم و گفتم: من استاد، حاضرم کارکنم.
من در حقیقت نیاز به کار کردن نداشتم، امّا برای اینکه حرف دوستان دانشجویم را به کرسی بنشانم، داوطلب کار شدم.
استاد فکری کرد و گفت: فردا صبح به دیدنم بیا تا تو را سر کار بفرستم.
روز بعد به دیدنش رفتم. استاد نشانی یکی از کورههای آجرپزی را، که در جنوب شهر تهران بود، به من داد و گفت: با صاحب کوره صحبت کردهام قرار شده از فردا در آنجا مشغول کار بشوی.
صبح با عزمی جزم لباس کار پوشیدم و روانه شدم.
در آجرپزی مرا مأمور کوره کردند. کاری طاقتفرسا در اوج گرمای تابستان. به مدت هشت ساعت کنار کوره میایستادم و حرارت آن را زیر نظر میگرفتم.
هنگام شب در جمع کارگران مینشستم و با درد و رنج زندگی آنها آشنا میشدم.
کارگران مردان تهیدستی بودند که به خاطر بیکاری، همراه زن و فرزند از روستاها به تهران آمده بودند و در حلبیآباد در کنار کورههای سوزان، زندگی فلاکتبار داشتند.
نیمی از کارگران را کودکان تشکیل میدادند. این کودکان را در روستاهای خراسان و یا آذربایجان در مقابل پرداخت مبلغ ناچیزی از والدینشان جدا کرده و با کامیون به کورهها، آورده بودند تا کار کنند.
دیدن این زندگی فلاکتبار و این گروه ستمدیده، که حاصل دسترنجشان به جیب عدّهای سرمایهدار میرفت، دلم را سخت به درد میآورد.
بعضی شبها تا سحر مینشستم و به حالوروز این دردمندان فکر میکردم. در همین شبها بود که "منظومۀ درفش کاویان" در ذهنم بسته شد و شروع به سرودن کردم.
هر شب قسمتی از منظومه را مینوشتم و شب بعد در جمع کارگران میخواندم و میخواستم شعرم برای آنها قابلدرک باشد. میبایست شعر من برای آنها تصویرگر و احساسبرانگیز باشد، در غیر این صورت، خود راضی نمیشدم. بهطورکلی شعر جز این نیست. اگر شاعر نتواند در قالب واژهها به مخاطبانش تصویر و احساسش را منتقل کند، سرودهاش شعر نیست.
هر قسمت از شعر را که برایشان میخواندم نظرهایشان را میپرسیدم و به خلوتم که برمیگشتم در سرودههایم تجدیدنظر میکردم.
سرانجام شعرم به پایان آمد و آنچه را که به نام "منظومۀ درفش کاویان" میخوانید، حاصل آن روزها و شبهای همنشینی با دردمندان کورههای آجرپزی است» (تارنمای «انسانشناسی و فرهنگ»).
***
بخشی از «منظومۀ درفش کاویان»:
«زمانی دور/
در ایرانشهر/
همه در بیم/
نفس در تنگنای سینهها محبوس/
همه خاموش/
و هر فریاد در زنجیر/
و پای آرزو دربند/
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش/
فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش/
و باد سرد/
چونان کولی ولگرد/
به هر خانه، به هر کاشانه سر میکرد/
و با خشمی خروشان/
شعلۀ روشنگر اندیشه را/
میکشت/
شب تاریک را تاریکتر میکرد./
در آن دوران/
در ایرانشهر/
همه روزش چو شبها تار/
همهشبها ز غم سرشار/
نه در روزش امیدی بود/
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود/
نه یکدل در تمام شهر شادان بود.
خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف آژدهاک* پیر/
مدام از مغز سرهای جوانان/
ـ این جوانمردان ـ ایران بود./
جوانان را به سر شوری است توفانزا/
امید زندگی در دل/
ز بند بندگی بیزار/
و این را آژدهاک پیر میدانست/
ازاینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود/
لب هر در/
به روی کوچهها آهسته وا میشد/
و از دهلیز قلب خانهها با خوف/
سراپا واژۀ انسان رها میشد/
هزاران سایۀ کمرنگ/
در یک کوچه باهم آشنا میشد/
طنین میشد/
صدا میشد؛/
صدای بیصدایی بود و/
فرمان اهورایی/
بپا خیزید!/
کف دستانتان را قبضۀ شمشیر میباید/
کماندارانتان را در کمانها تیر میباید/
شمارا عزمی اکنون راسخ و پی گیر میباید/
شمارا این زمان باید/
دلی آگاه/
همه با همدگر همراه/
نترسیدن ز جان خویش/
روان گشتن به رزم دشمن بدکیش/
نهادن رو بهسوی این دژ دیوانِ جان آزار/
شکستن شیشۀ نیرنگ/
بریدن رشتۀ تزویر/
دریدن پردۀ پندار./
اگر مردانه روی آرید و بردارید/
از روی زمین از دشمنان آثار/
شود بیشک/
تن و جانتان ز بند بندگی آزاد/
دلها شاد./
تن از سستی رهاسازید/
روانها را به مِهر اورمزدا** آشناسازید/
از آن ماست پیروزی./
خدای عهد و پیمان؛ میترا!/
پشتوپناهم باش/
بر این عهد و بر این میثاق/
گواهم باش؛/
در این تاریکِ پرخوف و خطر/
خورشید راهم باش./
خدای عهد و پیمان؛ میترا!/
دیر است، امّا زود/
مگر سازیم بنیاد ستم نابود/
به نیروی خرد از جای برخیزیم/
و با دیو ستم آنسان درآویزیم/
و بستیزیم/
که تا از بن/
بنای آژدهاکی را براندازیم/
به دست دوستان از پیکر دشمن/
سر اندازیم/
و طرحی نو دراندازیم./
در آن شب از دل و از جان/
بهفرمان سپهسالار کاوه، مردم ایران/
ز دل راندند/
نفاق و بندگی و خستهجانی را/
و بنشاندند/
صفا و صلح و عیش و شادمانی را/
نوازش داد باد صبحدم بر قلّۀ البرز/
درفش کاویانی را».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آژدهاک = ضحّاک ماردوش
**اورمَزد یا اهورامزدا= خدای یگانه
«زمانی دور/
در ایرانشهر/
همه در بیم/
نفس در تنگنای سینهها محبوس/
همه خاموش/
و هر فریاد در زنجیر/
و پای آرزو دربند/
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش/
فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش/
و باد سرد/
چونان کولی ولگرد/
به هر خانه، به هر کاشانه سر میکرد/
و با خشمی خروشان/
شعلۀ روشنگر اندیشه را/
میکشت/
شب تاریک را تاریکتر میکرد./
در آن دوران/
در ایرانشهر/
همه روزش چو شبها تار/
همهشبها ز غم سرشار/
نه در روزش امیدی بود/
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود/
نه یکدل در تمام شهر شادان بود.
خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف آژدهاک* پیر/
مدام از مغز سرهای جوانان/
ـ این جوانمردان ـ ایران بود./
جوانان را به سر شوری است توفانزا/
امید زندگی در دل/
ز بند بندگی بیزار/
و این را آژدهاک پیر میدانست/
ازاینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود/
لب هر در/
به روی کوچهها آهسته وا میشد/
و از دهلیز قلب خانهها با خوف/
سراپا واژۀ انسان رها میشد/
هزاران سایۀ کمرنگ/
در یک کوچه باهم آشنا میشد/
طنین میشد/
صدا میشد؛/
صدای بیصدایی بود و/
فرمان اهورایی/
بپا خیزید!/
کف دستانتان را قبضۀ شمشیر میباید/
کماندارانتان را در کمانها تیر میباید/
شمارا عزمی اکنون راسخ و پی گیر میباید/
شمارا این زمان باید/
دلی آگاه/
همه با همدگر همراه/
نترسیدن ز جان خویش/
روان گشتن به رزم دشمن بدکیش/
نهادن رو بهسوی این دژ دیوانِ جان آزار/
شکستن شیشۀ نیرنگ/
بریدن رشتۀ تزویر/
دریدن پردۀ پندار./
اگر مردانه روی آرید و بردارید/
از روی زمین از دشمنان آثار/
شود بیشک/
تن و جانتان ز بند بندگی آزاد/
دلها شاد./
تن از سستی رهاسازید/
روانها را به مِهر اورمزدا** آشناسازید/
از آن ماست پیروزی./
خدای عهد و پیمان؛ میترا!/
پشتوپناهم باش/
بر این عهد و بر این میثاق/
گواهم باش؛/
در این تاریکِ پرخوف و خطر/
خورشید راهم باش./
خدای عهد و پیمان؛ میترا!/
دیر است، امّا زود/
مگر سازیم بنیاد ستم نابود/
به نیروی خرد از جای برخیزیم/
و با دیو ستم آنسان درآویزیم/
و بستیزیم/
که تا از بن/
بنای آژدهاکی را براندازیم/
به دست دوستان از پیکر دشمن/
سر اندازیم/
و طرحی نو دراندازیم./
در آن شب از دل و از جان/
بهفرمان سپهسالار کاوه، مردم ایران/
ز دل راندند/
نفاق و بندگی و خستهجانی را/
و بنشاندند/
صفا و صلح و عیش و شادمانی را/
نوازش داد باد صبحدم بر قلّۀ البرز/
درفش کاویانی را».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آژدهاک = ضحّاک ماردوش
**اورمَزد یا اهورامزدا= خدای یگانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر