بر پنجره بخار گرفته اتاقم
دست میکشم
و نگاهت میکنم
از میان شاخههای تیره آغاز
و تو
در شتاب هولناک باران
دور میشوی
دست میکشم
و نگاهت میکنم
از میان شاخههای تیره آغاز
و تو
در شتاب هولناک باران
دور میشوی
میان دریا
قایق غروب
با پاروی فکر من
چالاکتر از موجها
میرود
تا گردابهای معلق پیر
تا گریزگاههای گمنام چراغی
که در بیشهزار سکوتش
لجه همه فریاد هاست
چه خالی ست جهان
این کورزاد نشسته بر سفره استخوانی روزها
با گلویی از غیاب دشت و پرنده و ابر
و تصویری
از بعد از ظهر خاکستری جمعههای زمستانی
و هزار ستاره
که آنسوی دیوار
طلوع نکرده است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ م. صبح.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر