۱۳۹۷ دی ۲, یکشنبه

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای           ما آن شقاقیم که با داغ زاده‌ایم
شوربختانه مجاهد صدیق و والامقام سیّد محمد سیّدی کاشانی با کوله باری غنی از ۵۳ سال مبارزه شورانگیز درراه آزادی مام میهن، در آلبانی به یاران جانیش بدرود گفت و به ابدیت پیوست و همه را در سوگی بس سنگین فروبرد.
بدین ترتیب نه‌تنها ایران‌زمین بلکه جهان یکی از اسطوره‌های جاودان نبرد برای آزادی و رهایی از قید جهل و جبر و ستم را از کف داد . در توصیف ارزش‌های مبارزاتی و عقیدتی این انقلابی بزرگ سخن‌های بسیار گفته‌شده است که در پیام خانم مریم رجوی به زیباترین و عالی‌ترین نحو به آن پرداخته‌شده است. مجاهد پاک‌بازمان در جمع مجاهدین به دلیل اینکه از پیشتازان و پیشگامان مبارزه بود به "بابا" معروف گشته بود. وی در خانواده‌ای مرفه و فرهنگی نشو و نما کرد و تحصیلات عالیه دانشگاهی‌اش را با درجه فوق‌لیسانس فیزیک از دانشگاه تهران و کارشناسی نفت به پایان برد. 
بابای عزیزمان به دلیل عشق و علاقه وافرش به موسیقی در همان سنین جوانی در کلاس آواز استاد مهرتاش که از هنرمندان موسیقی و تئاتر ایران بود حضور یافت و ردیف آوازی را نزد این هنرمند نامدار و پیشکسوت آموخت. عشق وصف‌ناپذیر او به خلق محرومش و نیز سودای آزادی که در سر و جان می‌پرورانید او را بالاخره به هسته اولیه سازمان مجاهدین خلق ایران پیوند داد. از سوی حنیف، بنیان‌گذار کبیر به عضویت در سازمان درآمد و از همان لحظه تاریخی این انتخاب عظیم و سرنوشت‌ساز در زندگی خویش تا واپسین دم حیات پرفروغ و پرافتخارش، بر پیمان وفای خویش پای فشرد و هیچ عاملی حتی جسم رنجور و ناتوانش نیز نتوانست کوچک‌ترین خللی در عزم جزم مبارزاتی‌اش ایجاد کند.
در یک نیم‌نگاه زندگی مبارزاتی‌اش را می‌شود به‌این‌ترتیب خلاصه کرد: 
شش سال مبارزه مخفی در کادر سازمان مجاهدین، فرماندهی عملیات نخستین در سال ۱۳۵۰ آن‌هم بعد از دستگیری‌های گسترده اعضای مجاهدین، سپس هفت سال و نیم شکنجه و اسارت در زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌های مخوف شاه خائن، و چهل سال نبرد بی‌امان با دیکتاتوری خون‌ریز ولایت‌فقیه و شرکت فعال در همه نبردها و کارزارهای نظامی، سیاسی، فرهنگی و غیره. در این کارنامه درخشان، هم‌رزمی، همگامی و همدلی شورانگیز و عمیق او با مسعود رجوی که از سال ۱۳۴۹ در نزد فدائیان فلسطینی در الفتح آغازشده بود و سپس در زندان‌های اوین و قصر ادامه یافته و تا پایان زندگی پرافتخار مبارزاتی‌اش به اوج رسیده بود به چشم می‌خورد.
توفیق دیدار ایشان در اوایل سال‌های ۱۳۶۰ برای اولین بار نصیبم گشت و از همان لحظه نخست بذر مهر و محبت و مودت این مجاهد پاک‌باز خوش در دلم نشست. بابای عزیزمان با همان متانت و پاک‌دلی و صفایش مرا بسیار نیکو می‌نواخت و من هم مجذوب و شیفته منش انقلابی اما بس انسانی و عارفانه او واقع‌شده بودم. او به دلیل عنصر انقلابیگری‌اش درکی مسئولانه ولی درعین‌حال زیبا و عمیق از موسیقی داشت. به دلیل آشنایی با موسیقی و ذوق سلیم و حس قوی و توان زیبایی‌شناسی در موسیقی و برخورداری از گوش موزیکالیته خوبش همیشه به دنبال فراهم آوردن زیباترین قطعات موسیقی ایرانی و کلاسیک بود. او آن‌ها را در شکل پوش نواری موسیقی باذوق و سلیقه خودش جمع‌آوری می‌کرد و در اختیار مجاهدین قرار می‌داد تا درک و شناخت آن‌ها را از موسیقی ارتقا بدهد. به دلیل آشنایی با سرودهای مبارزاتی فلسطینی‌ها که مدت‌ها نزد آن‌ها آموزش نظامی هم فراگرفته بود به نقش و تأثیر این قبیل سرودها در ارتقای روحیه مبارزاتی به‌خوبی واقف شده و سعی می‌کرد که در دوران اسارت در زندان‌های شاه از این امر به همراه سایر مجاهدین دربند به نحو احسن بهره بگیرد. در این دوران طولانی سهمگین و سیاه اسارت، به همراهی سایر برادران مجاهد دربندش ازجمله سعید محسن و مهدی ابریشمچی که بیش از سایرین سرودهای فلسطینی را خوب آموخته بود و با صدای خوشش آن‌ها را در زندان سر می‌داد برخی از این سرودها را نیز به فارسی برگردانده و توانسته بود ماهرانه متون مبارزاتی و مجاهدینی مطلوب خود را با این ترانه‌های انقلابی در هم آمیزد و تلفیق نماید.
آقای مهندس یزدان حاج حمزه از هم بندهای او در زندان اوین نقل می‌کرد که مجاهدین در زندان روزانه حداقل ۱۶ ساعت کار و آموزش تشکیلاتی، ایدئولوژیکی، سیاسی و ورزش و غیره داشتند. شب‌ها بعد از فراغت از کار و پس از صرف شام دورهم جمع شده و به خواندن ترانه و سرودها و شعرخوانی با مضامین انقلابی و مبارزاتی می‌پرداختند. آن‌ها این کانون فرهنگی مبارزاتی زندان را اصطلاحاً کافه بابا می‌نامیدند و در آنجا مجاهد سیدی کاشانی مدیریت هماهنگی و برنامه‌ریزی این برنامه ارتقای روحیه و رفاه هم بندان خود را در دست داشت و خود نیز به ساختن و پردازش چند کار ازجمله سرود زخون و غیره پرداخته بود.

- نقش بی‌بدیل بابا در احیا و بازسازی سرودهای مجاهدین:
در ورای همه ارزش‌های مبارزاتی و ایدئولوژیک مجاهد خلق سیدی کاشانی باید بر نقش و رسالت و تأثیر بسیار شگرف و ارزشمندی که او در طول سالیان برای بازسازی و آفرینش سرودها و ترانه‌های مقاومت و بخصوص سرودهای بجا مانده از دوران اسارت در شکنجه‌گاه‌های ساواک شاه تأکید خاص نمود. بعد از سرنگونی رژیم دیکتاتوری آریامهری بابا به‌عنوان مسئول نهاد ترانه و سرود سازمان مجاهدین خلق ایران برای بازسازی و حفظ و اشاعه سرودهای انقلابی مجاهدین کمر همت گماشت. او با یاری موسیقیدانان آزاده و استادان نامداری ازجمله زنده‌یادان مرتضی حنانه، علی تجویدی، حبیب‌الله بدیعی، پرویز یاحقی،فریدون ناصری، جواد معروفی، سیروس شهردار، لشکری، ملکی، شوریده و بسیاری دیگر از هنرمندان برجسته که به دلیل امنیتی از ذکر نامشان پرهیز می‌کنم توانست کلیه آثار مربوطه را با بهترین کیفیت ممکن تولید و به‌صورت مجموعه‌هایی از ترانه‌ها و سرودهای مجاهدین در ابعاد بسیار گسترده در سطح ایران در اختیار مردم آزادیخواه میهن قرار دهد. شایان‌ذکر است که استاد محمد شمس موسیقیدان جوان و پرآوازه‌ای که بعد از قیام به‌عنوان رهبر ارکستر رادیو و تلویزیون به کار اشتغال داشت بادل و جان و نبوغ هنریش از همان دیرباز با این مجاهد نستوه در انجام این امر انقلابی فعالیتی بلا وقفه داشته است و بسیاری از این سرودها و ترانه‌ها مرهون همکاری او با بابای عزیزمان است.
نکته حائز اهمیت اینکه مجاهد سیدی کاشانی به دلیل برخورداری از ذوق سلیم و شناخت دقیق از این هنر بدیع و مدیریت موشکافانه‌اش و با سخت‌کوشی و علاقه بیکرانش در پیشبرد این امر و مسئولیت خطیری که بدوش می‌کشید، توانست با موفقیتی ستایش‌انگیز این آثار را به زیباترین نحو و با مدد برجسته‌ترین موسیقیدانان نامدار ایران و با به‌کارگیری ارکسترهای بزرگ سمفونیک و گروه همسرایان حرفه‌ای به صورتی خارق‌العاده احیا و حفظ و اشاعه نماید که حقیقتاً باید از آن به‌عنوان فصلی نوین در دیباچه موسیقی ایران یادکرد. ضمن ادای احترام به سایر نیروهای چپ آن روزگاران که در همان زمان سرودهای خود را هم ضبط و پخش می‌کردند، سرودهای مبارزاتی این سازمان‌ها فقط با یک پیانو و یک گروه کوچک کر به صورتی خیلی ابتدایی و ساده اجرا می‌شد که در مقایسه با سرودهایی که بابا به عمل میاورد درست مثل یک اتود مشقی در مقابل یک سمفونی عظیم بود! نگارنده همیشه از همان اوایل ارائه سرودهای مجاهدین در حیرت بودم که این کیفیت بالای هنری در این موسیقی چگونه در آن شرایطی که همه‌چیز ازمیان‌رفته بود توسط مجاهدین به این زیبایی و عظمت خیره‌کننده امکان‌پذیر شده است! برایم همیشه این سؤال نیز مطرح بود که چرا دیگر سازمان‌های مبارز و انقلابی، سرودهایشان را این‌چنین قدرتمند و پرشکوه و حماسی تهیه و تنظیم نمی‌کنند!؟ بعدها پس از آشنایی با بابای نازنینمان متوجه این موضوع مهم شدم که عنصر هدایت‌کننده و مدیر مدبر و پراحساس و عاطفه‌ای چون اوست که درواقع این مسیر سخت را این‌چنین با درایت و ابتکار خاص خودش و باپشتکاری تحسین‌برانگیز به‌پیش برده است. ازاین‌رو باید بر این واقعیت که این انقلابی پرشور، ضامن و درواقع عامل اصلی بروز چنین تحول شگرفی در این موسیقی مبارزاتی بوده است صحّه گذاشت و درواقع تکوین و تکامل این امر وامدار اوست. به‌جرئت می‌توان گفت که این مجموعه سرودها خود، در زمره بزرگ‌ترین آثار موسیقیایی یک‌صد سال گذشته در ایران است و در سطوح جهانی نیز امری ستودنی است . درود بر او که این راه و مسیر را علیرغم سختی‌های زیاد و فقدان امکانات مالی یک جنبش که در زیر سهمگین‌ترین ضربات خون‌بار رژیم هنرش و انسان ستیز قرار داشته این‌چنین به کمال رسانده است.
نگارنده که بنا به پیشنهاد ایشان مسئولیت خواندن و نوازندگی در اجرای ترانه بهار بزرگ از ساخته‌های جاودانه استاد شمس را متقبل شدم، در جریان یک کار فشرده بس سنگین بسا بیشتر به روحیه انقلابی و منش والای این مرد بزرگ پی بردم. او گشاده‌دست و بی توقع اما بسیار دقیق و موشکاف و حساس بود. علیرغم تنگناهای مالی که همیشه سازمان با آن مواجه بود، او هیچ‌گاه حاضر نبود که از کیفیت کار به هیچ قیمت کوتاه بیاید و از این نظر دست آهنگسازان و تنظیم‌کنندگان را باز می‌گذاشت که در کادر امکانات موجود بهترین خلاقیت‌هایشان را در کارها جاری کنند. این کار فقط از یک انقلابی مسئول و آگاه همچون بابا عملی بود و بس. بدین سبب سازمان ذیصلاح‌ترین مسئولش را در این کارزار پیچیده و سخت برای این امر اختصاص داده بود و بابای عزیزمان البته با خون‌جگر ولی با عشق و شیدایی به کارش این آثار را از یک سرود اولیه و ابتدایی به یک سمفونی بزرگ به بار می‌نشاند. او خوشبختانه علیرغم بیماری جانکاهش در بهار امسال به شرح کاملی از این فعالیت‌ها در کتابی با عنوان سمفونی مقاومت پرداخته که خود اوج تواضع انقلابی و بی‌ریایی و پاکبازیش را در آنجا نیز به نمایش گذاشته است. حقا که وجود انسان‌های پاکبازی همچون او و سایر همرزمان مجاهدش مایه افتخار ایران و ایرانی است که چنین فرزندانی برای از میان برداشتن حکومت جبار ولایت‌فقیه بپا خاسته و ده‌ها سال از عمر گران‌مایه‌شان را فدای آرمان مقدس آزادی نموده‌اند.
بابای مجاهدین را سال گذشته برای آخرین بار در آلبانی زیارت کردم . جسم رنجورش بیش از هرزمان به دلیل بیماری‌های گوناگون و ۱۴ سال پایداری افتخارآفرین در اشرف و لیبرتی بسا ناتوان‌تر شده بود. اما در اراده استوار او و نشاط انقلابیش ذره‌ای خلل ایجاد نشده بود. با همان مهر و محبت همیشگی ما را پذیرا شد و از من خواست که نواخته‌هایم را مرتباً برایش بفرستم. من هم با همین انگیزه به‌کرات قطعاتی را می‌نواختم و تقدیمش می‌کردم و او نیز با همان صفا و قلب مهربانش مرا مورد مهر و لطف خویش قرار می‌داد.
فقدانش بس سخت و جانسوز است. قلب بزرگش به لطافت باران بهاری و شفافیت و زلالی چهره پرنور و مهربانش بود. کلامش گرم بود و بی‌ریا و تهی از هرگونه ناخالصی‌های ممکن. او از جنس نور بود و نوا. در قلب مهربانش ترنم عشق به خلق و رهبری محبوبش را می‌شد به زیبایی شنید. او ساده بود و صمیمی و از پیشگامان و پیشتازان موحد صف مقدم مبارزه علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ . اما هرگز بارقه‌ای جز ملاطفت و دوست داشتن و فدا و تواضعی ستایش‌انگیز در وجود مهربانش و در ضمیرملکوتیش دیده نمی‌شد. بابا صریح بود و بی‌پرده نقطه‌نظر و انتقاد منطقی‌اش را مثل شمشیری برّان بیان می‌کرد . اما به دنبالش بارانی از رحمت،محبت و لطف و عشق را بر سر انسان می‌بارید و سیرابت می‌کرد. پیوستن بانو مرضیه به مقاومت را او خیلی خوب و بیش از خیلی‌های دیگر درک و فهم می‌کرد و قدرش را می‌دانست . بانو مرضیه هم برایش احترامی عمیق قائل بود و پیوسته ستایشگر مبارزات او و فعالیت‌های درخشانش در تدوین این موسیقی مقاومت بود.
حال بابای پاکباز و همیشه در گره‌گشایی پیش‌قدم و به قول خودش نوکر مردم، به‌سوی جاودانه فروغ‌ها شتافته و به دریای رحمت حق پیوسته و جاودانه شده است. او سمبل یک مجاهد از تبار حنیف و مکتب رهایی‌بخش مریم بود و با نگاه و دل‌وجانی سرشار از مهر و شوق و آشنایی و به زلالی چشمه‌های برآمده از دل‌سنگ‌های کوهستان برف خیز. بابا را هرگز نمی‌توان رفته انگاشت. همیشه با ماست زنده‌تر از همیشه . شبنم زلال و پاک وجودش به اقیانوس ناپیدا کران هستی آفرین پیوست.چون نیک بنگریم بابای عزیزمان در قلب هر مجاهد و هر انقلابی در هر گوشه از جهان که برای آزادی می‌جنگد زنده و حضور دارد. او در ترانه و سرودهایی که آن‌ها را چون جان شیرین دوست می‌داشت جاودانه و جاری است. بابا همچون باغبانی مهربان که این گلستان زیبا و همیشه سرسبز سرودها و ترانه‌های مجاهدین را ببار آورده در عطر جادویی این آثار تا هر زمان که مبارزه‌ای برعلیه استبداد و ظلم و استثمار جریان دارد زنده و پویا است. کاش ما نیز بتوانیم با دریادلان این‌چنین پیوند یابیم همچون شقایقی که با داغ زنده است. با او که به جوانان پیام امید و ایستادگی در مبارزه را می‌داد تجدیدعهد می‌کنیم که راه پرافتخارش را با تمام وجود و با قلبی مهربان و عشقی عظیم به خلق و آن‌گونه که او به مجاهدین و رهبری و امر انقلاب دل‌بسته بود با زیباترین ملودی‌هایی که او را به وجد میاورد ادامه دهیم و آنی از پا ننشینم.
با تسلیت به دل‌های سوخته و داغدار مسعود و مریم رجوی و خانواده گرامی‌اش و همه مجاهدان و مبارزان و مردم شریف ایران که فرزندی آهنین عزم و دریادل را نثار درخت آزادی کردند. 
تسکین غم سنگین‌دل‌های بی‌قرار و جگرسوخته را از درگاه جهان خواهانم 
دلتنگ همیشگیش 
حمیدرضا طاهرزاده 
اول دی ماه ۱۳۹۷  

۱۳۹۷ دی ۱, شنبه

هادی مظفری: کنفرانس جوامع ایرانیان، تصویری روشن از یک آلترناتیو


ازهم‌گسیختگی، تشتت و خارج شدن سررشتۀ امور از دست دیکتاتور، از مشخصات دوران پایانی یک حکومت دیکتاتوری به شمار می‌روند و این همان بلایی است که امروز رژیم ولایت‌فقیه به آن دچار گردیده است.
قیام‌ها، اعتصابات و تظاهرات و جنبش‌های دادخواهی در این دوران اوج می‌گیرند، میزان نارضایتی‌های عمومی همزمان با جرئت و جسارت مردمِ به‌جان‌آمده، افزایش می‌یابند و ترس و لرزۀ سرنگونی سرتاپای حکومت را فرامی‌گیرد. 
در نقطۀ مقابل، آلترناتیو چنین حکومتی، درصورتی‌که دارای اصالت بوده و از حمایت و پشتیبانی مردمی برخوردار باشد، باید از توانایی تشکیلاتی عظیمی برخوردار بوده و نه در حرف، که در عمل نیز بتواند توانائی‌های خود را در پاسخ به ضرورت‌های این دوران به اثبات برساند.
مقاومت ایران، امروز دقیقاً در چنین نقطه‌ای قرار دارد. یک تشکیلات منسجم و منضبط که با درک صحیح و به‌موقع از تمامی واقعیات روزمرۀ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگیِ جامعۀ ایران، اساسِ عملکرد خود را بر پایۀ اهداف اولیه، یعنی نیل به آزادی و حاکمیت ملی مردمِ تحت ستم، تنظیم کرده و به‌پیش می‌رود.
در این خصوص کنفرانس ویدئویی که در سه قاره و با شرکت جوامع ایرانی در چهل‌ودو شهر برگزار شد، حائز اهمیت فراوانی بوده و پیام‌های صریح و قاطعی نه‌تنها به داخل سرزمین اشغال‌شدۀ ما، بلکه به‌تمامی طرف حساب‌های غربی و اروپایی رژیم ارسال نموده است.
دو خبرگزاری حکومتی دانشجو و خبرگزاری سپاه پاسداران در این زمینه تعارفات معمول را کنار گذاشته و علناً بر اساس بیانیۀ صادرشده از سوی مقاومت ایران، ضمن اعلام تاریخ و تعداد شهرهایی که در این کنفرانس حاضر خواهند بود، بر این نکته که این گردهمایی در راستای مخالفت با تروریسم حکومتی و اتخاذ سیاستی قاطع در مقابل آن، شامل گنجاندن وزارت اطلاعات در فهرست تروریسم اتحادیه اروپا، آمریکا و استرالیا، برگزار خواهد شد، تأکید نمودند.
پیام این گردهمایی برای ملت به پا خاستۀ ایران هم بسیار روشن و واضح بود: وجود یک آلترناتیو قدرتمند و منسجم که پشتیبان و حامی تمامی اعتراضات و اعتصاباتِ سراسری در ایران و متضمن به ثمر رسیدن همۀ تلاش‌ها و کوشش‌های طاقت‌فرسا درراه رسیدن به آزادی و حق حاکمیت مردم بر سرنوشت و سرزمین خویش می‌باشد.
آلترناتیوی که بارها توانایی خود را در گرد هم آوردن هزاران ایرانیِ شیفتۀ رهایی در خارج از میهن زیر یک سقف و در جهت ایجاد اتحاد و همبستگی در مقابل رژیم آخوندی به نحو احسن به اثبات رسانده و همزمان در داخل مرزهای میهن نیز با یاری‌رساندن به اعتراضاتِ برحقِ ملت ایران و با ایجاد یکان‌های شورشی نبرد، می‌رود تا پس از نزدیک به چهار دهه، بساط اشغالگران را از سرزمین کهن و باستانی ما جمع نموده و با کمک مردم خویش، ایرانی آباد، آزاد و مستقل را بسازد و از نو بنا نماید.
بنابراین، از هوچی بازی‌های خامنه‌ای جنایتکار که این روزها همگان را از بروز «جنگ داخلی» بیم می‌دهد، نباید بیمی به دل راه داد. چراکه باعث‌وبانی تمامی جنگ‌های داخلی خصوصاً در سوریه، یمن، عراق و افغانستان، همین حکومتی است که صدور تروریسم را از نان شب ملت ایران واجب‌تر می‌داند.
پیام خانم رجوی در این کنفرانس به کشورهای اروپایی که هنوز از سیاست مماشات دست نکشیده و به دنبال راهی برای بیرون کشیدن رژیم از منجلابی که در آن گرفتارشده، می‌باشند هم بسیار گویا و روشن است: 
«راستی! آیا اسباب تأسف نیست که باوجود رسوایی تروریسم آخوندها در خاک اروپا، سیاست‌های مماشاتگر همچنان درصدد یافتن راهی برای معامله با این رژیم‌اند و به دنبال مدد رساندن به قاتلانِ مردم ایران هستند؟!............ حرف ما این است که به خواست مردم ایران برای سرنگونی رژیم و برقراری آزادی و دموکراسی، احترام بگذارید».
فرسایش رژیم ولایت‌فقیه و در مقابل، شکوفایی و اعتلای بزرگ‌ترین آلترناتیو حکومتِ روبه‌زوال در این دوران سرنوشت‌ساز که با قیام‌های مردمی و اعتراضات روزمرۀ کارگران، کشاورزان، معلمان، بازنشستگان، غارت‌شدگان و دانشجویانِ قهرمان همزمان شده است، بیانگر به آخر خط رسیدن حکومتِ اعدام و ترور، سنگسار و شکنجه و سرکوب می‌باشد.
این پیام را، هم خامنه‌ای و شرکایش در حکومت گرفته‌اند و هم ملتی که دیگر تن به شلاق و شکنجه و اعدام و خفقان نخواهد داد. اتحادیه اروپا، البته می‌تواند این پیام را نشنیده و نادیده بگیرد اما باید بداند که از شرط‌بندی بر روی اسبی که از دی‌ماه سال گذشته، به کما رفته است، جز ضرر و خسران نصیبی نخواهد برد.
اینک در امتداد تاریکترین نقطۀ شب
ستاره ای نه، خورشیدی 
از مشرقی ترین نقطۀ این زمین،
تولد طلوعی خجسته را 
به راهپویانِ خسته، اما مصمم 
بشارت می دهد
نگاه کن! ببین!
سایه های خوف انگیزِ گسترده بر شهر
چگونه در تشعشع اولین پرتو
محو و نابود می شوند

۱۳۹۷ آذر ۲۶, دوشنبه

مهرداد هرسینی: جنایت علیه بشریت شامل مرور زمان نمی شود

به‌یقین یکی از تبعات راه افتادن جنبش دادخواهی برسر خون‌های به‌ناحق ریخته شده در دیکتاتوری ولی‌فقیه، همان بروز ترس و هراس برای قاتلان، آمران و عاملان جنایت علیه بشریت در حاکمیت یک دیکتاتوری مخوف بنام "ولایت‌فقیه" می‌باشد.
تازه‌ترین نمونه این وحشت را باید در سخنان اخیر آخوند دژخیم رئیسی ملاحظه نمود. وی که تلاش دارد تا دستان خونین خود را در رابطه با قتل‌عام زندانیان بی‌دفاع سیاسی در سال ۶۷ بشوید، می‌گوید: «درصورتی‌که به‌حکم خمینی که مراجعه کنید نامی از من برده نشده است. آن زمان من معاون دادستان بودم ولی فرق معاون دادستان و قاضی را نمی‌دانند».
آری این آخوند جنایتکار به‌واقع با این سخنان نشان داد که "از بستر و از سفره" همان خمینی ملعون و جنایتکار برخاسته است، زیرا به گواه تاریخ و اسناد غیرقابل‌انکار، وی بخشی از ماشین جهنمی و عضو هیئت مرگ ۳۰ هزار زندانی بی‌دفاع مجاهد و مبارز در سال ۶۷ می‌باشد، امری که حتی در اسناد حاکمیت و هم‌چنین اعترافات دیگر متولیان رژیم نیز به‌کرات به آن اعتراف شده است.
برای ثبت در تاریخ نیز خوب است تا در اینجا به اعترافات یک قاضی‌القضات جنایتکار دیگر در دیکتاتوری ولی‌فقیه بنام سید حسین موسوی تبریزی اشاره‌ کنیم. وی در رابطه با نقش آخوند رئیسی در جنایت علیه بشریت در سال ۶۷ به‌صراحت می‌گوید: «این مسلم است که آقای رییسی جزو آن دسته افرادی بودند که حکم دربارهٔ زندانی‌های سال ۶۷ به او ابلاغ‌شده بود. رییسی بعد از آقای لاجوردی جانشین دادستان انقلاب تهران بود و این موضوع را از خود آقای رییسی باید بپرسید». ( سایت حکومتی انصاف نیوز ۲۵ فروردین ۱۳۹۵) 

سخن از کشتار ناجوانمردانه و ضد انسانی بیش از ۳۰ هزار زندانی سیاسی در سیاه‌چال‌های رژیم آخوندی است که طی یک فرمان چندخطی از سوی خمینی ملعون در تابستان سال ۶۷ به جوخه‌های اعدام سپرده شدند. خمینی در آن فرمان قتل‌عام و مجموعه سؤالات و ابهامات ردوبدل شده میان آمران جنایت، تأکید کرد بود: «هر کس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حکمش اعدام است. سریعاً دشمنان اسلام را نابود کنید. در صورت رسیدگی به وضع پرونده‌ها درهرصورت که حکم سریع‌تر اجرا گردد ، همان موردنظر است».
در فردای این حکم قرون‌وسطایی بود که دسته‌دسته جوانان، زنان و حتی سالمندان دربند را برای "زنده ماندن یا سر به نیست کردن" در مقابل چهار سؤال قراردادند. پاسخ منفی به هرکدام از این سؤالات به معنای خوردن مهر قرمز بر پرونده و حکم اعدام آنان همراه بود. 

به‌یقین کشتار زندانیان سیاسی در ایران ریشه در تفکر استبدادی و عمق دیدگاه‌های ضد بشری حاکمیتی جبار و خون‌ریز دارد که در منطق ضد انسانی خود، “اسیرش را باید کشت و زخمی را باید آن‌قدر زجر و شکنجه کرد تا تمام‌کش شود». 
این همان منطقی بود که خمینی ملعون پایه‌های آن را بر شکنجه‌های سیستماتیک، اعدام و همچنین گورهای اسرای سیاسی استوار کرد و خامنه‌ای طلسم شکسته نیز به‌مانند خلف خود،ادامه‌دهنده و تمام‌کننده آن سیاست مخوف و ضد بشری است.
به‌هرحال اکنون باگذشت قریب سی سال از آن کشتارهای ناجوانمردانه، ابعاد این جنایات از مرزهای میهن‌امان نیز فراتر رفته و به یمن روشنگری‌های مقاومت ایران و همچنین پایه‌گذاری جنبشی بنام "دادخواهی" از سوی خانم رجوی، وجدان‌های بیدار بشری را یکی پس از دیگری بر آن داشته تا کلیت نظام آخوندی را به چالشی بین‌المللی بکشند.
بر این منطق است که باید روشنگری اخیر عفو بین‌الملل را فهم نمود و باز بر این منطق است که ملل متحد تاکنون ۶۵ قطعنامه علیه جنایات ضد بشری در ایران تحت حاکمیت ولی‌فقیه صادر کرده است.

این واقعیت در حالی است که دیکتاتوری خامنه‌ای در هراس از بازتاب قتل‌عام سال ۶۷، اکنون مدت‌زمان مدیدی است که دست به تخریب گورهای دسته‌جمعی، راه و جاده‌سازی بر سر مزار شهدا، ساختمان‌سازی و ایجاد فضای سبز زده است. 
طی ماه‌های گذشته به‌کرات سازمان مجاهدین خلق نمونه‌های متعددی از تخریب عامدانه گورهای دسته‌جمعی را در تهران، اهواز، شیراز، مشهد، تبریز و یا در شهرهای شمالی و غرب کشور گزارش کرده است که تماماً نشان از یک سیاست مشخص و صنعت نوینی بنام "پاک‌سازی آثار جنایات" دارند.
سخن آخر آنکه، اکنون به یمن خون‌های بناحق ریخته شده در دیکتاتوری ولی‌فقیه باید گفت که اولاً جنبش دادخواهی به حقیقتی انکارناپذیر هم درصحنه داخل و نیز درصحنه جهانی علیه کلیت نظام آخوندی تبدیل‌شده است. 
ثانیاً این جنبش طی عمر کوتاه خود ترجمان خواسته‌ای‌ بنام "عدالت" برای قربانیان و به محاکمه کشاندن تمامی آمران و عاملان قتل‌عام ۳۰ هزار زندانی سیاسی می‌باشد.
بر این منطق دست‌وپا زدن‌های آخوند جنایتکار رئیسی و دیگر آمران جنایت علیه بشریت در هر مقام و لباسی، صدالبته ترجمان عمق این جنبش مردمی و ابعاد تنفر عموم علیه حاکمیت ولی‌فقیه را دارد. 
بقول خانم رجوی: «اکنون زمان آن است که بر سر قتل‌عام زندانیان سیاسی مجاهد و مبارز، یک جنبش دادخواهی را در هر جا و به‌هر‌شیوه ممکن گسترش دهیم. جنبش دادخواهی قبل از هر چیز، اعلام مجرمیت قطعی خامنه‌ای، ولی فقیه ارتجاع است». ( سایت مجاهدین خلق ۳۰ مرداد ۱۳۹۵)شهر در اروپا، آمریکای 

۱۳۹۷ آذر ۲۵, یکشنبه

مهرداد بهار از پدرش ملک الشعرای بهار می گوید




مهرداد بهار از پدرش ملک الشعرای بهار می گوید:
«پدرم مردی بلندبالا، لاغر و عصبی بود. از او لبخند و گاهی خنده‏ یی کوتاه و ملایم دیده‏ بودم، ولی هرگز به یاد ندارم که او را در حال خنده‏ یی از بُن دل دیده باشم.
اگر به خشم‏ می‏آمد، فریاد برمی ‏آورد و وحشت و ترس خانه را فرامی‏گرفت. حوصلۀ ما بچه‏ ها را کمتر داشت. چه در خواب بود یا بیدار، بایست از پشت اتاقش پاورچین، پاورچین رد می‏شدیم و سر و صدایی نمی‏ کردیم. او انسانی عمیقاً شاد نبود، امّا خشن هم نبود، بی‏ محبت هم نبود و حتی گاهی به لطافت بهار بود.
عاشقانه، طبیعت را با نگاهش، با دستش و با همۀ وجودش لمس می‏کرد و این سرزمین و مردم و خانوادۀ خود را گرامی‏ می داشت؛ اما او از همۀ این زندگی و جهان پیرامون خود در رنج بود، به ویژه زندگی‏ اجتماعی و تنگدستی، او را عذاب می‏ داد.
از جمله گرفتاری‏های ناراحت‏ کننده برای او، برخورد بر سر مسائل مادی زندگی‏ میان وی و مادر ما بود. هر دو مردمی خوب و علاقه‏ مند به خانواده بودند، ولی جهان‏ مادر ما در مسائل خانواده و فرزندان خلاصه می ‏شد و جهان پدر، پهنه ‏یی عظیم بود انباشته از تلاطم‏های سیاسی و اجتماعی و نتایج مادی آنها: زندان، تبعید و فقر؛ اموری‏ که خانۀ ما را از شادی لازم محروم داشته بود(۱).
مادر نمی‏ توانست بار سنگین خانواده را در این دریای مُظلِم (=تاریک) به ساحلی برساند، پدر هم قادر به نوکری و ایجاد درآمد نبود. حتی هنگامی هم که از سیاست دست کشید، درآمدی مناسب وضع زندگی خود پیدا نکرد.
او چند بار سعی کرد تا به کاری آزاد دست زند. یک بار مؤسسه‏ یی بنیاد نهاد تا به خرید و فروش کتاب بپردازد، امّا به زودی سرمایه را از کف داد و زیان بزرگی را متحمّل شد. یک‏ بار هم سعی کرد دیوان اشعارش را به سرمایۀ خود چاپ کند و از آن راه سودی به دست‏ آورد. شهربانی رضاه شاه اوراق چاپ شده را توقیف کرد و مخارج سنگین چاپ بر عهدۀ پدر ماند. او دیگر هرگز به کار آزاد اقدام نکرد. دعوای با زن قابل تحمّل‏ تر از دعوا با طلبکاران بود!
***
وقتی پدر را به اصفهان تبعید کردند، زندگی ما دشوارتر شد. هیچ درآمدی نداشتیم. باغچه‏ یی را که پدر سال‏ها پیش در سردسیر دَرَکه خریده بود، به فروش رساندیم و بدهی‏هایی چند را پرداختیم. یاری ‏های دوستی عزیز و بزرگوار به نام مسعود ثابتی (که‏ خوب قیافه ‏اش را با چشم‏های آبی درشت و قامت بلند به یاد دارم) که در این تبعید به‏ فریاد پدر می‏ رسید، مفید بود؛ امّا آن هم کفاف مخارج ما را نمی‏ کرد. سرانجام اگر محبت‏های شادروان فروغی نبود و در نزد رضاشاه وساطت نکرده بود، آینده تیره‏ تری‏ در انتظار ما می ‏بود.
در این تبعید، و تنها در دورۀ این تبعید، پدر دیگر آن ملک الشعراء میدان سیاست و مجلس شورا نبود. او از آسمان فرود آمده بود و از جمله، برای من که در آن هنگام‏ کودکی چهار ساله بودم، قصه می‏ گفت. کاری که از او عجیب بود. هرچند این قصه ‏ها که‏ دربارۀ دیوی به نام سیاه خان ستمگر بود، هیچ نشاطی، شوری و شوقی در من‏ برنمی ‏انگیخت.

او می‏ خواست تا در پرده، به نام سیاه خان، رضا شاه را در چشم من چون عفریتی‏ جلوه دهد و نمی‏ دانست که من در تلخی آن ایام به فرشته‏ یی نیاز داشتم!
پدر، منزوی در خانه به سر می‏ برد و عصرها از عباس‏ آباد، که منزل مان آنجا بود، پیاده‏ تا پل خواجو در کنارۀ زاینده‏ رود راه می ‏رفت. من هم اغلب با او می‏ رفتم. روی پل، بر لب‏ یکی از طاقک‏ها می‏ نشست، پاها را از فراز پل آویزان می‏ کرد و غرق تماشای غروب‏ آفتاب در دل سبز و تیره‏ رنگ بیشه‏ های دور دست می‏شد و به اندیشه‏ های خود فرو می‏ رفت و گاه‏ گاه، بلند یا به نجوا شعر می‏ خواند و من آرام بودن و تحمّل کردن سردی دیگران‏ را می‏ آموختم و عشق به طبیعت را نیز، و لذّت می‏ بردم!
بعد از بازگشت به تهران، با وجود عقد قراردادی برای تدریس در دانشسرای عالی و آغاز به تألیف و تصحیح کتاب نیز وضع ما چندان بهتر نشد و پیوسته مخارج فزون‏ تر ازدرآمد بود. به قول فرنگی‏ ها "تم اصلی" زندگی ما دعوای مادر و پدر بر سر امور مالی‏ باقی ماند که باقی ماند. بیچاره پدر چقدر رنج می‏ برد و بیچاره مادر که چقدر مُحِقّ بود و بی‏ گناه!

***
تا ما بچه بودیم، پدر حوصلۀ ما را نداشت. ما حتی جرأت نداشتیم در اطراف اتاق‏ کار او بازی و سر و صدا کنیم. حتی به هنگام نوروز که پیش او می‏ رفتیم، به لبخندی‏ محبت‏ آمیز و بوسیدنی بی ‏اشتیاق اکتفا می‏ کرد و ما اندکی بعد اتاق وی را ترک می‏ گفتیم. لمس کردن عید در پیش او چندان آسان نبود!
امّا این از بی‏ دل و دماغی بود، نه از بی‏ محبتی. من روی دیگر این سکّه را هم دیده‏ ام. یک بار، در کودکی، در دورۀ دبستان، بیمار شدم و شبی از شب‏ها در سینۀ خود درد عجیبی احساس کردم، به طوری که گاه نفسم بند می‏ آمد. خوب به یاد دارم، پدرم تازه به‏ خانه آمده بود و چون حال مرا چنان دید، چنان پریشان‏ خاطر شد که شتابان به سوی‏ تلفن رفت و با صدایی ملتمس از دکتر خانواده خواست که فوراً به خانۀ ما بیاید. به یاد دارم که از دیدن این همه احساس و پریشانی او، آرامشی عجیب به من دست داد. شاید حالم اندکی بهتر شد.
شاید ما بچه‏ ها نیازمند بیان محبت بیشتری از سوی پدر و مادر دلخسته‏ مان بودیم و بیماری‏های ما شاید به این عامل روانی مربوط بود. من آن شب‏ احساس امنیّت عجیبی در خود کردم.

***
پدر در امور تربیتی ما جدّی بود. البته هیچ ‏وقت خبری از درس و مشق ما نداشت و ما بر پای خود رشد می‏ کردیم، امّا محیط چنان نبود که به بیراه برویم. به یاد دارم که در کلاس چهارم دبیرستان تجدیدی شده بودم. این زمان پدرم وزیر معارف بود. شکایت به‏ او بردم و گمان می‏ کردم با سفارشی کارم درست خواهد شد. پدر بازرسی به دبیرستان‏ فرستاد. پس از گزارش بازرس که به زیان من بود، نه تنها سفارشی به عمل نیامد، بلکه‏ پدر پوستی از کلّۀ منِ تنبل کَند تا دیگر از این غلطها نکنم. 
ما هرگز عادت نکردیم تا از موقعیتی سوء استفاده کنیم، به ما این امکان داده نمی‏ شد!

***
چون سن ما بیشتر گشت، پدر با ما نزدیک‏ تر شد و هر سال با پدری شیرین‏ تر و دوست‏ داشتنی‏ تر رو به ‏رو می‏ شدیم. به‏ هرحال، دوران رضاشاه به سر رسیده بود. عصرهای تابستان با او به گردش می‏ رفتیم، بحث می‏ کردیم، شوخی می‏ کرد و ما بچه ‏ها شاد و سرزنده با او به خانه باز می ‏آمدیم.
در همۀ شب‏های تابستان، فرشی در باغ می‏ انداختند، تُشَکی روی آن می‏ افکندند، پدر بر آن می‏ نشست و ما به گِرد او درمی‏آمدیم. صدای زَنجِره‏ ها و قورباغه‏ ها، صدای‏ نسیمی که گاه‏ گاه از لابلای برگ‏ها می‏ گذشت، و نور چراغ گِردسوزی که در وسط قالی‏ می‏ نهادند و... همه و همه هنوز برای من زنده و خاطره‏ انگیزند. پدر می‏ توانست مردی‏ شیرین‏ گفتار باشد. نکته ‏هایی دلنشین برای گفتن داشت، امّا وای به شبی که او به علّتی‏ ناراحت و عصبی بود! آن شب هریک از ما به بهانه ‏یی فرار می‏ کرد.
در این زمان بود که من در طی یک تابستان با داستان‏ های شاهنامه آشنا شدم و گاهی‏ بعد از ظهر در نزد پدر، در زیرزمین خنک خانه‏ مان، شاهنامه می‏ خواندم.
به یاد دارم که‏ باغبان پیر ما هنگامی که کودکی بودم، برای خواهرم و من شب‏ها قصه می‏گفت و او بود که اول بار مرا با داستان‏ها و قهرمانان شاهنامه آشنا کرد. امّا وقتی خود شاهنامه را خواندم، دیدم که میان حماسه ‏های فردوسی و حماسه‏ های باغبان پیر ما اختلاف بسیار است. به او گفتم که داستان‏ ها را درست نمی ‏دانسته است. باغبان گفت: "این کتاب‏های‏ بابای تو است که سراسر غلط است، روایت درست همان است که من می‏ گویم!"
داستان‏های باغبان کششی روستایی داشت و گاه باغبان پیر و با فرهنگ، خود چنان به‏ هیجان می‏آمد که خویشتن را با قهرمانانش یگانه می‏ یافت و با احساس تمام شمشیری‏ خیالی بر می‏ کشید و با همۀ پیری، بر دشمن حمله می ‏آورد و ما را مسحور خود می ‏ساخت. باغبان ما شعر هم می‏ گفت و معتقد بود که شعرهایش دست کمی از اشعار پدر ما نداشت، و پدر می ‏شنید و می‏ خندید.
برخی را عقیده بر آن است که پس از جامی، در انسجام کلام و روانی طبع و جامعیّت، شاعری همپایۀ ملک الشعرای بهار نداشته ‌ایم.

***
صحبت شعر شد، باید بگویم که پدر مدتی نیز کوشید تا مرا به شعر گفتن وادارد. هنوز ده دوازده سالی بیش نداشتم که او گاه ‏گاه به روشی کهن، چهار واژه برمی‏ گزید و از من می‏ خواست که با آنها یک رباعی بسازم و این در حالی بود که من اصلاً نمی‏ دانستم‏ رباعی چیست!

(شادروان مهرداد بهار (۱۳۷۳- ۱۳۰۹) نویسنده و پژوهشگر و بنيانگذار علمي اساطير ايراني)
زمانه دگر گشته بود و بنده هم از استعداد شاعری به کلی بی‏ بهره بودم! اما پدر گمان می‏ کرد شرایط گذشته همچنان پابرجاست و استعداد شاعری فرزندش نیازمند به یک تَلَنگُر است. البته از تلنگرها اثری برنخاست و من در برخوردهایی که با پدر پیش‏ می‏ آمد، کارم به دعاخوانی و فوت کردن به خود رسیده بود تا مگر چهار واژه دیگر برنگزیند و رباعی‏ سازی نخواهد.
سرانجام پس از مدتی ـ که اصلاً کوتاه نبود ـ پدر روزی‏ به دایی‏ ام گفت: "این پدر سوخته هیچ نخواهد شد" و چه راست می ‏گفت! 
پدر که از شاعری فرزندان ناامید بود، عاقبت همسری شاعر و سخنور [بزدان بخش قهرمان] برای دختر بزرگش برگزید و تداوم را حفظ کرد!
سال‏ها بعد، در اواخر دورۀ دبیرستان، به مبارزات سیاسی چپ کشانده شدم و پدر از این امر دل خوش نداشت. او حتی گمان می‏کرد که در احزاب چپ، فرزندان را بر ضدّ پدران خود، که از نظر سیاسی مخالف آنان اند، برمی‏ انگیزند.
پدر در مورد وفاداری من به‏ خود تردید یافته بود، امّا یک روز که کاری داشت و کمک می‏خواست من صمیمانه به‏ یاریش رفتم. تعجّبی کرد، گفت: "مگر مرا دوست هم داری؟" اشک در چشمهای من‏ گرد آمد، من او را به اندازۀ دنیایی دوست می‏ داشتم. او اشک مرا دید، صداقتم را باور کرد. مرا در آغوش گرفت و این زمان او بود که احساس امنیتی یافت.
او ما را سخت دوست می‏ داشت و گناهانمان را می‏ بخشید. وقتی برادر بزرگم، هوشنگ، با رفتن به آمریکا، پس از چندی همسری آمریکایی گرفته بود، پدر بی‏ نهایت‏ ناراحت شد و گفت که دیگر اسمی از او نخواهد آورد. امّا وقتی، پس از چندی، عکس‏ برادرم، همسرش و فرزند زیبای چند ماهه ‏اش رسید، با دیدن عکس و به ویژه عکس نوۀ خود، چهرۀ پدر گشوده شد، به نوه ‏اش خیره گشت. چشم‏هایش پر از محبت شده بود. فرزند را بخشید و به مادر گفت: "خانم جان! این عکس را اینجا به دیوار بزن که هر روز ببینمشان".
گاهی هم بخششی نبود! یک بار در دوران کودکی، به فکر افتادم تا لوبیایی چند در باغچه‏ یی بکارم، پایشان‏ چوبی بزنم تا بر چوب‏ها بپیچند و سپس چوب‏ها را به یکدیگر نخ‏کشی کنم تا سرانجام چفته ‏یی از چوب‏ها و نخ‏ها پدید آید و لوبیاهای سبز آنها را بپوشانند و قد برافرازند. گمان می‏ کردم پدر هم از ذوق من خوشش خواهد آمد. با این رؤیاها باغچه‏ یی‏ را در کنجی از باغ بیل زدم و دیدم مقداری پیاز در آنجا چال کرده ‏اند. پیازها را کندم و به‏ کناری ریختم و لوبیاها را کاشتم. در پی این واقعه که معرّف نهایت عشق من به گل و گیاه‏ بود، چنان کتکی از پدر خوردم و چنان خشمی در چشمانش دیدم که هرگز فراموش‏ نخواهم کرد. سبب این بود که آن پیازها، پیازهای مریم پُرپَری بود که به تازگی برای پدر آورده بودند و من آنها را نابود کرده بودم!
البته، باز هم از پدر کتک خورده‏ ام! پدر به کبوتر عشق می‏ ورزید و تا مدت‏ها ما همیشه تعدادی کبوتر داشتیم که کم نبود. یک بار گربه ‏یی پیدا شد که بر سر شیروانی بلند به کبوترهایی که پرواز می‏ کردند و آنجا می‏ نشستند حمله می‏ کرد و آنها را می‏ خورد. من که با وجود خردسالی، عشقی کمتر از پدر به کبوترها نداشتم، وظیفۀ خود دانستم که کبوترها را از دست گربه رهایی بخشم.
به‏ لانۀ کبوترها رفتم و پرهای بلند بال‏هاشان را قیچی کردم تا به سر بام بلند پرواز نکنند. آن‏ روز هم پدر بخشایشی نشان نداد، حتی فرار من از خانه هم سودی نبخشید و حضرت‏ ملک الشّعرای بهار، با عصایی افراخته در دست، در کوچه مرا دنبال کرد و برابر خانۀ آقای‏ گلشاییان، وزیر محترم و همسایۀ ما، مرا گیر آورد و با عصا به زدن پرداخت؛ کاری که هرگز در عمرش نکرده بود و بعدها هم نکرد.
خدا را شکر! آقای گلشاییان رسید و جناب بهار، جناب بهار گویان مرا نیمه جان از دست پدر نجات داد. من نمی ‏فهمیدم چرا از کارهای‏ خود من که با عشق به طبیعت و گیاهان و پرندگان توأم بود، می‏ بایست چنین تقدیر شود! البته حالا می‏ فهمم!

***
عشق و وَلَع او به دانستن، به شناخت و آشنایی با هر چیز نو به ارث به ما بچه ‏ها هم‏ رسیده است. او با عقاید داروین در جوانی آشنا شده بود و این عقاید عمیقاً بر اندیشۀ وی اثر گذاشته بود. او جزء معدود استادانی بود که در نزد هرتسفِلد به تحصیل زبان‏ پارسی‏ میانه پرداخته بودند. او ترجمه‏ های شادروان پورداود را از اوستا تماماً خوانده بود و گاه با متن اوستایی پهلَویش نیز مقایسه کرده بود. او حتی وقتی دید که من با آثار مکتبی‏ چپ آشنا شده‏ ام، با همۀ بیماری که داشت، بسیاری از آثار این مکتب را که در دسترس‏ من بود، گرفت و خواند. دانستن و شناختن و نه الزاماً باورکردن و مؤمن بودن در سرشت‏ او بود و به ما نیز این شوق و وَلَع را منتقل می ‏ساخت.

***
پدر حافظه‏ یی شگفت ‏انگیز داشت. می ‏گفت در نوجوانی حافظه ‏ام ضعیف بود، ولی با حفظ کردن شعر و تداوم در این امر حافظه ‏ام را تقویت کردم...
دو سه‏ روزی به درگذشتش مانده بود. اوایل شب بود. به حال اِغما فرورفته بود. دکتر آمد. تزریقاتی چند کرد و پدر اندک‏ اندک به حال آمد. پیش او نگران حالش نشسته بودم. چشمی گشود، سرخ بود و خسته. مدتی مرا نگاه کرد، نمی ‏دانم چرا شروع به خواندن‏ کرد؛ قصیده ‏یی بلند از انوری؛ و خواند و خواند و خواند و اندوه مرا از این که این همه‏ هوش و حافظه می‏ رفت تا از میان رود، می ‏افزود و می ‏افزود.
***
در خانۀ ما کمال انسان در شاعری وی بود. من این امر را آن شب حس کردم و این کمبود، مرا پیوسته رنج داده‏ است. تأسّف اینجاست که دیگران نیز پیوسته مترصّد دیدن این کمال در افراد خانوادۀ ما بوده ‏اند. روزی با افراد خانواده ـ البته بدون پدر ـ به تفریح به دَرَکه رفته بودیم، من‏ بچه‏ یی هشت ‏نه ساله بودم. مستخدم پیری داشتیم، دست مرا گرفت تا در آن حدود به گردش برد. مردی بر سر سنگی نشسته بود و تار می‏زد.
مستخدم به او سلامی کرد و گفت: "این پسرِ مَلِک است". پدر مرا همه با این نام می‏ شناختند.
مرد درحالی‏که به تار زدن ادامه می‏داد، از من پرسید: "شعر می‏ گویی؟"
گفتم: "نه".
گفت: "خاک بر سرت!" و به تار زدن ادامه داد.
شاید پسر هنرمند، یا دانشمند بزرگی بودن همیشه با این تحقیرها و انتظارات بجا و نابجا توأم باشد و هر هنر و دانشی که از فرزند ببینند گویند که "این استعداد از فلانی به او به ارث رسیده است" و هر عیب و بی ‏دانشی که در او دریابند، به رُخش کشند و گویند: "حیف از آن پدر" و من هر دوی این برخوردها و بیشتر برخورد دوم را لمس کرده ‏ام. از هر دو بدم آمده و رنج برده‏ ام. همیشه احساس کرده‏ ام که از استقلال شخصیت محروم‏ داشته شده‏ ام.

***
پدر مرا گاه با خود به این طرف و آن طرف می‏ برد. گاهی شب‏ها به کتابخانۀ دانش در خیابان سعدی می‏ رفتیم. عده‏ یی از فضلا هم می ‏آمدند و بحث ‏و گفتگو در می ‏گرفت و من نیز با عشق به کتاب بار می ‏آمدم. اول بار در آنجا بود که آموختم باید کتاب‏های فرنگی‏ را از چپ به راست مطالعه کرد.
گاهی حتی مرا به محافل سیاسی می‏ برد و این بعد از شهریور بیست بود. شبی در محفلی انتخاباتی، که مملو از جمعیت بود، پدر سخنرانی می‏ کرد. دربارۀ اخلاق بود و این‏ که امپراتوری روم بر اثر تباهی اخلاق از میان رفت و گفت که دروغ و دزدی، بدترین‏ دشمنان سعادت یک کشور است و ما باید دولتی و مجلسی داشته باشیم که مشوّق و مظهر اعتلاء اخلاقی ما باشد.
وقتی سخنرانی تمام شد، کف زدن‏ها آغاز گشت و مدتی‏ به طول انجامید. می‏ دیدم که پدرم چقدر از تأثیر گفتار خود بر مردم راضی بود. آن‏ غروری که از ارضاء خاطر دست می‏ دهد، در چهره ‏اش نمایان بود؛ اما وقتی از مجلس‏ خارج شدیم، به اتاق رختکن رفتیم تا پالتو و چترش را بردارد و برویم، دیدیم که نشانی‏ از هیچ یک در میان نبود، آنها را شنوندگان دزدیده بودند! همۀ آن رضای خاطر در چهره‏ اش فرو مرد و گفت: "این ملت درست شدنی نیست".
هنوز هم انعکاس این سخن که از دل او برخاسته بود (و در این امر سرمای زمستان‏ هم بی‏ اثر نبود)، از خاطرم نرفته است.
***
او به گل و باغ سخت علاقه‏ مند بود. شب ‏بوها و رُزها گل‏های مورد علاقه ‏اش بودند و نرگس‏هایی که لای پنبه و در گلدان‏ های شیشه ‏یی بلند در اتاق رو به آفتابش رشد می‏ کردند و گل می‏ دادند، گل محبوب نوروزیش بودند. 
سالی که در آغاز اردیبهشتش‏ درگذشت، سالی سرد بود. او حالش سخت خراب بود و روزهای آخر عمر را طی‏ می‏ کرد، ولی گویی نمی‏ خواست بی‏ دیدن گل‏های نوشکفتۀ باغچه درگذرد. در آغاز اردیبهشت، تازه گل‏ها شکفته بودند که او مرد.

***
پدر با همۀ خشونت‏های ظاهری و رُعبی که می‏ توانست در دل ما بیفکند، پدری‏ مهربان و نمونۀ اخلاق بود و به ما درس آزادگی، سلامت نفس و وارستگی می‏ داد.
ما فرزندان او، اگر از شرف و سلامت نفسی بهره‏ مند هستیم، عمدتاً از اوست. ما مدیون او هستیم، پدر نازنینی بود».
(روزنامۀ «اطلاعات»، مورّخ ۲ اردیبهشت۱۳۸۰، ص۶. به مناسبت پنجاهمین سالگرد درگذشت ملک الشعرای بهار).
ـــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
1. ملک الشعرای بهار در مخالفت پنهان با رضاشاه پهلوی، بین سالهای۱۳۰۸ تا ۱۳۱۲ دو بار زندانی شد؛ (یکبار به مدت یکسال و بار دیگر پنج ماه) و سپس در اواسط سال ۱۳۱۲به اصفهان تبعیدشد. طُرفه آن که بعدها پسرش، مهرداد بهار نیز به دلیل مخالفت سیاسی با محمدرضاشاه پهلوی از سال ۱۳۳۰ به مدت چهار سال زندانی شد و سرانجام در بهار۱۳۳۴ از زندان آزاد شد!

۱۳۹۷ آذر ۱۹, دوشنبه

جمشید پیمان: اگر مصدق اینگونه پشتیبانی شده بود!

دوست ارجمندی پشتیبانی پولی یاران مقاومت از سیمای آزادی را مشابه کمک های مردم ایران به دولت دکتر مصدق معرفی کرده بود!
ـــ سخنش از یک وجه حق است و ستودنی: بله، بخشی از مردم ایران در زمان حکومت ملی مصدق و در گرماگرم مبارزه او با انگلستان برای استیفای حق ایران، با خرید اوراق قرضه ملی به یاری دولت او شتافنتد ؛ دولتی که در صحنه بین المللی تنها بود و مورد تهاجم و تجاوز دشمنان خارجی و داخلی قرار گرفته بود! امّا...
ـــ این کمک، به اصطلاح بلاعوض نبود! یاری دهندگان پول هایشان را در ازاء دریافت رسیدی به اسم ورقه ی قرضه ملی، به دولت ملی مصدق وام داده بودند. وامی که دولت متعهد به باز پرداخت آن بود.
اکنون به پشتیبانی مردم ایران ( باز هم بخشی از مردم ایران) به سیمای آزادی و درحقیقت به مجاهدین و چهره های شاخص آنها؛ مریم و مسعود رجوی، نگاه کنیم:
ـــ سال های درازی است که یاران مقاومت از یک صدم تا صد درصد دارائی های مالی و پولی خود را برای گسترش و تحکیم مبارزه علیه نظام ضد بشری حاکم بر ایران، در طبق اخلاص می گذارند و تقدیم سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت می کنند!
ـــ آنها در این کار هیچگونه چشم داشتی ندارند، آنها جانانه و بی ریا و با خلوص نیت و از صمیم دل در این یاری و کمک رسانی، نه تنها شرکت می کنند که به مسابقه می پردازند!
ـــ نکته بسیار جالب و درخور توجه و شایان احترام و افتخار و ستایش اینکه همه ی یاری دهندگان بی استثناء ،از اینکه اندازه پرداختشان اندک است ابراز تاسف و شرمندگی می کنند؛ چه هواداری که ۱۰ دلار کمک می کند، چه آنکه ۱۰۰۰ دلار، چه یاری که پانصد هزار دلار!
اکنون هر شاهدی باید از خود بپرسد چرا این عاشقان آزادی چنین اند؟ 
پاسخ من ساده، روشن و کوتاه است:
ـــ زیرا مجاهدین را بیشتر از خودشان با گذشت و فداکار وصادق و صمیمی و از جان گذشته در میدان مبارزه دیده اند! زیرا مجاهدین را در امر مبارزه برای آزادی ایران از سلطه رژیم ضدبشری حاکم، راستگو و درست کردار و پایدار و بی انحراف و سرسخت دیده اند! 
در پایان بر این نکته تاکید می ورزم ؛ اگر یاری به مصدق از این جنس می بود و از گستردگی و عمومیت برخوردار می شد، بسیار بسیار بعید بود که مصدق شکست بخورد!و اگر یاری به مجاهدین در همین مایه عمومیت یافته بود، نظام فاسد آخوندی مدت ها پیش از صحنه حذف شده بود!

۱۳۹۷ آذر ۱۳, سه‌شنبه

پرویز خزایی: شکایت گلمیرزا به ژاندامری و خامنه ای به لاهه

از چندماه پیش- گهگاهی به شکایات دستگاه دیپلماسی خلیفه مطلقه علیه ایالات متحده امریکا در دیوان بین المللی لاهه- با نیشخندی با حال فکر میکنم. بویژه به شکایت مشهور او مبنی بر اینکه دولت امریکا قرارداد چند دهه پیش مودت بین رژیم سابق ایران و امریکا را زیرپا گذشته است. و بهتر بگوید خامنه ای که: یا ایهالدیوان لاهه دولت واشنگنتن مودت با ما را کنار گذاشته و کم لطفی میکند و به سلام های ما جواب نمیده!.
بالاخره وقتی آدم حتی از یه دوست قدیمی- که البته دوست مستقیم خودش هم نبوده و مثلا دوست باباش بوده- شکایت و گله میکنه همین ها را میگه دیگه: حاج آقا! عموجان! به ما کم لطف شدی- بعد از مرگ مرحوم ابوی ما – که با او پیمان برادری داشتی و یار غار جون جونی بودید- حالا دیگه حتی از دور هم که تو کوچه ما رو می بینی روتو برمیگردونی و جواب سلام ما را- برو بالا!- نمیدی، جواب سلام که هیچی تازه اخم هم میکنی. مگر ما چی کردیم عموجان سابق؟.......
القصه از این جاش را دیگر میروم به متن توضیحاتی که در دادخواست مربوطه خامنه ای شاکی پرونده دادگاه لاهه- توسط مم جواد ظریف و وکیل چند میلیونی اش در پرونده داده - شاید داده و یا باید میدادند!!. بالاخره در توجیه اینکه آمریکا با ما کم لطفی و ناسازگاری کرده و پیمان مودت و دوستی اش را با ما قطع کرده باید وکیل جیب کلفت بین المللی خامنه ای از زبان او درمتن شکایت اینطور مینوشت: 
ریاست دادگاه لاهه. محترما، به چه قانون قیصر بگ با ما .... میکند؟ اینرا از متن شکایت یک لر به پدرم- که رئیس ژاندارمری یک ولایتی در طرهان لرستان بود- عاریه گرفتم که نوشته بود: 
«ریاست ژاندارمری، محترما به چه قانون قیصر بگ به زن شوهر دار بنده بدرفتاری میکند !!!! اگر قانون است من خود قانون.»
تمام! همین بود متن شکایت این بیچاره که دیگر نتوانسته بود چیز بیشتری به نامه نویس بگوید که مرقوم کند!. بعد هم برای تکمیل این شکایت- که با محاسبه تیتر به زحمت سه جمله ای شده بود- این شعربی وزن و قافیه و محتوا را برای تحت تاثیر قراردادن ژاندارمری آورده بود:
«روزگار ای روزگار ای روزگار»
برگشتی از دست مردم کج رفتار!!!!
امضا چاکر گلمیرزا ( اثر انگشت با جوهر آبی)
این نامه را- که خودم در سن هفت سالگی دیدم- هرگز فراموش نکرده ام و نخواهم کرد!
با این مقدمه متن شکایت خامنه ای را ادامه میدهیم:
ریاست دیوان لاهه
محترما به چه قانون ترامپ بگ به نظام ولایت بنده بی احترامی کرده و پیمان مودت چندین ساله با ما را بهم زده و نه تنها جواب سلام ما را نمیده بلکه اخم کرده فحش و بد و بیراه هم میگه و تحریم مان هم کرده است و پولهای بیت المال- که همه اش مال بیت خود ما است- را نیز بلوکه نموده است. مگر ما چه کرده ایم جز این چند خطای کوچک که به خدا از دست مان در رفت و از روی حواس پرتی انجام شد:
• از همان ابتدای انقلاب- که آنرا مثل چلوکباب با گوشت ذبح اسلامی- مخصوص خودمان کردیم- همواره شعارمان مرگ بر آمریکا بوده و حالا حالاها هم هست و خواهد بود
• پرچم آن کشور- یعنی سمبل ملی دولت و مردم امریکا- را آنقدر لگد مال کردیم که نعلین هایمان سابیده شد
• با تشکیل جنبش (حزب الله)- در لبنان- اندکی بعد- یک قلم بیش از دویست و اندی سرباز امریکایی را کشتیم- که ایضا با کشتن چند ده سرباز فرانسوی- سرجمع سیصد و چندی شد! همانموقع هم گفتیم که هم ایدئولوژی و هم باروت آنرا از بیت امام با پست سفارشی ارسال کردیم! 
• سفارت امریکا در تهران و تمامی کارمندان آنرا بمدت ۴۴۴ روز اشغال و اسناد را دزدیده و کارمندان را در همانجا زندان و شکنجه کردیم
• در عراق صدها نفر از سربازان امریکا را با ترور و موشک و خمپاره و بمب مثل آدامس به بدنه تانک چسبان- کشته و زخمی کردیم
• در رستورانی در واشنگتن برنامه بمب گذاری محتشم و آبرومندی را تنظیم کردیم که متاسفانه به اشکال برخورد
• در افغانستان- به کمک برادران مان بن لادن و الظواهری و ملاعمر- چندین ده افسر و سرباز امریکایی را کشتیم. پیشترها هم به حمله کنندگان به برج های دوقلو هم ویزای ترانزیت داده بودیم
• اخیرا نیز دو جاسوس مان در امریکا برایمان خدمات نفوذ و عکس برداری و تهیه اطلاعات برای حمله تروریستی انجام دادند که مع الاسف دولت امریکا پیمان مودت مرضی الطرفین چندین ساله را زیر پا گذاشت و آنها را دور از کشور و خانواده هایشان محبوس کرده است.
پس محترما چرا آمریکا پیمان مودت دو جانیه ما را اجرا نمیکند.
اگر قانون است من خود قانون 
روزگار ای روزگار ای روزگار
برگشتی از دست مردم بد رفتار!
و ابولفه (بزرگترین و جدی ترین قسم لرها)- گلمیرزای بیان قاصر و زبان بسته ما شکایتش به ژاندارمری- در مقایسه با شکایت خامنه ای به دیوان بین المللی لاهه- بسیار جامع تر- مستند تر- رساتر و حق به جانب تر است.