۱۳۹۷ تیر ۲۱, پنجشنبه

عارف قزوینی در سوگ کلنل محمدتقی خان پسیان:


 
 
Save
 عارف قزوینی
 در سوگ کلنل محمدتقی خان پسیان:
 «گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد»
محمدتقی خان پسیان (زادۀ ۱۲۷۰ ـ درگذشته ۹مهر۱۳۰۰، قوچان)، از نظامیان اواخر دورۀ قاجار و اولین ایرانی که دورۀ آموزش خلبانی را در آلمان طی کرد.
پسیان در دولت مشیرالدوله (۷تیرماه۱۲۹۹ تا۳آبان۱۲۹۹) به فرماندهی ژاندارمری خراسان منصوب شد. پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و روی کار آمدن دولت سید ضیاءالدین طباطبایی، پسیان در روز ۱۳فروردین ۱۳۰۰، قوام السّلطنه، حاکم خراسان، را دستگیرکرد و تحت الحفظ به تهران فرستاد. روز بعد سیدضیاء او را به سِمَت والی نظامی خراسان منصوب کرد.
 دولت سیدضیاء الدین بیش از سه ماه نپایید و قوام السّلطنه که همچنان در زندان بود، به صدارت منصوب شد.
 قوام السلطنه از ابتدای روی کارآمدنش مخالفت با کلنل پسیان را، که تن به اطاعت از دولت کودتا نداده بود، آغازکرد. او را یاغی و خودسر خواند و برای برکناری اش به زمینه چینی پرداخت.
 پسیان از والی تعیین شده از سوی قوام السلطنه برای حکومت بر خراسان تن نداد و حکومت خراسان را خود به عهده گرفت. وعده و وعیدهای قوام السلطنه در وی تأثیرنکرد و حاضر به همکاری و همراهی با دولت کودتا نشد.
دولت مرکزی برای ازمیان بردن جنبشی که او در خراسان پدید آورده بود به کمک قوای دولتی و همکاری خانهای سرسپردۀ محلی به خراسان لشکرکشی کرد و بجنورد را به تصرّف درآورد. در درگیریهای نابرابری که میان قوای ژاندارم زیر فرمان کلنل با نیروهای دولتی و خانهای شورشی همدست آنها رخ داد، کلنل پسیان تا آخرین دم زندگی که یکّه و تنها مانده بود، از رویارویی دست نکشید و تن به ذلّت تسلیم به نیروهای کودتا نداد و در ۱۱مهرماه ۱۳۰۰ خون پاکش فدیۀ راه آزادی ایران زمین شد.
 و سرانجام به کمک کردهای شورشی قوچان، که بجنورد را به تصرف درآورده و ژاندارمهای زیرفرمان کلنل پسیان را خلع سلاح کرده بودند، توانست بر قوای ژاندارمری که هم شمارشان اندک بود و هم مهمّاتشان به پایان رسیده بود، چیره شود.
 کلنل پسیان، فرمانده پاکباز ژاندارمری خراسان، در حالی که تنها مانده بود و بدون مهمّات و در محاصرۀ قوای دشمن، تا آخرین فشنگی که داشت جنگید و دلیرانه جان باخت.

 عارف قزوینی در سوگ او تصنیفی با مطلع «گریه کن که گر سیل خون گری، ثمر ندارد»، سرود و در سال ۱۳۰۱ در کنسرتی که در گراند هتل تهران برگزارکرده بود، خواند.
 متن «تصنیف» عارف را در زیر می خوانید:
«گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد/
 ناله یی که ناید ز نای دل اثر ندارد
هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد/
دل ز دست غم مَفَر (=راه فرار) ندارد/
 دیده غیر اشکِ تر ندارد/
 این محرّم و صفر ندارد.

گر زنیم چاک،/ جیبِ (=گریبان) جان چه باک/
 مرد، جز هلاک،/ هیچ چارۀ دگر ندارد/
 زندگی دگر ثمر ندارد.
***
شاه دزد و شیخ دزد و میر و شِحنه و عَسَس (=پاسبان) دزد/
دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد/
میر کاروان کاروانیان تا جرس دزد/
 خسته دزد بس که داد زد دزد/
 داد تا به هر کجا رسد دزد
 کشوری بدون دست رد دزد.

بشنو ای پسر، ز این وکیل خر/
روح کارگر، می خورم قسم، خبر ندارد/
 که این وکیل جز ضرر ندارد.
***
دامنی که ناموس عشق داشت، می درندش/
هر سری که سرّی ز عشق داشت، می بُردنش/
کو به کوی و برزن به برزن همچو گو (=توپ چوبی) برندش/
ای سرم فدای همچو سر باد/
 یا فدای آن تنی که سر داد/
 سر دهد زبان سرخ بر باد.

مملکت دگر/ نخل بارور/ کاو دهد ثمر،
جز تو هیچ، یک نفر ندارد/
چون تو باشرف پسر ندارد.
***
ریشۀ خیانت ز جنگ مَرو اندر ایران/
 ریشه کرد زان شد دو نخل بارور نمایان/
 یک وثوق دولت، یکی قوام سلطنت زان/
 این دو بدگهر چه ها نکردند/
 در خطا بدان خطا نکردند/
 آن چه بد که آن به ما نکردند.
 چرخ حیله گر/ زین دو بی پدر،/
 ناخلف پسر/ زیر قُبۀ (=گنبد) قمر ندارد/
 آن شَجَر (=درخت) جز این ثمر ندارد».

***
 استاد روح الله خالقی در جلد اول کتاب ارزندۀ «سرگذشت موسیقی ایران»، دربارۀ این کنسرت به یادماندنی خاطره یی را تعریف می کند که در زیر می خوانید:
 «من عارف [قزوینی] را ندیده بودم ولی تصنیفهایش را که می ساخت و دهان به دهان می گشت، در مجالس دوستانه شنیده بودم. اشعارش را از روی کتابچۀ پدرم استنساخ کرده و از طفولیت خوانده و با این آهنگها اُنس فراوان داشتم. از وقتی به تهران برگشته بودم، بسیار میل داشتم او را ببینم ولی اتّفاق نیفتاده بود. وقتی موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، گفت: آدمی زود رنج و احساساتی است، امّا گویا درصددِ دادن کنسرتی است. اگر مجالی فراهم شد، خواهیم رفت.
 این وعده تحقّق یافت و در سال ۱۳۰۱ بود که برای اولین بار عارف را در صحنۀ سالن گراند هتل دیدم. در حالی که چند سبد گل اطرافش گذارده و نوازندگان مانند نیم دایره دورش نشسته بودند.
 پرده عقب رفت و کنسرت با پیش درآمدی شروع شد. بعد نوبت آواز رسید. شکری که تارزن مورد علاقۀ عارف بود و ساز را بسیار دلچسب و شیرین می نواخت، درآمدِ دشتی را آغاز کرد و عارف غزلی را که با این بیت شروع می شد با آوازی جانسوز خواند:
 "بار گران عشق تو بر دل گران نبود/ 
 دل هیچ گه ز جور تو دل ناگران نبود"
 
 نوبت به تصنیف رسید و عارف ترانه معروفی را که به یاد دوست ناکامش محمدتقی خان پسیان ساخته بود [«گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد»] به همراهی ارکستر خواند.
 این تصنیف که از بهترین نمونه های ساخته های عارف است با تأثّری بی پایان خوانده شد که در دلها اثری عمیق داشت.
 صوت مؤثّر عارف و ناله های جانکاه آهنگ، از داستان ملتی غمزده که در راه آزادی، کوششها کرده و به نتیجه نرسیده بود، حکایتها می کرد. آنها که از این حکایت با خبر و شریک داستان بودند، بیشتر متأثر شدند، چنان که دامان شکیبایی از دست دادند و اشکی از دیده فشاندند ولی آنان که از فداکاری دیگران استفاده کرده و به ناحق به مقامی که درخور آن نبودند، رسیده بودند، به مَثَل معروف، به ریش ناکامان خندیدند.
 من در آن زمان هنوز فکرم به آنجا نمی رسید که علت واقعی تأثرات تصنیف­ساز را دریابم. ولی همین­قدر متوجه بودم که بیشتر تماشاچیان رازی نهفته در دل داشتند که بی آن که فاش کنند، وقتی به دوستان و همدستان خود می رسیدند، تنها با نگاهی از آن راز حکایتها می گفتند؛ همان رازی که در مقابل اَغیار بر زبان نمی آمد ولی در سینه های سوزان، آتشی فروزان برافروخته بود. من نیز با خاطری اندوهناک، تالار کنسرت را ترک کردم و دنبال پدرم به راه افتادم.
 در راه چون پدرم را خاموش و غمگین دیدم، دم فرو بستم ولی او خود به زبان آمد و گفت: این هم عارفی که از کودکی تصنیفهایش را می خواندی و شوق دیدارش را داشتی. گفتم: چه تصنیف زیبایی خواند، باید آن را فراگرفت.
 گفت: با شکری آشنایم و از او خواهم آموخت، به تو هم یاد می­دهم. سپس آهی کشید و گفت: ولی افسوس!
 گفتم: چرا افسوس خوردید؟
گفت: تصنیفهای عارف را فراموش نکن، شاید دیگر مانند آنها را نشنوی!
 گفتم: عارف جوان است، از آوازش هم پیداست که دلی پر غوغا و ذوقی پرشور دارد.
 گفت: آری، امّا خاطری افسرده، زیرا از این پس آنچه بر دلش بگذرد بر زبانش جاری نخواهد شد.
 گفتم: چرا؟
 تأمّلی کرد و گفت: شاید زبانش بسته شود.
 با شگفتی گفتم: پدرجان چرا با زبانی سخن می گویید که نفهمم؟
 گفت: همه چیز را نمی توان گفت، اگر بعدها خواستی بفهمی، تجسّس می کنی و علت را درمی یابی و اگر هم نخواستی درک کنی مانند بسیاری از مردم که عمری را به نادانی می گذرانند به جستجو نخواهی رفت. به احترام گفته پدر سکوت کردم. امّا سکوتی که حاکی از عدم رضایت بود.
 دنباله این گفت و شنود هم مانند تمام داستانهای زودگذر دورۀ طفولیت فراموش شد. اما عارف دیگر تصنیفی از آن قبیل نسرود.
 پدرم درست گفته بود. زیرا عارف دم فروبست».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
(«سرگذشت موسیقی ایران»، روح الله خالقی، جلد اول، انتشارات «مؤسسۀ فرهنگی ـ هنری ماهور»، تهران، ۱۳۳۳)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر